با خشک شدن رود ها ذخایر آبمان فقط کفاف ۴ سال را میداد.برای اینکه از آشوب و وحشت مردم جلوگیری کرده باشند خبر را درز ندادند.
همه کله گنده های شهر جمع شدند تا راه حلی پیدا کنند.
پیشنهاد کردند آب دریا را تصفیه کنیم.عده ای میگفتند چاه حفر کنیم.حتی بعضی ها گفتند دوباره عده ای از مردم را بکشیم تا آب بیشتری به خودمان برسد و بیشتر زنده بمانیم.اما هیچ کدام از این راه حل ها اساسی نبود و فقط تازمان کمی آب مارا تامین میکرد.
سر انجام یک دانشمند منجم که اکنون ما را در فضاپیما رهبری میکند،با صدای بلند و مصمم پیشنهاد داد:چطوره بریم یه سیاره دیگر زندگی کنیم؟
برای دقایقی سکوت بر اتاق جلسه حاکم شد.همه یکدیگر را نگاه میکردند.
پس از مدتی شخصی که رو به رویش نشسته بود سکوت را شکست و پرسید:ولی آخه کجا؟چطوری؟ دانشمند با همان لحن شروع به شرح داد:من میدونستم با این شرایط که زمین هر روز گرمتر میشود بالاخره اینجا هم به مشکل میخوریم.برای همین چند سال است که دارم بین سیاره های منظومه شمسی تحقیق میکنم تا سیاره ای که برای زندگی مناسبه رو پیدا کنم؛وپیدا هم کردم.البته از نظر علمی سیاره نیست و قمر محسوب میشه.بزرگترین قمر سیاره زحل،تیتان.اندازه اش کمی از ماه بزرگتره.برخلاف دیگر قمرها جو داره و میتونه از ما در برابر بادهای خورشیدی محافظت کند.سطح آن کمی سرد است اما قابل زندگی کردن است.همچنین فشار هوا نیز کمی بیشتر از ۱ اتمسفر است که مشکل خاصی ایجاد نمیکند.تنها مشکلی که دارد این است که جو آن فقط شامل نیتروژن ،هیدروژن و متان است و فاقد اکسیژن است.اما من راه حل این مشکل را هم پیدا کردم.سطح تیتان مانند زمین دارای مایعات جاری است که طبق آخرین اطلاعات بدست آمده،آن مایعات آب هستند.میتوانیم اکسیژن را از آن استخراج کنیم و هوای مورد نیازمان را خودمان تولید کنیم.کمی مکث کرد و گفت خب نظرتون چیه؟
مرد میانسال و درشتی که شهر را اداره میکرد با صدایی بلند گفت:حتی اگر امکان زندگی در آنجا وجود داشته باشد،چگونه میخواهیم این همه آدم را به آنجا ببریم؟سیاره زحل کلی با زمین فاصله دارد.
-قرار نیست همه را با هم ببریم.اول تیم پیشتازی را برای شناسایی و مطمئن شدن به آنجا میفرستیم و وقتی آنها امکانات اولیه را در آنجا مستقر کرده و بازگشتند مردم را گروه گروه به آنجا میبریم.برای اینکار اول باید یک فضا پیمای نسبتا کوچک را بسازیم تا تیم پیشتاز را به زحل ببرد.بعد تا وقتی که آنها برگردند که طبق محاسبات من ۱۰ ماه طول میکشد، باید سه سفینه بزرگ بسازیم تا مردم را حمل کند.اما این نیز کافی نیست و هر سه سفینه باید دوباره برگردند و آدم های باقی مانده را به زحل ببرد.
شهردار گفت: اما این کار غیر ممکنه.چطور میخواهی مطمئن شوی همه مردم صحیح و سالم به زحل میرسند؟از اون گذشته، چطوری میخواهی گاو و گوسفند ها و درختا رو ببری؟ما به اونا هم نیاز داریم.
