گرگ مغرور روباه لجباز : P 1

نویسنده: Aylin

به نام خدا


کارام تو شرکت تموم کردم و به همه گفتم میتونن برن
رفتم تو پارکینگ شرکت و سوار پورشه مشکی م شدم به سمت خونه روندم .
رسیدم خونه ، ماشین پارک کردم و رفتم داخل سایه و بردیا خونه
 نبودن .
لباسام عوض کردم ، لنز های قهوه ای م از چشمم در اوردم .
رنگ واقعی چشمام خاکستری_ابی بود.
موهام که با اسپری قهوه ای کرده بودم شستم و خشک کردم .
موهای طلایم بالاسرم جمع کردم و رفتم پایین ( خونه ش دوبلکس )
حوصله غذا پختن نداشتم گشنم هم نبود .
رفتم تو پذیرایی و رو مبل نشستم ،
که گوشیم زنگ خورد
اسم بردیا رو صفحهء گوشیم خود نمایی میکرد
جواب دادم
+ بله
- سلام نفسی
+ سلام ، سرحالی خبریه؟
- مگه نمیتونم الکی شاد باشم  راستی زنگ زدم بگم جنس ها رسید
+ حالا به خودت نگیر باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام
- منتظرم ، خداحافظ
+ خداحافظ
رفتم تو اتاقم موهام با اسپری مشکی کردم و دم اسبی بستم ؛ 
ریمل زدم و خط چشم نازک کشیدم
و لنز های مشکیم گذاشتم .
شلوار جین طوسی ، تیشرت مشکی و کت لی خاکستری م پوشیدم .
شال مشکیم سرم کردم و کوله م برداشتم 
گوشی ، کیف پول ، چاقو  و شوکرم داخل کیفم گذاشتم .
کلت م ( تفنگ هفت تیر ) از داخل کشو برداشتم ، اولین گلوله ش در اوردم و کلت داخل جیب عقب شلوارم گذاشتم چون کتم کمی بلند بود معلوم نمی شد
ماسک مشکی م زدم تا صورتم دیده نشه ، سوئیچ ماشینم برداشتم و رفتم بیرون ؛
کتونی های مشکیم پوشیدم رفتم تو پارکینگ و سوار ماشینم شدم از پارکینگ زدم بیرون و به سمت ویلا رفتم .
بعد از ۲۰ دقیقه رسیدم .
ماشین پارک کردم و پیاده شدم
رفتم داخل ویلا ،
بردیا داشت با سایه حرف میزد ( بردیا برادر ناتنی و دست راستش و سایه دوست صمیمیش و دست چپش تو باند بود ( لقب دست چپ و راست به معنی همه کاره بودن است ) 
رفتم جلو و بهشون سلام کردم
بعد از کمی حرف زدن با بردیا و سایه رفتم تو زیرزمینی تا مطمئن شم که جنس ها سالمن رفتم طبقه بالا تو اتاقم و در بستم .
پنجره باز کردم و  به بیرون نگاه کردم
اتفاقات ۱۶ سال پیش از جلو چشمم رد شد.
همه چی از وقتی که مادرم فوت کرد شروع شد ، پدرم دیوونه شد ، عمه ام چون نمیتونست بزرگم کنه من فرستاد پرورشگاه ، ۱۱ سالم بود که پدر مادر بردیا به فرزند خواندگی قبولم کردن ، تو بزرگ کردنم هیچ کمی نزاشتن و اصلا بین من و بردیا فرق نمیذاشتن. 
بردیا بزرگترین همدم و تکیه گاهم بود و هست
۱۵ سالم بود که با سایه اشنا شدم .
از بچه گی رویام این بود که باند خلاف بزنیم .
رویام با کمک سایه و بردیا به حقیقت تبدیل شد ! 
و بالاخره بعد از ۶ سال کار کردن لقب روباه بهم دادن ( کسای که تو کارشون از بقیه موفق و حرفه ای تر هستن لقب میگیرن )
- چی شده تو فکری
