انگشتر جادویی : شاهزاده هادی

نویسنده: Mrmehdi

طاهر با نگاهی وحشت زده به امیر نگاه کرد و گفت تو داری راه را اشتباه میروی امیر:تو نگران نباش کسی به ما شک نمیکنه  بعد از ساعتی دیده بانی که تازه زده بودند گفت دولتی ها دارند می ایند همه سلاح ها را قایم کردند برای اینکه دولت کسی را به عنوان جنگجو با خود نبرد وقتی نظامیان به دهکده رسیدند باج خود را گرفتند و بیرون زدند ساعتی بعد راهزنان از دور پیدا شدند در نبرد با باج گیران برنده شده بودند و سهم پنجاه درصدی که شامل مواد روستا و شهر های مجاور هم میشد را به روستای انها دادند امیر گفت سعی کنند با انها کالسکه و سلاح تولید و به اطراف بفروشند سپس رو به طاهر و نگین کرد و گفت بنظرتون برنامه بعدی چی باشه نگین:شهر جفتی حاکم خوبی داشت ولی پسرش هر ماه از مردم یک قربانی انتخاب میکنه و برای شام کبابش میکنه ادعا هم کرده تمام اموال مردم و جونشون مال اونه بنظرم بریم حالشو بگیریم طاهر:این چیزا به ما ربطی نداره مهم اینه که روستای خودمون داره پیشرفت میکنه بیایید به مساعل روستا بپردازیم بجای اینکه الکی فکرمون رو مشغول اینو اون بکنیم امیر به نگین گفت خودم خودت فردا به صورت ناشناس میریم تو اون شهر ببینیم چه خبر فردا صبح سوار بر اسب حرکت کردند و بع از چند ساعت رسیدند درختان عجیب و خشکی دور شهر را احاطه کرده بود و علفی وجود نداشت نگین :یک جادوگر سیاه توی این شهر وجود داره بهتره بیخیال بشیم امیر:حالا که تا اینجا اومدیم بقیشم میریم وارد شهر شدند فقر از چهره ی افراد شهر میبارید معلوم بود چیز هایی که نگین گفته بود درست بودوارد یک رستوران شدند امیر از یکی افراد پرسید وضعت شهر شما چطور؟گفت:دیگر راه فراری ندارید شما هم مثل ما نفرین شدین ها ها ها امیر :نگین مثل اینکه سریع باید بریم سراغ ریشه غذا را تموم کردند وبه سمت شهرداری حرکت کردند به یک فلکه رسیدند روبرویشان شهرداری بود صدایی از پشت سرشان امد :به شهر من خوش امدید جفت جوان امیر رویش را برگرداند مردی قد بلند با چشمان قرمز ناخن هایی همچون چنگال  و دندان های نیش دراز امیر:برای چه مردم این شهر اینقدر بد بخت هستند شنیدم تو انها را میخوری مرد:انها چیزی را که لایقش هستند دریافت میکنند دستانش را بالا برد دستانش اتشین شدند و به سمت امیر و نگین اتش پرت کرد جاخالی دادند پشت سر هم اتش پرت میشد نگین :نمیشه بهش نزدیک شد تو دور بزن بروپشتش مجبور بشه یک هدف با هر بار زدن بزنه امیر به پشت مرد رفت و مرد فقط به امیر شلیک میکرد نگین دوید به سمتش و با شمشیر به او ضربه زد مرد ضرب شمیر را با چنگالش گرفت و با دست دیگرش گلوی نگین را گرفت و اورا بالا برد چنگال هایش را در گلوی نگین فرو برد و گفت :شما اولین افرادی نیستید که به قلمرو من تجاوز میکنید امیر با سرعت به سمتش دویدو با شمشیر ضربه ای به سمت او زد مرد باچنگالش دفاع کرد و نگین را رها کرد امیر خواست دوباره ضربه بزند گلوله های اتش به سمتش روانه شدند امیر مشغول جاخالی دادن بود که دید تیر هایی از کمر مرد بیرون امدند امیر نگاه کرد مبارزانی با لباس دولت کنار ایستاده بودند رییسشان لباس خاصی به تن داشت امیر بالا سر نگین رفت نگین:فکر نمیکردم اینقدر زود بمیرم امیر :تو حالا حالاها هستی و او را در اغوش گرفت صدای یکی از نظامیان امد:هی تو زود باش تعظیم کن امیربا اکراه تعظیم کرد نظامی گفت نجات دهنده تو شاهزاده هادی پسر شاه قبلی شاهزاده هادی:اگر میخوای این جن نجات بدی باید بری لونه ی اژدها منم میخوام به یک شهر نزدیک اژدها اذوقه برسونم تو همراهم میای؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.