-شما پیشنهاد بهتری دارید؟نکنه میخواید بازم مردمو قتل عام کنید؟
پس از لحظه ای سکوت ادامه داد:به نظرم باید رای گیری کنیم.آنهایی که با من موافق هستند دست راستشان را بالا ببرند و آنهایی که مثل آقای شهردار فکر میکنن دست چپشان را بالا ببرند.
من به عنوان پزشک ارشد شهر اولین نفری بودم که دست راستم را بالا بردم.به نظرم کوچکترین شانس را هم باید امتحان میکردیم.
بالاخره همه اعضا رایشان را دادند.آقای دانشمند با اختلاف سه رای رای گیری را پیروز شد.
شهردار هرچند ناخرسند بود اما چاره ای جز قبول کردن نداشت.مسئولیت این پروژه را کامل به عهده خود دانشمند گذاشت.
سه ماه گذشت و فضاپیما کمابیش آماده شده بود.دانشمند فقط باید اعضای تیم را مشخص میکرد.
یک روز صبح آقای دانشمند به خانه من آمد.وقتی در را باز کردم از دیدنش تعجب کردم.احوال پرسی کردیم.به داخل دعوتش کردم.
محترمانه خودش را معرفی کرد و سر صحبت را باز کرد:من دکتر اریک واتسون هستم.شما هم خانم ماکسیم آرسنیف هستید ، درسته؟
-تایید کردم:بله.من شما رو تو جلسه دیدم.همونی هستید که پیشنهاد کوچ را داد.
-بله.شما هم همون کسی هستید که اولین رای مثبت رو داد.مایلم ازتون دعوت کنم به تیم ۶ نفره من بپیوندید و ما رو برای شناسایی قمر تیتان همراهی کنید.
-اما چرا من؟
-ما در فضاپیما به دو پزشک ماهر نیاز داریم و از آنجایی که شما مجرد هستید و فرزندی ندارید و چون پزشک ارشد شهر هستید گزینه مناسبی برای این کار هستید.
با کمی مکث ادامه داد: مدیریت تیم بر عهده من است؛در مورد بقیه اعضا هم باید بگم که به غیر از من و شما همسرم شارلوت هم به عنوان خلبان در تیم مان حضور دارد.چند نفر دیگر را هم در نظر دارم اما هنوز نظر خودشان را نپرسیده ام.در واقع شما اولین نفری هستید که به سراغش میآیم.
نظرتون چیه؟قبول میکنید؟
در آن موقعیت هیجانزده بودم؛ نمیدانستم باید چه بگویم.فقط سکوت کردم.
بعد از گذشت دقایقی مِن مِن کنان گفتم:مَمَمَ..ن.من باید فکر کنم.
آقای اریک از جا بلند شد؛از جیب داخل کت قهوه ای تیره ای که به تن کرده بود ، کارتی را درآورد و به من داد:این کارت من است،شماره و آدرس دفترم نوشته شده.اگه مایل بودید تو این ماجراجویی شرکت کنید،کافیه با من تماس بگیرید.
سپس به سمت در رفت؛من هم همراهی اش کردم.خداحافظی کردم و در را بستم.
خیلی هیجان زده بودم.ذوق زده بودم.از ته دل میخواستم برم اما میترسیدم.میترسیدم زنده برنگردم. قطعا وضعمان در فضاپیما بهتر از اینجا روی زمین بود،اما هرچه باشد داریم میرویم به جایی بیگانه که تاکنون پای هیچ انسانی به آنجا نخورده.
کل روز را در مورد آن فکر کردم.شب نیز خوابم نبرد.بالاخره بر ترسم غلبه کردم و تصمیم خود را گرفتم.
فردای آن روز به دفتر آقای اریک زنگ زدم و اعلام کردم که میخواهم در سفر شرکت کنم.واکنش خاصی نشان نداد و فقط گفت:خوشحالم که انتخاب درستی کردید؛دو هفته دیگر شما را میبینم ...