نا امید

نا امید

omidsalehifar نویسنده : omidsalehifar در حال تایپ

داستان های مشابه

و گاهی چه بی صدا و دردناک مرز هایمان دیگر خط نداشت. خط بین ...

روي نامه هايم ، مهر خيال ميخورد...

کجایی که پری های قصه ها هم به دنبالت میگردند؟

اکثر اتفاقات در زندگی غیر قابل توقع و پیش‌بینی هست ، حداقل برای من .
اصلا میتوانم اسم زندگی رو غیر قابل پیش‌بینی که نقطه ی مقابل منظوم و قابل پیش بینی در نظر گرفت .
دقیقا مانند ذات بازی پوکر لحظه ای که بازی رو باخته می‌دانیم ناگهان با یک کارت معجزه رخ می‌دهد، بازی به کلی زیر و رو می‌شود و ورق بر می‌گردد.
و بالعکس زمانی که غرور گریبانمان میشود بازی جوری توی سرمان خراب میشود که افسوس هاست که بعدش همراه ماست .
مانند تلاش شبانه روز برای رسیدن به چیزی که در نهایت به آن نمیرسیم و یا بدست آوردن راحت چیزی بدون این که فکرش را هم کرده باشیم
صبح زود بود ، باید به آموزشگاه زبان میرفتم ، با دوچرخه قراضه ای که از کنار خیابان پیدایش کرده بودم که قفلی نداشت .
در راه از کنار رود خانه ماین رد میشدم و آپرای Zauberflöte موتسارت رو گوش میدادم.
احتمال وقوع روزی خسته کننده را میدادم، مثل همیشه، با معلم های بیلیاقت و بی‌عرضه آلمانی و یه مشت رباط سطحی نگر مثل یه گاو توی آخور میچریدن.
ولی من الان با من اون موقع کاملا متفاوت بود. آن موقع به اجتماع امید داشتم ، دنیا ندیده و نفهم بودم.
خاطرات مبهمی از ا
آن دوران بیاد دارم ولی چیزی که آن روز متفاوت بود او بود .
دقیقا ، نداشتن توقع همیشه غافلگیرت میکند، و راحت ترین راه رسیدن به چیزیست .
او را یادم هست ....
صورتی بیضی شکل و کک مکی، که به جذابیتش میافزود، مو های فرفری بلند قهوه ای مایل به بور تا شانه اش مثل آبشار ریخته بود و بوی مطبوع شامپو میداد.
قدی متوسط نزدیک به صد و هفتاد، هیکلی بدون ایراد با سینه هایی ور آمده و باسنی برجسته.
او را چیزی دست نیافتنی میدانستم ولی همین حقیقت او را دست یافتنی میکرد.
اولین بار که کنار هم توی قطار نشستیم من بلیت نداشتم.. میترسیدم هر لحظه مامور کنترل از راه برسد و آبروی من رو جلو او ببره.
برگردیم به الان . زندگی این ها رو نمی‌فهمم ، از صبح که بیدار میشوند بحث میکنن که چی تو این شکم سگ مصبشون بریزن، چه نوع یونجه ای کوفت کنن، پشت سر کیا بد بگن و غیره و ذلک .
زندگی کاملا سطحی و بی معنی .
روشن فکر تریناشون مثلا اون هایی هستند که گیاه خوار شدندو به محیط زیست اهمیت میدن و فمینیست هایی که موهای پا و زیر بقلشونو نمیزنن، مثلا حرکتی انقلابی میکنن، و کونی هایی که توی خیابان راه میافتند و کونی بودنشان را تبلیغ میکنند .

موسیقی که میپرستند، تکنو، که اصلا حیف که اسم موسیقی روش گذاشت و حقیقتی که از ساعت دوازده شب تا ۶ صبح مث رباط هایی کودن و کند ذهن با این موسیقی آشغال می‌رقصند و همدیگر رو میمالن

مست می‌کنند و تنها تغییری که توشون ایجاد میشه ور زند سریع تر راجع به مسائل صطحی است

و جالب این ازرش زیادی است که برای فک زدن سطحی‌ قایل میشوند و هر کسی سراغ فلسفه و هنر برود خل و دیوانه محصوب میشود

فیلسوف ها، نویسنده ها، خواننده ها و هنرمنداشونو من خارجی کله سیاه بیشتر از اونا میشناسم.

دنیای بسیار بسیار کوچک و کودنانه دارند.
مانند مست هایی در مهمانی که اعتماد به نفس بالایی دارند این ها در زندگی سطحی سان به کودنی خودشون میبالند.
شخصیت هایی تهی، که ظاهری زیبا و باطنی توزرد و کال دارند

چه تخیل پرورش نیافته ای . خسته کنندگیشان دردناک است و فقط در توالت ریدن را راحت تر میکند
برگردیم شش سال پیش

من آدم تنبلی بودم ولی او پشتکار داشت ، اولین قرارمون جلو کلیسای نزدیک دانشگاه گوته فرانکفورت بود .
خوابم میاد دیگه، ادامه داستان واسه بعد
ژانرها: دلنوشته
تعداد فصل ها: 4 قسمت
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.