نبرد بهشت : قسمت دوم

نویسنده: ali_khazaee_zh

هلل، بِیلزباب و عزازیل به همراه لشکری که یک سوم فرشتگان آن را تشکیل می دادند در برابر قصر پادشاهی خداوند ایستاده بودند و در برابر آنها میکاییل و لشکریانش.

میکاییل به سپاهیان خود که دو برابر سپاه هِلِل بود اشاره کرد و گفت: “دست از نادانی خود بکش. تو پیروز این جنگ نخواهی بود.” 
 هلل پاسخ داد: “شاید. اما تا زمانی که مرگ مرا در آغوش کشد مبارزه خواهم کرد.”
 میکاییل اینبار به لشکر هلل اشاره کرد و با شفقت گفت: “به صف فرشتگانی که فریفتی نگاه کن. در پایان نبرد هیچ یک زنده نخواهند بود.” 
 هِلِل با نفرت جواب داد: “بگذار تا از آخرین روزهایی که قدرت اختیار دارند استفاده کنند زیرا هیچ کدام به جبر، تن به این نبرد نداده اند.” 
 میکاییل از این سخن هِلِل عصبانی شد و رو به سپاهیانش کرد و فریاد زد: “این لشکری که پیش رو می بینید دیگر برادران و خواهران شما نیستند. به اراده خود در برابر سرورمان، پروردگارمان، نور مطلق، خداوند بی همتا طغیان و دشمنی آشکار خود را با او اعلام کرده اند پس به نام آفریدگارمان آنها را به قعر دوزخ تبعید کنید."
 با علامت میکاییل صف فرشتگان وفادار به خداوند به سمت هِلِل و لشکریانش حمله بردند.

