قبل از اینکه وارد راه روی بعدی بشه توقف کرد و ساعت مچیش رو نگاهی انداخت ساعت 5:59 دقیقه بعد ظهر را نشان می داد یک دقیقه صبر کرد و راس ساعت 6 وارد راهرو شد و همانطور که میز چرخداری رو هل میداد نگاهی به دوربین امنیتی خاموش شده ای که توی راه رو نصب شده بود انداخت ، طبق برنامه از الان 15 دقیقه وقت داشت تا ماموریتش رو انجام بده ، جلوی در اتاق107 توقف کرد و قبل از در زدن دستکش های پارچه ای که جزء لباس فرمش بود رو چک کرد تا از راحتی حرکت انگشتاش مطمئن بشه و بعد از در زدن و کسب اجازه وارد شد و میز چرخدار رو به داخل هل داد، به محض وارد شدن چشمش به دو محافظ کت شلوار پوشی افتاد که نزدیک در ایستاده بودن سرش رو چرخوند و به آقای واتسون که مثل همیشه این ساعت روی صندلی پشت میز کنار پنجره نشسته بود و مشغول خوندن روزنامه بود نگاه کرد .
با لبخند و لحنی موادب و سرزنده ای گفت: عصر بخیر آقای واتسون ، چای بعد از ظهرتون رو اوردم .
بعد از اینکه محافظین از سر راهش کنار رفتن به راهش داد و به سمت میز آقای واتسون رفت ، نگاهی به مرد میانسالی که با موهای جوگندمی و لباس های شیکش روی صندلی نشسته بود انداخت ، اسمش الفرد واتسون بود مرد سیاستمداری که حضب مقابل درخواست قتلش رو داده بودن ، به این یک هفته ای که توی این هتل اقامت کرده بود فکر کرد توی این چند وقت مدام اطرافش بود و سعی در جلب نظر و اعتمادش داشت به طوری که بعد از مدتی تقریبا برای بیشتر کار ها آقای واتسون اون رو خبر میکرد حتی محافظینش که اوایل با نگاهی مشکوک اون رو برسی میکردن با دیدن رفتار کارفرماشون و حضور مداومش به بودن در جمع اون ها عادت کرده بودن و دیگه کمتر به حرکاتش توجه میکردن . وقتی کنار میز توقف کرد مشغول چیدن وسایل پذیرایی و ظرف بسکوییت روی میز مقابل آقای واتسون شد وقتی که داشت توی فنجون روی میز چای می ریخت نگاهی به تیتر روی روزنامه ای که دستش بود انداخت و با دیدن تیتر روزنامه که زیرش عکس ویلایی غرق درشعله های اتش که ماموران آتش نشانی قصد خاموش کردنش رو داشتن رو نشون می داد ، با شناختن صاحب ویلا که اسمش توی تیتر روزنامه اومده بود پیش خودش گفت : پس مایک ماموریتش رو انجام داده. اقای واتسون وقتی نگاه کنجکاو اون رو روی روزنامه دید گفت : راجب این خبر چیزی شنیدی ؟
- لبخند خجالت زده ای زد و گفت : متاسفم قربان زیاد اهل اخبار و روزنامه خوندن نسیتم
آقای وینسنت سر تکان داد و گفت : اشکالی نداره به کارت برس
و دوباره مشغول روزنامش شد . وقتی که مطمئن شد که حواسش به اون نیست به بهانه ی ورداشتن بشقابی از طبقه ی پایین میز چرخدارش خم شد و نگاهی به دو محافظی که نزدیک در اتاق ایستاده بودن و به ارومی با هم حرف میزدن انداخت ، دستشو به ارومی به زیر کفی طبقه پایینی میز برد و اسلحه ای که از قبل اونجا جاساز کرده بود رو لمس کرد و نگاه دیگری به افراد توی اتاق انداخت و نفس عمیقی کشید و خودش رو آماده کرد ، در یک لحظه به سرعت اسلحه رو برداشت و به سمت دو محافظ گرفت
محافظین با دیدن اسلحه جا خوردن و قبل از اینکه بتونن عکس العملی نشون بدن با دو شلیک پیاپی به سرشون جنازه هاشون روی زمین افتاد، از اونجایی که اسلحش به صداخفه کن مجهز بود نگرانی بابت صداش شلیک نداشت. از جاش بلند شد و به مرد ی که از ترس به صندلیش چسبیده بود و با حالتی شکه شده به جنازه دو محافظش خیره شده بود نگاه کرد و اسلحه رو به طرفش گرفت . مرد با نگرانی به پسر جوانی که با لباس پیشخدمت های هتل جلوش ایستاده بود و تفنگی رو به سمتش نشانه رفته بود نگاهی انداخت و بادیدن چهرش بیشتر وحشت کرد چون دیگه بجای لبخند و اون نگاه شاد و سرزنده حالاچهره ای جدی و چشمایی که با نگاه سردشون به اون خیره بودن روبرو شده بود توی دلش از اینکه انقدر راحت به این پسر اعتماد کرده بود افسوس خورد حتی قصد داشت قبل از ترک هتل با این پسر صحبت کنه و پیشنهاد استخدامش به عنوان خدمتکار شخصیش رو بده .
