قسمت 1

نیستی

نویسنده: ali_khazaee_zh

بی اراده هوا رابلعید و دیدگانش را گشود. دمی گذشت تا دیدگانش به ظلمت عادت نمود و وادی غریبی که او را نه به اراده خود بلکه به اجبار میزبان گشته بود، به نظاره نشیند. منظره ی حزن آلود سرزمینی ناآشنا. زوزه باد و غرش امواج که همیشه نشانی از خشم خدایان است، بر ترس و غم او افزوده بود. بر روی پاهای خویش ایستاد و بی تامل به راه افتاد. مانند هر گمگشته دیگری سریع و با شک قدم بر می داشت. خط مستقیم ساحل را دنبال کرد. تاریکی مانند پرده ای بر چشمانش سایه انداخته بود و چند قدم پیشتر را نمی دید. ماه تقلا کنان خود را از سایه ابرها بیرون کشید و روشنایی بی رمقی را به دیدگان او هدیه داد به این می مانست که بر بی پناهی او واقف بود اما ابرهای تیره دیگربار ماه را در قبای خود پنهان ساختند و در ظلمت دل بی نورشان فرو خوردند. با هر بیرون آمدن ماه، اطرافش را می کاوید وبا هر بار اسارت آن مسیری که در خاطرش ثبت کرده بود را دنبال می کرد. یک سمت دریای بی انتها وسمت دیگرش جنگلی تاریک بود که گویی تا به حال هیچ نوری در آن نفوذ نکرده بود. تنها امید او بارقه ای بود که در دوردست و در انتهای ساحل او را به سوی خود می خواند. هر چند آن نور به چشمش دست نیافتنی می نمود اما ذات آدمی با امید سرشته شده است. درست مانند مغروقی که در دم آخر بیهوده برآب چنگ می اندازد، به سمت نور دوید. ماه برای لحظه ای خود را از زندان ابرها رها ساخت و برای مرتبه آخر، باقیمانده روشنایی اش را بر قلب غمزده وادی پاشید. خالق آن نور یک فانوس دریایی بود. امیدش دو چندان شد. با تمام توان، خود را به فانوس رساند اما آن را در میان صخره های بلند و سیاه و تیزی دید. صخره ها در نظرش مانند چنگال اهریمن آمد که می خواهد آخرین امیدش را به قعر تاریکی بکشاند. مایوس ایستاد و لب جنباند:(هیچگاه این چنین خسته نبودم. آیا اگر فریادی برآورم، کسی مرا خواهد یافت؟)
غمگین، نظاره گر تنهایی خود شد.خواست خود را رها کند اما امید بر او فائق آمد و او را به جستجو وا داشت برای یافتن سرپناهی و یا همراهی. کنجی از یک صخره بیرون زده از ساحل، تنی شبح وار دید. با تردید به سمتش قدم برداشت. هر چه نزدیک تر می شد شبح، شکلی انسانی تر به خود می گرفت. مردی با موی سپید شده از آب دریا، سر در شکم نهاده بود وبا حزنی که کوه را به اشک در می آورد، ناله سر داده بود. دستش را روی شانه مرد نهاد. مرد چهره بیرون کشید و با چشمانی خیس به او خیره گشت. لحظه ای سپری شد و مرد نومید نالید: (آه ای گردون قاسی به دخترکی معصوم نیز رحم نیاوردی؟)دخترک پرسید:(این سرزمین چه نام دارد؟) مرد فریاد برآورد:(وادی مرگ، هر دو مرده ایم).طفل ناباورانه گفت:(ممکن نیست.) مرد دندان به هم سائید و خشمگین گفت:(نمی بینی؟ اینجا هیچ نیست. هیچ رنگی ندارد جز سیاهی و نیستی) سپس دست طفل را گرفت و در کنار خود نشاند و ادامه داد:(حال بنشین، با من هم آوا شو. بر بخت تیره خود زاری کن.) طفل نگاهی به اطراف خود کرد. تنها رنگی که این وادی پر کینه به خود گرفته بود، سیاهی بود. گویی، خداوندگاری از دل افلاک مشتی تاریکی بر روی این سرزمین پاشیده باشد. روح دخترک به لرزه درآمد. اندیشید که(اگر این وادی مردگان باشد؟) به سمت مرد سر چرخاند و پرسید:(اگر این سرزمین هلاک شدگان است، دیگر مردگان کجایند آیا پیش از من جانی دیگر دیده ای؟ آیا با فرشته انتقامجوی مرگ ملاقات داشته ای؟) مرد پرسشگر او را نگریست. دمی به فکر فرو رفت سپس پاسخ داد:(سالهاست در این زندان روحم اما کسی دیگر را نیافته ام) دخترک غمزده پرسید:(سالهاست که اینجایی؟) مرد گیج سر را میان دستانش گذاشت، پنداری که می خواهد خاطراتش را از میان ذهنش بیرون بپاشد. با صدایی پر تردید گفت:(سالها ... وشاید ماه ها. نمی دانم شاید هم فقط چند روزی ست) طفل کنار مرد روی زانو های خویش نشست و در دیدگان سیاه مرد که در قعر چاه عمیق حدقه اش فرو رفته بود، کاوید. از او پرسید:(آیا به یاد داری که چگونه به اینجا آمده ای؟) مرد پاسخ داد:(به یاد ندارم . آیا تو به یاد می آوری؟) دخترک بی معطلی گفت:(تنها از زمانی که در این ساحل چشم باز نمودم را به خاطر می آورم) هر دو سکوت کردند. کودک دست مرد را فشرد و گفت:(نه باور ندارم که اینجا پایان کار باشد. اینجا سرزمین مردگان نیست. این تنها فریب دیو کابوس است. پیش از این نیز در دام آن بوده ام. تو حقیقی نیستی. من هم نیستم.) آرام روی شن های ساحل دراز کشید و مرد را با خود همراه کرد و گفت:(دیدگانت را فرو بند و بیارام. می دانم، خواب ما را به حقیقت باز می گرداند.) دخترک، پلکهای خود را بر هم نهاد و مرد بی آنکه بداند چرا از او اطاعت کرد. نجنبید، کلامی نگفت، نیندیشید. هوا را بلعید و دیدگانش را فرو بست. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.