ماه ها از آغاز نبرد گذشت و بهشت از خون آسمانیان رنگین شد. جنگ تمام ناشدنی می نمود. فرشتگان و خائنان از آسمان به زمین فرو می افتادند. و خیانت کارانی که تسلیم می شدند، به سبب عصیان در برابر آفریدگارشان به قعر جهنم تبعید می گشتند. 
 هلل که می دانست در این نبرد پیروز نخواهد بود تصمیم گرفت خود به تنهایی با خداوند روبرو شود. در حالی که به سمت قصر یورش می برد فریاد زد: “بِیلزباب با من همراه شو و به سمت قصر حمله کن”
 بِیلزباب به دنبال هِلِل صف فرشتگان محافظ را درید تا به در ورودی قصر رسیدند. هلل نفسش را بیرون داد و وارد قصر شد اما در سرسرای ورودی جبرییل راه او را سد کرد. 
 جبرییل آرام به او سلام کرد: “سلام بر تو ای هلل بزرگ” 
 هلل با شک شمشیر خود را به سمت او گرفت و پاسخ داد: “اگر نمی جنگی از سر راهم کنار برو.” 
 جبرییل ادامه داد: “هلل خود می دانی جنگی که آغاز نمودی یک اشتباه بزرگ بود. شمشیر خود را بر زمین بیفکن و زانو بزن. خودت می دانی که خداوند بخشنده است. توبه کن.”
 هلل پوزخندی زد و گفت: “خداوند میکاییل را مامور قتل من کرده بود. حال میگویی او بخشنده است؟” 
 جبرییل ابرو در هم کشید و گفت:“ خود بهتر دلیل اینکار را می دانی. شک به علم خدا، تخطی از امر او، بی احترامی به او. پروردگار از درون همه ما اگاه است و می داند که چه چیزی درون فکرمان می گذرد.” 
 هلل فریاد زد: “اگر می داند پس چرا موجودی پست را در زمین جانشین خود کرده است؟”
 جبرییل پاسخ داد: “حتی من هم از پاسخ به این پرسش عاجزم. تنها به دانش و نقشه خدا اعتماد دارم.” 
 هلل گفت: “اما من نمی توانم چیزی که که به چشم دیده ام را نادیده بگیرم.” 
 جبرییل ملتمسانه گفت: “ از تو خواهش می کنم شمشیرت را پایین بیاور. این نبرد را جز تو کسی نمی تواند پایان دهد. به خونی که بهشت را سرخ کرده نگاه کن. این خون خواهران و برادران ماست. بگذار این جنگ تمام شود. لازم نیست بیش از این خونی ریخته شود.” 
 هلل با صدایی که نرم تر شده بود گفت:“ یا کنار برو و یا شمشیرت را از غلاف بیرون بِکِش.”
 جبرییل که دانست هیچ راهی برای تسلیم شدن هلل وجود ندارد، شمشیر خود را بیرون کشید و به سمت او یورش برد اما بِیلزباب میان آن دو قرار گرفت و با جبرییل روبرو شد. 
 بِیلزباب، هلل را خطاب قرار داد: “برو برادر. ما را پیروز نبرد کن.”
 هلل فرصت را غنیمت دانست و به سمت اتاق پادشاهی روان شد. به آخرین راهرو قدم گذاشت. جایی که میکاییل خود را به آنجا رسانده بود. میکاییل جنگویی قدرتمند بود اما توان برابری با هلل را نداشت با این حال به سمت او حمله برد. هلل با ضربه ای او را بدرون اتاق پادشاهی پرتاب کرد.
 هلل وارد اتاق شد. خداوند روی تخت خود تکیه زده بود و بدون ذره ای نگرانی به چشمان هلل خیره شد.
 خداوند فرمود: “به من بگو ای بنده من. دلیل این جنگ چیست؟” 
 هِلِل شمشیر خون آلود خود را در غلاف نهاد و جواب داد: “سرور من چرا میکاییل را برای قتل من مامور کردی؟ من همیشه مورد اعتماد تو بودم.” 
 خداوند فرمود: “حال ببین با اعتماد من چه کردی.” 
 هِلِل خجل گفت:“ اما سرور من آدم مقصر تمام این اتفاقات است. با قدم گذاشتن به بهشت جنگ و پلیدی را با خود به ارمغان آورد.” 
 خداوند فرمود:“ آدم هنوز کودک است. بی گناه است. معصوم است. آیا نور من را درون او ندیدی؟” 
 هلل پرسید:“ پس آن لکه تاریکی چه؟”
 خداوند پاسخ داد:“ تا زمانی که در مسیر من قدم بردارد آن لکه کوچک همان اندازه باقی می ماند.”
 هلل خشمگین فریاد زد:“ اما خود بهتر می دانی که این بنده تو سرکش است. در زمین فساد خواهد کرد. جنگ به راه خواهد انداخت و هم نوع خود را قتل عام خواهد نمود.” 
 خداوند با نگاهی در چشمان هِلِل کارهایی که خود انجام داده بود را یادآور شد:“ این اعمال برایت آشنا نیست؟” 
 هلل چشمانش را از خداوند برگرفت و دست بر شمشیر کشید:“ و با این حال تو هیچ عکس العملی نشان ندادی. روی تخت خود نشستی و قتل عام شدن فرشتگانت را به نظاره نشستی.” 
 خداوند پاسخ داد:“ این همان اراده آزاد است که طلب می کردی.”
هِلِل شمشیر را از غلاف بیرون کشید و گفت:“ زمانی که انسان مالک زمین شود نیز همینگونه خواهد بود. اما من این اجازه را نخواهم داد.”
 خداوند با مهربانی به هِلِل نگاه کرد و فرمود:“ ای ستاره صبحگاه، تو روزی باشکوه ترین و داناترین فرشتگان بودی و من تو را بسیار دوست می داشتم” 
 خداوند با اشاره ای میکاییل را که زخمی گوشه ای از اتاق افتاده بود، التیام بخشید:“ اما اکنون از نفرت و خشم سرشار شدی و دست به گناه زدی. برادران و خواهرانت را برای به دست آوردن تخت پادشاهی به خاک و خون کشیدی.” 
 خداوند با این حرف ذره ای از قدرت خود را به میکاییل بخشید. میکاییل از جا برخاست و نیزه اش را در دست گرفت. هِلِل به سمت او هجوم آورد اما میکاییل با یک ضربه او را از پای درآورد.
 خداوند از تخت خود بلند شد و با صدایی غمگین گفت:“ هِلِل را به دوزخ تبعید کن.”

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.