با صدایی که لرزشش به خوبه مشخص بود گفت: تو..تو... کی هس..
ولی نتونست جملش رو تموم کنه چون اون پسر با شلیک به سرش مرگی سریع رو بهش هدیه داد.
بعد از شلیک اخر نگاهی به ساعتش انداخت ، هنوز وقت داشت . به سرعت خم شد و پوکه های گلوله رو از روی زمین جمع کرد و از اتاق خارج شد و با قدم هایی تند به سمت انتهای راهرو رفت و از جلوی دوربین امنیتی خاموش توی راهرو عبور کرد و به راهروی بعدی پیچید دوباره ساعتش رو چک کرد طبق برنامه بعد از تموم شدن زمان تایین شده دوربین های امنیتی دوباره به کار می افتادن . به راهش ادامه داد و توی راهرو چشمش به سبد چرخدار بزرگی افتاد که جلوی در باز یکی از اتاق ها قرار داشت
از ملافه هایی که توی سبد بودن میشد فهمید که به مستخدمین هتل که کارشون سرویس اتاق هاست تعلق داره ، سریع اسلحه رو پشت کمر شلوارش و زیر پیراهنش مخفی کرد و به سرعت کتش که نشان هتل روی اون دوخته شده بود به همراه جلیقه و کرواتش رو دراورد و لابلای ملافه های توی سبد گذاشت و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد ، وقت چندانی براش نمونده بود به سمت در انتهای راهرو رفت که علامت خروج اضطراری بالای در قرار داشت ، در رو باز کرد و به سرعت از راه پله ای که مقابلش بود پایین رفت تا جایی که به طبقه همکف و در خروجی رسید.
از در که خارج شد خیابان نسبتا خلوتی مقابلش قرار داشت که در پشت ساختمان هتل واقع بود از خیابان رد شد و به آن سمت که رسید مسیر پیاده رو را در پیش گرفت و از هتل دور شد ، هنگام راه رفتن دکمه یقه پیراهنش رو باز کرد تا راحت تر باشه و نگاهی به ساعتش انداخت که 6:15 رو نمایش میداد به مسیرش ادامه داد و بعد از عبور از دو خیابان بعدی ون مشکی با شیشه های دودی رو دید که کنار خیابان پارک شده بود ، به سمت ون حرکت کرد و جلوی در کناری ون ایستاد و دوبار به در ظربه زد درب کشویی ماشین باز شد و بعد از وارد شدن و بستن در روی یکی صندلی ها ی کنار پنجره نشت
با نشستنش ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد . بجز خودش فقط مرد جوان و عینکی روی صندلی مقابلش نشسته بود وبا لپ تابی که روی پاهاش قرارداشت مشغول تایپ کردن بود
نگاهش رو از صفحه لپتابش جدا کرد و پرسید : نتیجه ؟
درحالی که به بیرون پنجره ماشین نگاه میکرد گفت : ماموریت انجام شد ، گزارشش رو بفرست .
مرد جوان تنها سری به نشانه تایید تکان داد و دوباره مشغول کار کردن با لپ تابش شد . همونطور که خیره به بیرون بود به این چند وقت اخیر که درگیر این ماموریت شده بود فکر میکرد این بار هم مثل ماموریتای قبلی کارش رو خوب انجام داده بود احتمالا بعد چند وقت یه ماموریت دیگه برای انجام دادن و یه قتل یا ترور دیگه بهش میدادن برای اون فرقی نمیکرد اون کارش رو انجام میداد مهم انجام مامورت بود . به صندلیش تکیه داد و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه ، به کمی استراحت نیاز داشت پس چشماشو بست و کم کم خوابش برد.