کل بدنم سرد بود و لرزشی غیر طبیعی شدید و بی سابقه داشت.حالت بدنم مثل یک زلزله ده ریشتری بود.احتمالا به خاطر ترس شدیدی بود که بند بند وجودم را پر کرده بود.صدای صفینه و لرزش هایش از یک طرف و از طرف دیگر ترس از درست پیش نرفتن پرتاب صفینه مانند بوکسوری ضربه هایی محلک از جنس ترس حواله من میکردند.همچین ترسی را تابحال حس نکرده بودم.
در یک لحظه هزاران فکر به ذهنم حجوم می آورد که در همه آنها همه مان میمردیم.واقعا دیوانه کننده بود.همچنان که سر و صدا ها و لرزش ها ادامه داشت کم کم چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم.
وقتی چشمانم را باز کردم،سوفیا کنارم نشسته بود و داشت کتاب میخواند.کمی سردرد و سرگیجه داشتم و هیچ صدایی نمیشنیدم.دلدرد هم داشتم؛انگار تمام اعضای شکمم میخواستند از حلقم پرواز کنند و بیرون بیایند.سعی کردم حرف بزنم ، اما متوجه نشدم صدایی از گلویم خارج شد یا نه.
سوفیا متوجه بیدار شدن من شد.رو به بقیه چیزی گفت ؛ بعد شارلوت و آقای اریک هم پیش من آمدند.دهانشان تکان میخورد اما نمیشنیدم چه میگویند.
سوزشی را در بالای کف دستم احساس کردم و چند لحظه بعد دوباره بیهوش شدم.
وقتی بهوش آمدم کسی اطرافم نبود.
صفینه تاریک و سرد بود.انگار کولر روشن مانده بود.بوی خیلی تند و بدی میآمد.مثل این بود که چیزی را که تازه فاسد شده درست گرفته باشند جلوی صورتم.حالم بهم خورد.تاحالا این بو را حس نکرده بودم.
سعی کردم روی تخت بنشینم.اما من را با کمر بندی به تخت بسته بودند.تعجب کردم ؛ کمی هم وحشت زده شدم.آخه چرا یک آدم بیهوش را باید به تخت ببندند.
گیره کمربند را که به لبه تخت بسته شده بود باز کردم و خواستم از روی تخت پایین بیایم که با اولین حرکت ناگهان از روی تخت بلند شدم و به پرواز درآمدم.
اینکه بتوانم پرواز کنم حس خیلی خوب و جالب داشت.کاملا با شبیهسازی هایی که در آب بود فرق میکرد.اکنون متوجه دلیل وجود کمربند شدم.مرا به تخت بسته بودند تا معلق نشوم.
به سمت سوراخ یک و نیم متری که گوشه ای از اتاق تعبیه شده بود تا از طریق آن بین اتاق های صفینه رفت و آمد کنیم، شنا کردم.حرکت کردن سخت بود.همش به در و دیوار میخوردم.از نردبانی که درون سوراخ قرار داده بودند استفاده کردم و به سمت اتاق غذا خوری رفتم.
اتاق غذا خوری هم خالی ، تاریک و سرد بود.و همان بوی بدی را میداد که در اتاق خواب هم بود.به سمت اتاق کنترل راه افتادم.دوباره از همان سوراخ و نردبان بالا رفتم.اتاق کنترل هم دقیقا فضای آشپزخانه و اتاق خواب را داشت.با این تفاوت که آن بوی تهوُآور شدید تر بود.از پشت دیدم که دست همه روی دسته صندلی شان است و همه روی صندلی خود نشسته اند.به سمت نزدیک ترین صندلی که صندلی سوفیا بود رفتم و صندلی را دو زدم و رو به روی صندلی ایستادم و ... خدای من.
از چیزی که دیدم وحشت کردم.سرتا پام لرزید.معلق تلو تلو خوردم و از جسد سوفیا که با صورت بیش از حد سفید که سرد و بی روح و با چشمانی باز به رو به رو خیره شده بود ، دور شدم.
وحشت زده ، دست پاچه و لرزان به سمت دیگر صندلی ها رفتم.گنجو،آقای اریک و شارلوت و آقای آشر همه روی صندلی نشسته بودند و با صورت های سفید و با چشمان کاملا باز مستقیم به جلو خیره شده بودند.از ترس شروع کردم به گریه کردن.نبض تکتکشان را گرفتم.همه مرده بودند.یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؛ من چه مدت بیهوش بودم.
نمیدانم چند دقیقه بود که داشتم گریه میکردم و به دلیل و روش مرگ ترسناکشان فکر میکردم که ناگهان دستانی سرد شانه هایم را چسبید و من را به شدت تکان داد ...