داستان ها سه کار را انجام می دهند.
همانطور که میدانید انواع مختلفی از داستان ها وجود دارد. اسطوره ، افسانه ، تمثیل ، حکایت و... می تواند گیج کننده باشد. اما اگر فقط یک چیز را به خاطر بسپاریم این است که داستان ها سه کار را انجام می دهند:
1) ساختن دنیاها.
2) جستجو حقیقت.
3) شفا دادن.
بخشی از دلیل وجود ادیان بزرگ جهان این است که آنها داستانی را به مردم پیشنهاد می کنند تا وارد آن شوند. داستانی که به آنها کمک می کند تا یک جهان و یک جهان بینی بسازند. داستانی که به آنها در جستجوی حقیقت کمک می کند. و داستانی که می تواند التیام بخشد.
این به معنای کامل بودن دین ها نیست. خیلی اوقات، آن داستان ها به جای ساختن دنیاها، آنها را در هم می شکند. به دنبال انکار حقیقت؛ و باعث درد شدید می شود.
و با این حال آنها با تمام نقص هایشان هنوز اینجا هستند.
در این اتاق، ما در حال نوشتن داستان خودمان هستیم. اینکه آیا آن داستان دنیاها را میسازد، به دنبال حقیقت است و التیام میبخشد به ما بستگی دارد.
کلمات زمانی زنده می شوند که ما ادعای مقدسی داشته باشیم. هر داستانی با یک کلمه شروع می شود: یک کلمه دلهره آور ، کلمه ای که صفحه سفید خالی را خراب می کند یا آنرا زیبا تر میکند.
یک کلمه دارای استخوان ها و رگه های محکم است. به همان شکلی که یک بدن ایجاد می شود ، از خاک و آب ایجاد می شود. در مورد ارتباط با کلمات دیگر تا زمانی که بخشی از یک فکر یا استعاره یا کل روایت است نمی توان به طور دقیق نوع کلمه را تشخیص داد.
به عنوان مثال در مورد چگونگی شروع جهان باید بگوییم که ، جهان در هرج و مرج آغاز شد ، مانند یک پیش نویس خشن. و باعث شد این باور به وجود بیاید ، که خلقت خوب است.
یک بار کلمه ای را در درون خود حمل کردم که آنقدر قوی بود که در تمام شریان ها و رگ هایم پخش شد تا جایی که زبانم از سکوت متورم شده بود. کلمه به سختی در شکمم نشست ، من آن را با خودم در راهروها حمل میکردم ، من آن را در طول سه سال بررسی با خودم حمل کردم ، کتاب های زیادی برای بیان کردن آن مطالعه کردم اما کتاب ها فقط جمع شدند ، آنها کتاب هایی بودند که هیچ موجی در من ایجاد نکردند.
تا اینکه یک روز در حالی که مقابل یک میز باریک چوبی نشسته بودم، مرزهای بدن من تبدیل به دیوارهای در حال فروپاشی شد ، در حالی که در داخل ، موج جزر و مدی از کلمات خشمگین ایجاد شد. کلمه درونم بیقرار و مشتاق شد. من میخواستم در سفر معنویام رشد کنم تا بعد از سالها سکون به جلو بروم و تصور میکردم که گفتن حرفم مرا به حرکت در میآورد.
و یک روز کلمه بالاخره به بیرون آمد ، بیرون آمدن به هر شکلی دنیا را باز می کند. من وحشت زده بودم.
وقتی بیرون میآییم ، حقیقتی مدفون را به دست میگیریم ، واقعیتی درونی که در نزدیکی روح است ، و ما آن را به سطح میکشیم، و آنجا جایی است که هر دروغی ، که تداوم مییابد را ویران میکند. ما تکهای از ذات خود را به هوا میکشیم و در این فرآیند خودی را که فکر میکردیم هستیم و همچنین جامعه اطرافمان را تغییر میدهیم.
اما به محض اینکه توانستم تجسمم را در پوست خودم تشخیص دهم ، در همه جای دیگر نیز وجود داشت ، در گذشته من ، در هر منظره، در هر شیئی ، در خود داستان...
اما در وهله اول این کلمه هرگز به آنجا تعلق نداشت: کلمه ای که جسم شد و در میان ما ساکن می شود، سرشار از فیض. سفر معنوی آنقدر فیزیکی است که هر کسی را به لرزه در می آورد و به شیوهی معمولی که روزهای ما میگذرد و در مهارتی که با آن داستانهای خود را شکل میدهیم ، ساکن شده است. تلاش ما برای تشخیص آن جرقه روح نهفته در ماده جامد ، زندگی ما است. در کودکی ، در مواجهه با مرگ و فقدان و رشد ، همان این کلمه زمانی زنده میشود که در داستانهایمان ادعا کنیم که چه چیزی مقدس است ، چیزی که حیاتبخش ، اساسی ، پر رمز و راز ، و به طرز وحشتناکی زیبا است. اینگونه است که ما به کلمه تبدیل می شویم که در جهان حرکت می کنیم.
ما عمیقاً از طریق ریهها و دیافراگم تا هسته تنفس میکنیم و سپس آن مخلوط صمیمی هوا و گوشت در حال ارتعاش را در گفتار آزاد میکنیم. ما یک حقیقت را بیان می کنیم. ما خلق می کنیم و با این کار در خلقت خود مشارکت می کنیم.