عنوان

داستان ازدواج رفیقم با عشقم : عنوان

نویسنده: alone1386

سلام اسم خودم رو نمیگیم چون دوس ندارم اما داستان زندگیم رو دوس داشتم براتون بگم

یه رفیقی  داشتم اندازه جونم دوسش داشتم اونم همین طور از وقتی فهمیدم و یادم هست باهم بودیم طوری که بعضی بهمون میگفتن ابجی همیت از نظر سلیقه حرف تیکه کلام همش مثل هم بودیم حدود 10 سال باهم بودیم تو اوج رفاقت بودیم خیلی بهش اعتماد داشتم یه روز پیشم گفت اجی عاشق شدم خیلی خوش حالش شدم اخه اون مدت منم با یه پسری اشنا شده بودم خیلی دوسش داشتم اما بعد 3 ماه باهاش بهم زدم به یه دلایل شخصی ولی هنوزم دوسش داشتم
به رفیقم گفتم اجی منو ببر این عشقت رو ببینم گفت باشه رفیقم سر قرار با پسره وقتی پسره رو دیدم هنگ کردم اخه عشق خودم بود هیچی نگفت قبل از اینکه عشقم ببینم یه بهونه ای اوردم رفتم خونه کلی گریه کردم اما بخاطر رفیق چیزی نگفتم امروز رفیقم اومد دم خونمون گفت اجی امشب خاستگاریم تو هم باید باشی گفتم باشه میام خواهری شبش رفتم خاستگاری عشقم از رفیقم رفیقم جواب مثبت داد عشقم منو دید ولی حرفی نزد قرار شد 2 ماه دیگه عروسی کنن یک هقته دیگه عقد 
همیشه ارزوی خوشبتی برات داشتم رفیق خوشحالم خوشبت شدی
عشقم مراقب ابجیم باش دلش نازکه اون مثل من قوی نیست نزار قلبش بشکنه
به پای هم پیرشید (:

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.