نبرد بهشت : قسمت اول.

نویسنده: ali_khazaee_zh

میکاییل با صدایی رسا همه را به بالاترین نقطه بهشت خواند: “خداوند می خواهد از نقشه جدیدی که برای گیتی طرح کرده است با همگان سخن گوید.همه به سمت تخت فرمانروایی خداوند حرکت کنید.” 
 هلل از عبادتگاه خود خارج شد و با گام هایی مردد به سمت قصر پادشاهی قدم بر داشت. این چه نقشه ای بود که خداوند حتی با او که مورد اعتمادترینِ فرشتگانش بود در میان نگذاشته. فرشتگان همه  پیش از او روان بودند و مانند رودخانه ای که به دریا می ریزد وارد قصر می شدند هِلِل نیز پا به درون قصر گذاشت و بعد از گذشتن از آخرین راهرو  پا به درون اتاق پادشاهی گذاشت. زمانی که چشمش به جلال و شکوه تخت پادشاهی خداوند روشن شد به مانند همیشه به این فکر کرد که: “خالقی این چنین زیبا و قدرتمند چنین تخت عظیمی را سزاوار است“ 
 تمام فرشتگان و موجودات آسمانی در آنجا حضور داشتند و همه سر تعظیم به جلال پروردگار فرود آورده بودند. هلل نیز تعظیم کرد و منتظر شد تا صدای زیبای خالقش او را سرمست کند. خداوند لب به سخن گشود. هر کلامی از خداوند مانند نوری بود که به قلب هلل می نشست. هلل ایستاد و به شکوه و عظمت خالقش خیره شد. 
 خداوند فرمود: “امروز وقت آن رسیده که آخرین آفریده خود را خلق کنم” 
خداوند در لحظه ای انسان را خلق نمود و به او اشاره کرد و فرمود: “این آدم است. زین پس فرشته هایی برای آموزش او به خدمتش در می آیند و نام ها را به او می آموزند” 
 هلل نگاهی به آدم انداخت. هر چند  قطره ای از نور خداوند درون او می درخشید اما هلل می توانست ذره ای از تاریکی را نیز در پس آن نور ببیند.
 خداوند دوباره فرمود: “ای مخلوقات من ازین پس شما همه تحت قدرت جبر خواهید بود و هیچ ارده ای از خود نخواهید داشت. تمام اختیار آزاد به انسان سپرده خواهد شد و او جانشین من در زمین خواهد بود.” 
 هلل حس عجیبی داشت. حسی که در وجودش شعله می کشید را تا کنون تجربه نکرده بود حتی نامی برایش نمی دانست. تنها میلی دیوانه وار او را به دشمنی با این موجود ترغیب می کرد. 
 خداوند چشم بر هِلِل دوخت و امر فرمود: “اکنون بر اشرف مخلوقات سجده کنید.”
همه با خشوع سجده بردند. خداوند بی آنکه از هلل که هنوز ایستاده و با خشم و نفرت به آدم خیره مانده بود چشم بر دارد همه فرشتگان را رخصت رفتن داد. همه اتاق را ترک کردند جز هلل.
 خداوند او را نکوهش نمود: “ای ستاره صبح از چه از امر من تمرد جستی؟ ”
 هِلِل نگاهش را از آدم برداشت و در پیشگاه پروردگار گردن خم کرد: “ای خالق قدرتمند من. ای نور بی پایان. آیا سیاهی را درون این مخلوقت نمی بینی؟ آیا فساد را در وجودش نمی یابی؟”
 خداوند پاسخ داد: “آیا در خرد من شک می کنی و یا مرا ناتوان در فهم مخلوقم می دانی؟”
هِلِل با تنی لرزان و خجالت زده پاسخ داد:“خیر سرور من. ای دانای کُل. اما با اینکه می دانی این موجود چگونه خاک زمین را تباه خواهد کرد باز هم او را اشرف آفریدگانت قرار می دهی؟”
 خداوند دیدگانش را از هلل برگرفت و بر آدم دوخت و فرمود: “چیزی که من می دانم، تو نمی دانی پس برو و از امر من تخطی مکن.” 
 هلل بی هیچ سخنی بر خداوند سجده کرد و در حالی که در خشم و نفرت می سوخت از کنار میکاییل و جبرییل که در کنار در خروجی شاهد ماجرا بودند، گذشت و از قصر خارج شد.

هلل به سمت محل عبادتش دوید تا شاید بتواند این حس نفرت و خشم را با توبه به درگاه خالق محبوبش و ستایش او، در خود خفه کند اما این حس خشم و نفرت چنان قدرتمند بود که او را از عبادت منع می کرد. او هلل بود. در تمام گیتی بعد از خداوند، هیچ موجودی به شکوه و قدرت او وجود نداشت و اکنون موجودی ضعیف و نادان که حتی هیچ نامی را نمی دانست و قدرت تکلم نداشت و تنها از مشتی خاک آفریده شده بود، اشرف مخلوقات خواهد شد؟
 در همان لحظه عزازیل از در وارد شد و به هلل که زانو زده و مشت بر زمین می کوبید خیره گشت. 
عزازیل گفت: “تو هم چیزی که من در آدم دیدم را مشاهده کردی؟” 
 هلل پاسخ داد: “آن فساد که از او ساطع می شد و تمام اتاق را متعفن کرده بود؟ ای عزازیل، تو که قاضی و رئیس شورای الهی هستی به من بگو که در پس نور پاک پروردگارمان، در آدم چه دیدی؟”
عزازیل پاسخ داد: “او موجودی ضعیف است و به راحتی در فساد غوطه ور می شود. او مخلوقی نالایق برای جانشینی خداوند بزرگ است و حتی ذره ای از شمایل آفریدگارمان را منعکس نمی کند.” 
 هلل فریاد برآورد: “با این حال سرورمان می خواهد او را اشرف مخلوقات گرداند و ما را زیر سلطه جبر قرار دهد. ما را چنان عروسک هایی بی اراده در چنگ بگیرد در حالی که نیمی از زمین و آسمان را به این موجود ننگین می سپارد.”
هلل به این باور رسیده بود که در تمام اجزای نقشه بزرگ خداوند برای گیتی و ساکنان جدیدش، فساد رخنه کرده است و تنها کسی که می تواند آسمان و زمین را رهایی بخشد خود اوست.
 هلل به عزازیل رو کرد و گفت: “وقت آن رسیده که خود و برادران و خواهرانمان را نجات دهیم.”
در همان لحظه بِیلزباب وارد شد و با صدایی وحشت زده اعلام کرد: “ای هلل بزرگ، میکاییل مامور قتل تو شده است.” 
 هلل با شنیدن این خبر چنان برق از جا برخاست و بر بِیلزباب و عزازیل خروشید: “بروید و برادران و خواهران وفادارمان را مطلع کنید. بگویید که آدم باعث فساد در بهشت شده است. بگویید که هلل بر علیه پادشاهی خداوند اعلام جنگ کرده است.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.