قسمت 1

راهی به میان جنگل (راهی به میانه جنگل)

نویسنده: Mehrdad

 شاید جایی برای فرار نباشد
اما همچنان میخواهم فرار کنم! 
شاید جایی برای فرار باشد
جایی که مردمانش از جنس آدمی باشند
 جایی پر از آغوش های باز
جایی که قلب ها اندیشها را میسازند
 جایی که احساس حیات دارد
جایی برای تمام فراری ها
جاده ای که به دل جنگل میرود
چادر نشینانی سالخورده
لیوانی چایی به دستم بدهند
 با چشمانی درخشان ، لبخندی محو
 بنشینند به تماشای نگاهم 
بنشینند پای درد دلم
در میان حرفهایم شوخی کنم
همه صبورانه لبخند بزنند
 سرد باشد
سرما را دوست دارم از گرما بهتر است 
آخر همه لذت نوشیدن چای
به سردی هواست
 کنار آتش
کنار پهلوانی از جنس عشق
 جایی که عشق هنوز بوی عشق میدهد
هوس و نقشه وجود ندارد
 جایگاه وجود ندارد
سن فقط گردش زمین به دور ستاره ای معمولی باشد
نه معیار اندازه گیری عقل ، درک و فهم آدمی!
آری...آدمی یعنی من!
فقط خودم باشم و قبیله ای از تمدن بدور!
او هم باشد...
حاضرم کشاورزی کنم، دامداری کنم ، شکار کنم!
کور شوم اگر دروغ بگویم!
من باشم او باشد و زندگی کوتاه 
پول ، ماشین ، خانه ...
تجمل و مدرنیته لعنتی نباشد!
صنعت نباشد!
زندگی باشد...
میدانم چنین جایی وجود ندارد
اما میترسم
میترسم از پذیرش این دنیای خاکستری 
وقتی به اطرافم می نگرم فقط راهزنانی ناشی و بی هدف را میبینم!
 باید جایی برای خروج بیایم
جایی در انتها
جایی که جاده تمام میشود
اگر دره هم باشد ، باز هم میتوان گفت راهی وجود دارد
اما باز هم میترسم!
میلیون ها بار تا انتهای جاده رفته ام 
انتهای جاده دره ای نیست!
شاید باشد ، نمیدانم
انتهای جاده همیشه مبهم است ، سرد و نمور ،
مه آلود!
همیشه در انتها فقط تنهاییم برایم ملموس تر میشود
هیچ قبیله ای نیست
نه از آتش و سالخورده مهربانی خبر است و نه از یار 
انتهای جاده ترسناک نیست!
انتهای جاده غمگین است
سوزناک است
سنگین است 
آدم گریه اش میگیرد
گویی بار تمام دنیا بر دوشم سنگینی میکند!
انتهای جاده غریب است
گفتم که ترسناک نیست...
حسی شبیه به انتها دارد ، خب ، البته انتها که هست!
 نمیدانم انتها را چگونه توصیف کنم
از من میشنوید
هیچگاه به انتهای جاده نروید!
بگذارید مرگ شمارا به انتهای جاده برساند!
وقتی پیر شدید
کنجکاو نباشید ، بخدا قسم هیچ چیز در انتها نیست
جز غمی که به بینهایت میل میکند...
 غمی چگال ، چگال تر از هر سیاهچاله ای
منصفانه نیست اواسط زندگی و جوانی انتها را ببینید!
با این وجود هنوز هم فرار میکنم
از خودم و جایگاهم...
این داستان من نیست 
قرار بود من کشاورز جوانی باشم که صبح تا غروب در مزرعه جان میکند و غروب به خانه برمیگردد، دور میز گردی از چوب گردو با صندلی هایی بدون پشتی
همراه با همسرش شام میخورد و برای دختر ۵ساله اش که موهایش را از پشت بسته و شبیه مادرش است ، از بره تازه متولد شده در مزرعه میگوید...
من نمیخواستم پیرمردی خرفت در کالبد پسری جوان باشم 
این تراژدی احمقانه را کدام نویسنده روانی قلم زده!؟ 
من این را نمیخواهم ، پس فرار میکنم
هر روز و هر روز 
شاید هیچوقت راهی به میانه جنگل نیابم
 اما تسلیم این نویسنده روانی هم نمیشوم
تا ابد با تَوهم یا شاید هم امید بدنبال راهی به میانه جنگل فرار میکنم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.