ذهن ما انگیزه ها و خواسته ها : روح پیر

نویسنده: kianoosh2003

 آیا صدای من را می شنوی؟
به یاد می آورم هزاران بار دوباره متولد شدم.
 در میان زمان ها ، و در اولین آغاز و پایان زندگی ، سفر کرده و گشت میزنم ، خاطرات بسیار قوی و عمیق هستند. گرمای خورشید را بر روی بال های مچاله شده ام به یاد می آورم که برای پرواز در یک روز درخشان و پر از هیجان باز می شوند.
من شادی تعقیب و گریز و فرو رفتن دندان هایم در گلوی طعمه ام را زنده می کنم ، چه لذتی است که گرسنگی جسمی را برطرف کنم. من عذاب طعمه بودن را به خاطر می آورم ، زیرا مطمئناً همه چیز در نهایت باید متعادل و در تعادل شود. قلب من خون سرد را از طریق مارپیچ های سینوسی پمپاژ کرده و ریتم خون گرم خود را از اعماق اقیانوس به صدا درآورده است.

من هم مثل شما مجموع یک میلیون تجربه بودم ، هستم و خواهم بود.
تولد دوباره خونین و ناپاک در جهان به عنوان یک انسان هر بار مرا مبهوت می کند. و این شوکی است که با پیوستن دوباره روح به بدن همراه است و آنرا کامل میکند.

اخراج خشونت آمیز از بدن مادر برای تولد ، احساس شگفت انگیز هوا بر روی پوست ، پس از یک دوره شناوری روحانی. نفس نفس غریزی و اولین ناله فانی. بنابراین دوباره شروع می شود ، و من در آغاز یک زندگی جدید اینجا هستم.

من و تو تصادفی با هم نیستیم. سرنوشت ، ارواح را با تداوم یک رودخانه به جایی می کشاند که به آن تعلق دارند. برای کسانی که هنوز به اندازه کافی با رنج ثروتمند نشده اند ، سرنوشت همیشه راهی برای عادلانه کردن همه چیز پیدا می کند.
من سهم خود را از زندگی پر دردسر گذرانده ام و بیشتر آموخته ام که چگونه با خدمت به هدفم با صبر و شفقت از آنها فراتر بروم. سرنوشت به اندازه جاذبه غیرقابل انکار است و ما باید در هماهنگی با آن وجود داشته باشیم. تار و پود هستی اینگونه توسط ریسنده سرنوشت بافته می شود.

وقتی زمان شروع دوباره فرا رسید ، بیش از همه به سمت مادرم کشیده شدم. هنوز نمی توانم بگویم که چه الگوی برای ما تعیین شده است. همانطور که او توده معجزه آسای غبار ستاره و آب را رشد داد که به بدن من تبدیل شد ، من نیز او را با انرژی خود احاطه کردم تا زمانی که درخشید. سپس من به شکل ریز نوزادی فرو رفتم که اکنون رشد خواهد کرد و مرا در این زندگی خواهد برد. من فقط چند روزه هستم و منتظرم تا هم بتوانم یاد بدهم و هم بتوانم یاد بگیرم. من مشتاق ملاقات با دیگر روح های مجسم شده هستم که زندگی آنها با روح من در هم آمیخته است.


من زیاد می خوابم. من رویای جریان های رنگی سعادت را در جهان روحانی که از آن آمده ایم، می بینم. بیدار می شوم و احساس دیرینه گرسنگی بدن کوچکم را به خشم می کشاند. من هنوز در تمرین مسیرهای پیچیده مغزم برای تکلم مهارتی ندارم و از ناامیدی پیچ و تاب میخورم و ناله و گریه میکنم.
بدنم دست و پا گیر است. این روزهای اولیه برایم هم آشنا و هم آزاردهنده است ، زیرا محدودیت ها و لذت های جسمانی را به یاد می آورم. حواس جدیدم از بوی و صدای مادرم به وجد می‌آیند که به من آرامش می‌دهد و چشمان نابالغم یاد می‌گیرند که روی صورت او تمرکز کنند. من از سفر زندگی که او می رود و نقشی که من در آن بازی خواهم کرد تعجب می کنم.