با صدای بردیا سرم و چرخوندم و لبخندی به سایه و بردیا زدم
+ داشتم به ۱۶ سال پیش فکر میکردم اینکه از کجا به کجا رسیدیم.
سایه گفت :
- گذشته رو ول کن حال بچسب 
+ چشم هرچی شما بگید
رفتم از تو یخچال گوشه اتاقم دو تا ابجو بیرون اوردم و به بردیا و سایه دادم
مال خودمو باز کردم و کمی ازش خوردم
- نفس
سایه بود
+ جانم
- تا کی میخوای خودتو مخفی کنی و قیافه ت نشون ندی ؟
تا کی خودمو جای تو جا بزنم 
بردیا هم حرفش با سر تایید کرد 
+ اتفاقا بهش فکر کرده بودم دیگه نمیخوام خودمو مخفی کنم 
سایه با ذوق گفت :
- یعنی دیگه موهات رنگ نمی کنی و لنز هم نمیزاری
به ذوقش خندیدم و گفتم :
+ نه
- حتی تو شرکت
سر تکون دادم که محکم بغلم کرد
منم بغلش کردم 
- اه اه اه حالم از تون بهم خورد
به بردیا چشم غره رفتم
- اها یادم اومد ، اقای رادمهر برای فرداشب دعوتمون کرده
سر تکون دادم که سایه گفت :
- اه لباس ندارم فردا صبح میریم خرید
موافقت کردیم 
+ پس پاشید بریم خونه
- شما بردید من امشب اینجا میمونم
+ باشه ، پس سایه زودباش
سر تکون داد و اماده شد .
برگشتیم خونه و....
( صبح ساعت ۸ )
با سختی بیدار شدم ، دست و صورتم شستم و رفتم پایین
سایه داشت صبحونه میخورد
بعد از اینکه صبحونه خوردم رفتم اماده شم .
تو اینه به خودم نگاه کردم
موهای طلای که بلندیش تا وسطای رونم بود ، پوست سفید ، صورت گرد ، ابرو های شمشیری ، وسط ابرو هام برداشته بودم ، چشمای بادومی درشت به رنگ خاکستری_ابی ، بینی عملی ( خدادادی بود ) ، چال گونه هم داشتم که صورتم خوشگلتر میکرد ، دست از انالیز خودم برداشتم و موهام شونه زدم 
دم اسبی بستم و بافتم ، یکم ضدآفتاب زدم ، خط چشم کشیدم و ریمل زدم ، رژ قهوه ایم برداشتم و کمرنگ رو لبام کشیدم .
از تو کمد شلوار جین زغالی ، کت لی زغالی و تیشرت طوسی م برداشتم
پوشیدم و شال مشکی سرم کردم .
سایه صدام کرد که فهمیدم بردیا اومده ، کتونی های طوسی م برداشتم و رفتم پایین ، بعد از اینکه کفش هام پوشیدم با عجله رفتم بیرون .
سوار فراری آلبالویی بردیا شدم .
+ خب بریم دیگه 
- علیک سلام
+ وقت نداریم برو دیگه 
بردیا و سایه خندیدن منم خندم گرفته بود.
بعد از ۳۵ مین رسیدیم به پاساژ ..... رفتیم داخل .
تقریبا نصف پاساژ گشته بودیم ولی لباس مورد نظرم پیدا نکردم .
داشتم به ویترین مغازه ها نگاه میکردم که سایه دستم کشید و رفت داخل یه مغازه منم همراهش رفتم .
به یه لباس اشاره کرد.
واقعا خوشگل بود .
یه لباس طوسی دکلته که بالاتنه اش سنگ های ریز کار شده بود و هرچه پایین تر میومد سنگ هاش کمتر و کمتر میشد .
بلندیش تا یه وجب بالای مچ پا بود.
- عالیه ، برو پرو کن
سر تکون دادم ، سایزم به فروشنده گفتم ، لباس بهم داد ، رفتم داخل اتاق پرو 
پوشیدمش ، عالی بود!
لباس دراوردم و رفتم بیرون .
