قصه ای از خاطره 

موسیقی عشق : قصه ای از خاطره 

نویسنده: Mohadese_Maleka

  روزی از دیگر روز های تابستان آغاز شده بود.آن روز قرار بود با دوستانم ملاقات داشته باشم فکر میکردم آن روز روزی خواهد بود که خاطره اش هرگز از ذهنم بیرون نمی‌رود. همانطور هم شد روزی خاطره انگیز اما نه بخاطر ملاقات با دوستانم آن روز فرد دیگری را ملاقات کردم .
   کوله ام را بدوش انداخته بودم و از خانه بیرون آمدم و روی سنگ فرش کوچه ها قدم می گذاشتم. حریر آفتاب پوست صورتم را نوازش می‌کرد؛ قدم هایم تند تر شد ذوق تماشای تپه های قاصدک سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود . بالاخره انتظار به پایان رسید . دیگر روبه روی تپه های قاصدک بودم . دوستانم روی یکی از تپه ها مشغول بازی بودند‌، دوان دوان به سویشان  میرفتم اما....
  ناگهان بدنم از حرکت ایستاد ، صدای آشنایی به گوشم رسید بهتر بگویم آنچه به گوش می‌رسید موسیقی آشنا بود. آهنگ خاطره انگیزی که انگار بارها و بارها شنیده بودمش ؛ اما نمیدانم چرا یادم نمیاد کنجکاوی ام برانگیخته شد نه می‌توانستم بیخیال آن موسیقی شوم و نه می‌توانستم قید دیدار با دوستانم را بزنم ؛ تردید از سر تا پایم را فرا گرفته بود . گام های مانده در تردید به کدام سو میروید ؟؟
   بالاخره تصمیم گرفته شد انگار راست می گفتند که هیچ چیز مانع کنجکاوی انسان ها نمی‌شود.  بدنم حرکت می‌کرد و صدای موسیقی نزدیک و نزدیک تر می شد. تا اینکه منبع موسیقی پیدا شد . پسری خوش قد و بالا زیر درخت بید مجنون چوب آرشه ویالون اش را تکان میداد و آن موسیقی آرام و دل نشین را می‌نواخت. آن زمان تازه یادم آمده بود آن موسیقی ریتم لالایی مادرم را داشت. مادرم اسم این لالایی را معجزه مهربانی گذاشته بود اما آن زمان معجزه مهربانی برایم معنای دیگری داشت شاید عشق 
   با آنکه فهمیده بودم چرا آن صدا آنقدر آشناست نمی‌توانستم از آنجا بروم شاید دلیل کنجکاوی ام تغیر کرده بود . شاید به خاطر این بود که آن پسر نگاه های نافذ و گیرا داشت شاید به خاطر این بود که آن مرد زمان را از حرکت باز داشته بود . اما نه او زمان را متوقف نکرده بود بلکه ثانیه ها را به رقص دعوت کرده بود. 
رقص ثانیه ها، قاصدک های رها در آسمان، صدای بی نقص آن ویالون آه که چه دل انگیز بود. یک منظره بی عیب و نقص روبه روی چشمانم بود. اولین قدم را برداشتم تا به سوی او بروم اما باران نداد باران شدیدی شروع شد و او زیر باران دور و دور تر میشد تا اینکه محو شد دستم را بالای سرم گرفتم ، پوزخند ریزی بر لبانم نقش بست "آخر باران وست تابستان؟؟؟"
   از آن روز به بعد هرگاه آسمان میبارد غرق در باران اجابت میشوم و شروع به گفتن ای کاش ها میکنم ای کاش یکبار دیگر آن نت های دلنشین را بشنوم . ای کاش یکبار دیگر او را ملاقات کنم و گاهی با خود می‌گویم شاید باریدن غیر منتظره باران در آن زمان و درخت بید مجنون نشانه یک عشق بی فرجام بوده درست مثل عشق کودکی ام نمیدانم ......

این داستان ادامه دارد ...

سلام به همه خواننده های محترم این داستان امیدوارم از فصل اول که مقدمه این داستان عاشقانه است خوشتون اومده باشه 
لطفا لایک و نظر فراموش نشه ♡
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.