به زودی، تمام خاطرات قبلی من محو خواهند شد و من کاملاً در این نقطه زمانی و مکانی که بدنم اشغال می کند غرق خواهم شد. من فقط از طریق حواس فانی خود دنیای اطرافم را می شناسم. فراموش خواهم کرد که نور خورشید بر بالهایم چه حسی داشت و فقط حسرت گرمای بدن مادرم را خواهم داشت. میل به رفع گرسنگی فقط خاطراتی از شیر به ارمغان می آورد ، نه خون. یادگیری مجدد عملکرد دنیای طبیعی زمان می برد. من یک احساس ساده و محدود از خود خواهم داشت. من دیگر نمی دانم کجا بدن به روح تبدیل می شود و کجا روح تبدیل به ابدیت می شود.



پژواک زندگی های گذشته ظاهر خواهد شد ، مانند همیشه. اصرار وحشیانه برای زنده ماندن شاید به قیمت از دست دادن دیگران. انسانیت می تواند به همان اندازه که عالی و بلند پایه است ، زشت هم باشد . همه ما خشونت و خودخواهی را به ویژه در اوایل زندگی ابراز کرده ایم. من نمی دانم که این نیروها از کجا آمده اند ، اما با نحوه هدایت آنها سنجیده می شوم. من نمیدانم آیا خردی که به دست آورده ام به اندازه کافی در ضمیر ناخودآگاه من باقی می ماند تا بتواند غالب شود یا خیر.



اما در حال حاضر، که به تازگی به این دنیا وارد شده ام ، و در این بذر نرم از گوشت و پوست مستقر شده ام ، هنوز همه چیز را به خاطر می آورم. من عاقل تر از آن هستم که والدینم هرگز بتوانند آن را درک کنند ، اما از انتقال حتی یک کلمه از آن دانش به آنها ناتوان هستم.



پدر و مادرم مرا در آغوش گرفته اند ، تا من را به دیگران معرفی کنید. آنها مشتاقند تا بررسی کنند که آیا خمیدگی آرنج مادرم سر من را نگه می دارد یا خیر . آغوش او تا حدودی سفت است، اما وزن من را در خود جای می دهد.



مادرم به پدرم می گوید او خیلی بچه ساده و زیبایی است.



پدرم به مادرم میگوید برای انتخاب اسمش از نام تو الهام میگیریم. به نظر شما او به دنبال چه کسی است؟



مادرم به صورت من نگاهی میکند ، و متوجه یک حالت مشکوک میشود. و او میگوید خوب، من نمی دانم ، شما شروع کنید.



ما به همدیگر متحیرانه به هم خیره می‌شویم ، پدر و مادرم از این که چگونه من آرام و در عین حال جدی به نظر می‌رسم متعجب می‌شوند. آنها از زیبایی روح پیری که در گهواره بسیار جوان هست ، شگفت زده می شوند. من و تو شبیه هم هستیم. ما در عشق پدر و مادرم مشترک هستیم و با قرار گرفتن در دو انتهای متضاد زندگی، تقارن داریم. و یک کتابخانه از تجربه بین ما وجود دارد. پدرم دستش را  بلند می کند و انحنای گونه ام را نوازش می کند. و من گرما محبت پدر و مادرم را احساس میکنم.
زمان میگذرد و من می بینم که چگونه هر چیزی به پایان سفر خود نزدیک می شوند. بدن به یک پوسته تبدیل شده است که آماده است شما را به جهان بازگرداند. شما شروع به یادآوری اقیانوس نامرئی از انرژی که ما را احاطه کرده است ، میکنید. من می توانم اشتیاق تو برای بازگشت به آن و آرزوی تو برای آزادی دوباره را حس کنم. سالها خیلی زود گذشتند ، فکر می کنی که تقریباً ابدیت را به یاد می آوری و می فهمی که زمان کوتاهت یک چشم به هم زدن بیشتر نیست.



اما شما هنوز به شدت به این زندگی وابسته هستید. جریان‌های دردناک در اعصاب پیر شما  مانند رشته بادبادک عمل می‌کنند و به طور مدام شما را به بدنتان بازمی‌گردانند. آرزوها و خواسته های برآورده نشده سال ها در وجود شما سنگینی می کند. شما میترسید ، زیرا هنوز نمی توانید چیزی فراتر از آن را ببینید ، که این شما را گیج و مقاوم می کند. شما گیر کرده اید!



آن وقت این اولین هدف من خواهد بود. برای کمک به یادآوری اتفاقات بعدی ، به شما اطمینان می دهد که می توانید به محض اینکه آماده شدید همه چیز را رها کنید. صدای من را میشنوی؟



شما می گویید  نمی دانید او به دنبال چه چیزی است. اما من یک روح پیر را پشت آن چشمان می بینم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.