داستان

کافر : داستان

نویسنده: amirrezaboroomand

نمی‌دونم چجوری کار به این‌جا رسید؛پسر خوبی بود.نمازش رو می‌خوند،روزه‌اش رو می‌گرفت،سر کار می‌رفت و در کل زندگی خوبی رو در پیش گرفته بود؛مایه افتخارم بود.
تا این‌که یک روز سر سفره شام،شروع کرد به زیر سوال بردن قرآن...گیج شده بودم؛انگار تو یه کابوسی گیر افتاده بودم که راه فراری در کار نبود‌.از فرداش بود که دیگه نمازو گذاشت کنار و دیگه نشونی از آدم بودن توش ندیدم.
هرقدمی که تو خونه‌ی من راه می‌رفت،هر قاشق غذایی که توی اون دهن کثیفش فرو می‌کرد؛حالمو خراب‌تر می‌کرد.
نمی‌تونستم تحمل کنم که یه کافر داره با من و زن و بچه‌ام تو یه خونه زندگی می‌کنه.
تا این که یه شب با حقیقتی مواجه شدم...
اگر من آدم پاکی هستم و خدارو می‌پرستم،پس این کثافت از کدوم لجنی به بار اومده...
حتماً مادرشم خرابه که این حیوون رو به دنیا آورده...از کجا معلوم این توله سگ بچه من باشه...یا اون دختر بچه...نه این‌طوری نمی‌شد...باید این کثافت‌هارو از تو خونم جمع می‌کردم.
یه شب وقتی همشون خواب بودن،رفتم انبار و تبرو برداشتم.اوّل رفتم سراغ پسره و سرشو مثل همون سگی که بود بریدم.همون‌جا خدا رو شکر کردم که منو به این آگاهی رسونده که از شرّ این شیاطین خلاص بشم.
بعد رفتم سراغ اون دختر بچه و سر اون هم مثل برادر کثیفش بریدم.اگر بزرگ می‌شد تهش یه هرزه مثل مادرش به بار می‌اومد.تا همین‌جا هم به اشتباه تو این دنیا بودن...
تهش هم رفتم اتاق اون زن هرزه که اون دو تا توله رو به دنیا آورده بود و سر اون رو هم بریدم...
بدن همشون هم الآن تو جاهای مختلف چال شدن و هیچ‌کس نمی‌تونه منو بابت کشتن اون حیوونا دستگیر کنه...
تویی هم که الآن داری اینو می‌خونی،بدون که خدا به من قدرتی داده که بتونم افراد کافر رو تشخیص بدم؛پس بدون که هرجایی باشی،بالاخره پیدات می‌کنم و جونت رو می‌گیرم...


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.