سایه با قیافه پوکر بهم نگاه کرد و گفت :
- میمردی اون در باز کنی ماهم ببینیم 
+ تا شب نمیشه ، حالا هم بریم که دیره
سایه هم یه لباس بنفش ، دکلته ، دامنش توری بود و یکم پف داشت .
کیف و کفش ست لباس مون خریدیم بردیا هم کت و شلوار مشکی خرید .
- نفس اون شنل نگا کن
یه شنل سفید خز دار ، بلندیش تا زیر زانو بود .
+ خوشگله
- پس اونم میخریم
بعد از اینکه خریدامون کردیم برگشتیم خونه .
( ۶:۴۰ عصر )
بعد از اینکه کار ارایشگر تموم شد لباسم پوشیدم و رفتم جلو اینه .
محشر شده بودم !
ارایش نقره ای م صورتم عالی نشون میداد.
موهامم گفته بودم ساده برام درست کنه ، یه تیکه از موهام به صورت روبان بالا سرم بافته بود و بقیه ش باز گذاشته بود ، موهام خودش لخت بود اما بازم اتو کرده بودش .
- نفس چطور شدم
سایه بود نگاهش کردم ، با اون لباسا عالی شده بود .
موهای خرمایش تا کمرش میومد که بالیاژ دودی کرده بود .
جلو موهاش چتری بود ، یه تل نقره ای زده بود و بقیه موهاش فر درشت کرده بود .
ابروهاش برداشته بود ، سایه بنفش براش زده بود که چشمای ابیش بیشتر نشون میداد .
لباش قلب شکل بود که با اون رژ صورتی ناز تر میشد .
خلاصه عالی شده بود.
+ خیلی ناز شدی
- تو که از من خوشگل تر شدی عوضی 
خندیدم
+ الان تعریف کردی یا فوش دادی
- هردو
+ خب بسه دیگه دیره شنل ت بپوش بریم
سر تکون داد 
منم شنلم پوشیدم و رفتم بیرون سوار ماشینم شدم .
سایه هم بعد دو مین اومد .
ماشین روشن کردم و به سمت خونه روندم .
رسیدیم خونه من رفتم تو اتاقم ، غلاف کلتم به ران پام بستم .
کارت عابربانک  ، گوشی و چاقوم داخل کیفم گذاشتم .
کمی ادکلن زدم و کفشم پام کردم ، شنلم پوشیدم و رفتم پایین .
بردیا هم اومده بود.
+ دیره بریم
رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم ،
بردیا پشت فرمون نشست  ، سایه جلو و منم عقب نشستم .
بعد از ۴۵ مین رسیدیم ؛
یه باغ خارج از شهر .
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل 
یه خانوم به سمت مون اومد و شنل من و سایه گرفت .
- نفس اون اقای رادمهر بیا بریم پیشش
سر تکون دادم و به سمت اقای رادمهر رفتیم .
بعد از سلام و احوالپرسی رو به من گفت :
- من تاحالا شمارو ندیدم
+ نفس راد هستم
متعجب به سایه اشاره کرد و گفت :
- ولی ایشون...
سایه نزاشت جمله ش تموم کنه و گفت :
- نه من سایه پارسا دست چپ خانم راد هستم
- اها حالا متوجه شدم
بعد از کمی حرف زدن من و سایه به سمت یه میز گوشه باغ رفتیم .
- نفس تفنگت همراهت؟
+ همه جا باخودم میبرمش ، چطور؟
- خوت که میدونی حس ششمم قویه ، احساس میکنم امشب لازمت میشه 
+ باشه حواسمُ جمع میکنم
به حس سایه اعتماد داشتم ، حواسمُ کامل جمع کردم .......

ادامه دارد......

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.