وارثان (سرآغاز) : سکانس صفر
2
30
1
1
تابستان بود و گرمای آن مانند جنگجویان صلیبی، به خیال اینکه اینجا رقیبی برایش نیست به «مصیاف» هجوم آورده بود. غافل از اینکه بادهای کوهستان حتی در وسط فصل گرما هم آنقدر توان دارند که گرما را از پا در بیاورند.
در این میان، میشد پسرکی را دید که گوسفندانش را روی تپهای پر از علف رها کرده و خود زیر درخت جوان و کم شاخهای مشغول نواختن نیلبک است.پسر بعد از مدتی نیزدن، خسته شد. نیاش را داخل خورجیناش گذاشت و خورجین را زیر سرش. اما تا که خواست چرت نیمروزیاش را شروع کند، دیدهبان نگاهش زنگ خطر را به صدا درآورد.
کمی که دقت کرد، سایهای را دید.
سایه داشت با سرعت از تپه بالا میآمد.
کمی که نزدیک شد، عباس صاحب صدا را شناخت.
او نوهی دوست پدربزرگش《شیخ احمد صوفیان》 بود.
از موقعی که به یاد داشت او و این دختر همبازی هم بودند. دخترک که به او رسید، لبخند زد و گفت:
- چه عجب! بالاخره افتخار دادید علیاحضرت! میدونی از کِیه منتظرم؟!
دختر که تازه قامتی صاف و نفسی چاق کرده بود، لبخندی زد و گفت:
- اشکالی نداره. صبرت تقویت میشه. پدربزرگم همیشه میگه: گر صبر کنی، ز غوره حلوا سازی.
عباس گفت: آفرین به شما و پدربزرگت اما بگو حلوای من الان کجاست؟
دخترک بقچهای که دستش بود، روی زمین گذاشت، بازش کرد و گفت:
- بفرمایید اعلی حضرت، اینم از حلوای شما.
هر دو خندهشان گرفت. بعد از کمی خندیدن، نشستند و باهم خدمت نان و حلوا رسیدند.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