میدانی سالها سفر کرده ام ، سالها پرواز کرده ام...
این درخت را بخاطر می آورم...
آن مغازه خیاطی را میشناسم ، پدر خورخه...
نمیدام چطور اما میشناسمش ، خیلی شکسته شده
موهایش کاملا سپید شده اما باز هم میشناسمش
بعد از مرگ همسر آقای...آقای...
اسمش را بیاد ندارم ، خیابان پایینی مسافر خانه دارد
بعد مرگ همسر صاحب مسافر خانه دیگر نمیخندید!
بگذار برگردد ، اخمش را میبینی...سالهاست نخندیده!
گنجشک گفت : فکر کنم فهمیدم
تو قبلا حیوان خانگی بوده ای!
کلاغ پوزخندی زد و سری تکان داد : آری ، حیوان خانگی بوده ام...
گنجشک گفت : مشکلی نیست ، من چند پرنده فروشی میشناسم
اما تو مطمئنی میخواهی حیوان خانگی باشی!؟
کلاغ درحالی که چشمانش را ریز کرده بود و به خیاطی نگاه میکرد گفت : نه نمیخواهم...
کلاغ رو به گنجشک کرد و ادامه داد :
نمیدانم ، سالها هدف پیدا کردن خانه را در سر داشتم ام
شب و روز ، اما حال که به انتها رسیده ام و خانوادهام را نیافته ام فقط میخواهم زندگیم تمام شود!
گنجشک نفسش را بیرون
داد و گفت:
امان از شما کلاغ ها
همه چیز را پیچیده میکنید...
زندگی هدف نمیخواهد ، همین که شکمت سیر باشد و سوراخی باشد که از سرما و گرما در امان باشی کافیست...
سالی صد بار هم عاشق میشوی...
خود من ، حسابش از دستم در رفته!
نمیدانم چند بچه دارم ، در این هفته ۵ جفت داشته ام که نمیدانم
کجایند...
خوشبختانه پرواز هم بلدم
من به این میگویم زندگی...
همین که مرغ نیستم یعنی خوشبختم!
وقت هایی که ناراحت باشم پشت پنجره خانه ها میروم و خورده نان ها را جمع میکنم ، آرام میشوم...
میخواهی امتحان کنیم!؟
کلاغ گفت : نه ممنون ، گرسنه نیستم
گنجشک گفت : بی خیال! چرا مثل جغد ها رفتار میکنی!؟
تو کلاغی !
به جنگل برو ، روی بلند ترین شاخه خانه بساز
شنیده ام کلاغ ها زیاد عمر میکنند!
میتوانی سالهای سال به خوبی زندگی کنی و ...
کلاغ حرف گنجشک را قطع کرد و گفت :
بس کن!!! همه گنجشک ها اینقدر حرافند!؟
گنجشک مکثی کرد و با عصبانیت گفت: اینقدر به خیاطی خیره شو تا کور شوی...!
گنجشک خیز برداشت و پرید...
کلاغ برگشت و به گنجشک که دور میشد نگاه کرد.
سلام ! چرا این گنجشک اینقدر شاکی بود!؟
کلاغ گفت : حقیقت را گفتم ، تحمل شنیدنش را نداشت
تو که از شنیدن حقیقت ترس نداری!؟
کبوتر رو به خیاطی کرد و گفت : پدر خورخه را میشناسی!؟
کلاغ کمی مکث کرد و گفت : آری
تو هم او را میشناسی!؟
کبوتر لبخند تلخی زد و گفت : آری ، او لباس عروسیم را دوخته بود...
کلاغ با تعجب گفت : توهم اینجا زندگی کرده ای!؟
کبوتر گفت : آری من در همین خیابان زندگی کرده ام
کلاغ کمی جلو آمد و گفت : پس تو میدانی خانواده من کجا هستند!؟ من همسرم و دخترم ، همینقدر میدانم که از پنجره خانه میتوانستم ایستگاه قطار را ببینم ، یک فیات سفید داشتم!
کبوتر کمی فکر کرد و گفت : فکر کنم بدانم...شما بالای رستوران زندگی میکردید!؟
کلاغ با هیجان گفت : بله ! من ، همسرم و دخترم!
کبوتر دوباره در فکر فرو رفت ، کمی به خیابان نگاه کرد...
کبوتر با شک و دودلی گفت : فکر نکنم آنها جایی رفته باشند!
خانه بالای رستوران همیشه یک صاحب داشته
کلاغ گفت : اما آن زن همسر من نیست!
کبوتر با تردید گفت : اما من مطمئنم خانه بالای رستوران فقط یک ساکن داشته است! میتوانیم از نزدیک نگاهی به داخل خانه بی اندازیم.
کلاغ و کبوتر پر زدند و کنار پنجره ی خانه بالای رستوران نشستند...
کبوتر گفت : خوب نگاه کن ! این خانه را میشناسی!؟
کلاغ کمی داخل خانه را نگاه کرد و گفت : نه این وسایل را نمیشناسم
کبوتر گفت : اما من هنوز هم شک دارم!
بهتر نگاه کن ، آن گلدان آبی را میشناسی!؟
کلاغ کمی فکر کرد و گفت : آری میشناسم ، آن گلدان را از حراجی خریدیم ، چه روز خوبی بود...اولین حقوقم را گرفته بودم.
کبوتر گفت : آن عکس روی دیوار را چطور !؟
کلاغ به عکس خیره شد و گفت : نه برایم آشنا نیست...
کبوتر با لحنی جدی گفت :خوب دقت کن...برایت آشنا نیست!؟
کلاغ نگاهی دوبار انداخت و گفت : نه برایم آشنا نیست...
کبوتر گفت : آن زن روی ویلچر را چطور ، میشناسی!؟
کلاغ کمی نگاه کرد و گفت : نه نمیشناسم
کبوتر به کلاغ خیره شد و گفت : واقعا بیاد نمی آوری یا خودتت را به نفهمی زده ای!؟
کلاغ با تعجب گفت : متوجه نمیشوم ، منظورت چیست!؟
کبوتر گفت : خوب به گلدان آبی نگاه کن...
خوب به آن قاب عکس نگاه کن...
خوب به آن ویلچر نگاه کن...
خوب به زخم های روی دیوار نگاه کن...
به پدر خورخه نگاه کن...
خوب نگاه کن...
نکند هنوز هم مستی!؟
مرا بیاد بیاور...
وقتی به یاد آوردی برای همیشه از اینجا برو ، دخترم برای کلاغ ها خورده نان نمیریزد.