در تمام مدت دوستیمان، ندیده بودم آن طور گریه کند. هر آن منتظر بودم از شدت ناراحتی از حال برود. التماسش میکردم آرام باشد. فقط دوکلمه را تکرار میکرد: دو ماه... دو ماه... و دوباره مثل ابر بهار اشک میریخت. با چند لیوان آب و چیز شیرینی که به یاد نمیآورم چه بود آرام گرفت. خیلی آرام گرفت. برای چند لحظه جیک نزد. حتی نفس هم نکشید. خیره شده بود به دیوار...