انگشتر جادویی : شروع

نویسنده: Mrmehdi

نگین:بریم داخل امیر:نمیخورنمون دندوناشون تیز نگین :برادرم دوساله بردشون هنوز نخوردنش امیر :چرا برادرت گرفتن نگین :میخواست یه چیزی ازشون بدزده گرفتنش امیر:پس خانوادتن دزدین نگین من بخاطر اون انتخاب کردم اینطوری زندگی کنم بیا دیگه امیر دنبالش رفت با هم وارد غار شدند نگهبانان غار نگین را میشاختند نگین دوباره خودرا به حالت گوش تیز در اورده بود داخل شدند تعداد غول هازیاد نبود اما غار خیلی بزرگی را اشغال کرده بودند در امتداد غار حرکت کردند تا به دوقلویی رسیدند که هر دو تاج بر سر داشتند و سر یک نیمکت شاهی نشسته بودند اونی که قدش بلندتر بود گفت پنج هزارتای مرا اوردی مثل اینکه یک انسان بد بو همراه خودت داری میدانی که من از انها متنفرم تو که با او دوست نیستی نگین گفت بیا این پولت نه او محافظ منه برادرم بهم تحویل بده ان یکی برادر گفت نگاه به قیافه زشتش کنید شبیه میمون پوست کنده است و همگی زدند زیر خنده برادر بلنتر گفت برادرش را بیاورید ان یکی گفت اما او یک انسان همراه خود دارد نباید این کار کنیم بهتر است هر دوی انها را بخوریم همانطور که انها مارا شکار میکنند قد بلندتر گفت قول قول است مگر این که بخواهی با من مبارزه بکنی من شش دو از تو جلو ام برادر قد کوتاه گفت سر چیز الکی با تو مبارزه نمی کنم برادر نگین را اوردند نگین:سلام ارش ارش خواهرش را در اغوش گرفت و گفت چجوری اینقدر زود تونستی نگین :بریم بیرون بهت توضیح میدم ارش:این پسره کیه نگین :اسمش امیر کمکم کرد بیا بریم بیرون از غار بیرون زدند ووارد جنگل شدند نگین داستان را برای ارش تعریف کرد و ارش از امیر تشکر کرد و به نگین گفت خب دیگه نگین بریم به دهکده خودمون نگین:من بعدا میام تو برو دیگه هم دزدی رو تمومش بکن لطفا ارش:حتما خواهر عزیزم دیگه ادب شدم نگین لبخند زد سپس از هم جدا شدند و نگین با امیر به سمت دهکده ی امیر حرکت کردند امیر:تو سه هزار سکه دزدیده بودی نگین:دو هزار و نهصد سکه صد سکش مال خودم بود امیر بابت دستگیری تو میشد پول بیشتری گرفت راستی دهکدت کجاست نگین من میتونم بیام ببینمش؟نگین :برخلاف شما که سال هاست تو خشکسالی هستین و حکومتتون چپاولتون میکنه ما سرزمین سبز و ابادی داریم اگه خواستی نشونت میدم  وقتی به دهکده رسیدند طاهر به دیدنشون اومد و گفت ما توی دهکده خودمون دخترای زیبای زیادیداریم برای چی اینو اوردی امیر:اونطور نیست که ت فکر میکنی نگین:اما هیچ کدوم به زیبایی من نیستن طاهر :توانایی جنگی افراد خیلی پیشرفت کرده میتونی خودت ببینی منم کماندار خوبی شدم فردا افراد حکومتی میان تا مالیات بگیرن برنامت چیه امیر:میدونم چکار کنم برو به رییس راهزنا بگو بعداز ترک مالیات بگیرا بهشون حمله کنن پولو پنجاه پنجاه تقصیم میکنیم طاهر:اما اینطوری با دولت در میوفتیم امیر :ما نه راهزنا 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.