انگشتر جادویی : اژدهای زرد

نویسنده: Mrmehdi

امیر به جسد نگین نگاهی انداخت و گفت بریم با کاروان همراه شدند و بدن نگین را همراه خود در کالسکه شخصی که به او داده بودند میبوردند صدای خنده و خوردن غذا از کالسکه جلویی حواس امیر را از غذا و نگین پرت میکرد سر انجام تصمیم گرفتند باستند و استراحت کنند شب بود و همه دور اتش جمع شده بودند و بعضی ها با هم مبارزه میکردند هادی را همه دوست داشتند امیر نگران بود میخواست سریع برسند ولی هادی نگاهی به چهره او انداخت و گفت میدانم نگرانی ولی اگر بتوانی گیاه را از چنگ اژدها دربیاری میتوانی نگین را زنده کنی زمان مهم نیست صبح شد امیر سر دو راهی از بقیه جدا شد نگین را در تابوت کنار چاه گذاشت و به سمت غار اژدها حرکت کرد کنار غار کلبه ای بود شخصی از کلبه بیرون آمد امیر پرسید این غار اژدهاست؟شخص گفت بله امیر گفت چرا اینجا زندگی میکنی شخص گفت چون کسی اینجا نمی آید میخواهم از خوانواده و مردم دور باشم بعدم تا شهر راه زیادی  نیست اسم من مهدی است چه میخواهی اینجاامیر گفت به آن دختر نگاه کن مهدی گفت کدام دختر ناگهان صدایی از دهانش درامد آنجاست من میبینم احمق اگر تو نمیبینی مهدی خب یکی ازما میبیند امیر گیاه را می‌خواهم زندش کنم مهدی پس برای زندگی بدون پیری نمی‌خواهی امیر نه مهدی بهرحال من که توصیه میکنم وارد غار نشوی این استخوان هایی که میبینی شوالیه های شاه هستند که برای جوان ماندن زن ۱۶سال شاه تاریک گیاه را می‌خواستند امیر شاه تاریک؟مهدی بله این اسم از ده بالایی شما آمده امیر تو ده مارا از کجا بلدی مهدی من به روح طبیعت وصلم بلد نبودم الان همزمان باتو فهمیدم برای همین کنار اژدها ماندن برای من خطری ندارد ولی قطعا تو را میبلعد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.