گرگ مغرور روباه لجباز : P 5

نویسنده: Aylin

باهم وارد شرکت عقاب شدیم .
اتاقش طبقه سوم بود ، وارد آسانسور شدیم و دکمه طبقه ۳ فشار دادم .
اسانسور که ایستاد اومدیم بیرون و من به سمت منشی رفتم و گفتم :
- کسی تو اتاق رئیست هست
+ خیر ولی شما
بدون اینکه جوابشو بدم در اتاق عقاب باز کردم و رفتم داخل ارتین هم پشت سرم اومد .
داشت به لب تاپ نگاه میکرد .
سرش بلند کرد و گفت :
- به به خانم روباه ، از دیدنت خوشحال شدم 
روی مبل کنار میزش نشستم و خونسرد گفتم :
+ ولی من نه
خندید و گفت :
- چرا عزیزم
+ میدونی خیلی بچه ای
- اره میدونم
+ انگار این بچه هوس مردن کرده
- فعلا نمیخوام بمیرم باید حسابم با بعضی ها صاف کنم
+ قبل از اینکه بمیری منم باید حسابم با تو صاف کنم
- فک نکنم حسابی داشته باشیم
+ خودتو نزن به کوچه علی چپ ، خوب میدونم چیکار کردی 
ابروی بالا انداخت و با لبخند چندشی گفت :
- ع چیکار کردم خبر ندارم
سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم :
+ لقب عقاب حیف برای تو
خندید و گفت :
- اخی واقعا روباه خانم
تابی به گردنم دادم و گفتم :
+ این روباه هوس شکار یه عقاب کرده
- اگه میتونی شکار کن
+ شک نکن که میتونم ، ولی بهت هشدار میدم دفعه بعد ازت خطایی سر بزنه با دستای خودم تیکه تیکه‌ت میکنم 
- تنهایی یا با اقا گرگه
بعد به ارتین اشاره کرد
ارتین که تا اون موقع ساکت بود گفت :
- خودت میفهمی
+ من میرم ، حواست باشه از یک کیلومتری‌ هم رد شی زنده‌ت نمیزارم
اجازه ندادم جواب بده و از اتاق رفتم بیرون .
ارتین هم اومد ، از شرکت رفتیم بیرون و گفت :
- چرا نکشتیش 
+ تو شرکت نمیشه ، ولی اینبار خطای ازش سر بزنه برام مهم نیست کجا باشیم میکشمش
- تا حالا چند بار این اخطار بهش دادی
+ این اولین باره ، قبلا بهش اخطار دادم ولی نگفتم که میکشمش
- پس چیکارش کردی
+ تا حد مرگ زدمش ، خودش میدونه که پای حرفم میمونم 
- باشه ، من میرم 
+ خداحافظ 
- خداحافظ
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم .
رفتم داخل و لباسام با تاپ سفید ، کت شلوار مشکی و کتونی سفید عوض کردم .
موهام پایین بستم و بافتم .
سامسونت نقره‌ایم از روی میز برداشتم و مدارک مربوط به شرکتم داخلش گذاشتم .
چون جا تفنگ نداشتم چاقو‌م گذاشتم تو جیبم .
روسریم سرم کردم و سوئیچ ماشینم برداشتم و رفتم تو پارکینگ .
سوار بوگاتی مشکی مات‌م شدم و به سمت شرکت روندم .
وقتی رسیدم ماشین بردم تو پارکینگ شرکت و پیاده شدم .
رفتم تو اسانسور و دکمه طبقه ۱ زدم .
اسانسور که ایستاد رفتم داخل ، همه مشغول کار خودشون بودن و نفهمیدن که من اومدم .
خواستم برم که سه نفر توجه‌م جلب کرد .
سه دختر افاده‌ای که ازشون خوشم نمیومد به اصرار دوتا از کارمندای خوبم استخدام‌شون کرده بودم .
دور هم جمع شده بودن و حرف میزدن.
من از این رفتار خیلی متنفرم !
رفتم جلو ، چون تو دیدشون نبودم متوجه م نشدن .
پشت سرشون ایستادم و به حرفاشون گوش دادم .
یکی از دخترا گفت :
- همه فکر میکنن این شرکت نتیجه زحمات رئیس خانوم تون ، نمی دونن اگه ما نباشیم اون هیچ کاری از دستش بر نمیاد و این شرکت ورشکسته میشه 
یکی دیگه شون گفت :
- اخ گل گفتی عزیزم ، اون هیچی نیست 
دیگه صبرم تموم شد و با صدای فوقالعاده سرد و محکم گفتم :
+ که من هیچی نیستم ، امتحان کنیم ببینیم شما نباشیم اینجا ورشکسته میشه 
یهو برگشتن سمتم ، همه رنگ شون با گچ مو نمیزد .
- خخخ....ااا...نمم ( مثلا با لکنت حرف میزنه ) 
+ ساکت هیچی نشنوم اخراجید
- ولی حق ندارین همينجوری اخراجمون کنید
+ حق دارم و میکنم  ، تا یه ساعت دیگه رفته باشید
بعد بدون توجه به التماس هاشون رفتم تو اسانسور و دکمه طبقه ۲ زدم ( هر دو طبقه شرکت خودشه ) 
خیلی عصبانی بودم ، یه تلنگر کافی بود تا منفجر شم .
اسانسور که ایستاد رفتم بیرون ، به اطرافم توجه نکردم و راه اتاقم در پیش گرفتم که یهو......


ادامه دارد.....

( چرا لایک نمیکنید?)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.