انگشتر جادویی : اشنایی با موجودات جدید

نویسنده: Mrmehdi

امیر به روستیان گفت قویترین مردان برای نبرد اماده شوند هر لحظه ممکن است راهزنان برای انتقام برگردند طاهر رفیق صمیمی امیر گفت حالا که داریم لشکر جمع میکنیم بزارمن فرمانده بشیم امیر گفت نه تو مغزی پس میشی مشاور من طاهر :مشاور؟امیر :اره سر و کله ی لشکر راهزنان از دور پیدا شد امیر به اعضای دهکده گفت عقب بیاستند ورفت جلوی لشکر راهزنان گفت:یا به من بپیوندید یا شکست سختی خواهید خورد سرلشکر راهزنان گفت تو میخوای تنهایی همه ی مارو شکست بدی خودم تنهایی باهات مبارزه میکنم اگر برنده شدی لشکر ما برای تو مبارزه شروع شد امیر شکستش داد و گفت حالا چی رییس راهزنان گفت هرجور دستور بفرماییدامیر گفت بیست نفرتون به دهکده ملهق میشه و به اعضای دهکده مبارزه یاد میده بقیه تون هم تا من دستور ندم کاری نمیکنه از غارت هم خبری نیست بعد از مدتی خبر شکست راهزن ها توسط امیر پیچید و شهردار یکی از شهر های نزدیک نامه ای برای او فرستاد تا وخواسته شده بودد که امیر به اونجا بیاد امیر همراه طاهر به اون شهر رفت و خودش را به شهردار رسان بعد از سلام و احوال پرسی شردار گفت یک راهزن به کاروان های من در مسیر توی جنگل حمله میکنه هزار سکه برای دست گیریش میدم امیر درخواست را قبول کرد و به طاهر گفت به شهر برگرد امیر با یکی از کاروان ها همراه شد توی جنگل که رسیدند صدایی امد و دختری با لباس نینجا بیرون پرید و به کاروان حمله کرد امیر با دختر جنگید دختر خیلی فرز بود اما امیر قوی تر بود دختر فرار کرد و امیر دنبالش دوید تا اینکه خود را در تله یافتدختر:خب حالا میخوای چکار کنی امیر من بالاخره بیرون میام و میگیرمت بگو چرا به کاروانا حمله میکنی دختر :برای نجات برادرم پول لازم دارم امیر:منو بیرون بیار برادرت نجات میدم دختر خندید و گفت چجوری امیر:میریم تو ی شهر و از یه نفر حدود هزار و پونصد سکه میگیریم کافیه؟دختر:دو هزارتای دیگه لازم دارم امیر :اپونصد تای بعدی رم جور میکنم دختر تله را باز کرد امیر پایین امد امیر:ماسکتو بردار دختر ماسکش را برداشت و گوش های تیز و قیافه متفاوت اما زیبای او نمایان شد گفت چیه دیگه نمی خوای بهم کمک کنی امیر:من نژاد پرست نیستم دختر قیافه اش به ادم عادی تغییر کرد و گفت بریم امیر:همونطور خوشگلتر بودی اسمت چیه دختر:نگین باهم به سمت شهردار حرکت کردند و سر یکی از افرادی را که دختر قبلا کشته بود بریدند و برای شهردار بردند گفتند این راهزن است و امیر بجای هزار سکه هزارو پونصد سکه گرفت و به شهر برگشت وقتی به گفت پول چی شد گفت بجای پول این دختر را گرفته سپس به یکی از راهزن ها گفت پونصد سکه لازم دارد به رییسشان بگوید راهزن گفت همراه او بیاید همراه راهزن پیش رییس راهزن ها رفتند و پانصد سکه ی دیگر گرفتند  سپس نگین به امیر گفت دنبالش بیاید و با هم به اعماق جنگل رفتند و به نزدیکی غاری رسیدند و سه موجود عجیب و بزرگ جثه از غار مراقبت میکردند 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.