Black Reaper فصل 1 

دروگر سیاه (Black Reaper ) فصل 1 : Black Reaper فصل 1 

نویسنده: eragon

 با توفق ماشین و باز شدن در ، نفر کناریش کیسه سیاهی که روی سرش کشیده بودن رو برداشت و گفت : میتونید پیاده شید آقای ماکاروف .
 مرد درحالی دستش رو جلوی صورتش نگه داشته بود تا از نور خورشیدی که چشمانش رو میزد درامان باشه از ماشین خارج شد و وقتی به نور عادت کرد دستش رو برداشت و خودش رو در محوطه بزرگی که به پادگان نظامی شباهت داشت دید که انبوه درختان دور تادورش رو گرفته بودند.

به سمت صدای مردی که همراهش از ماشین پیاده شده بود برگشت و به همراه اون شروع به حرکت در محوطه کردند ، هرچه بیشتر اطرافش رو نگاه میکرد متوجه تفاوت های بسیاری با یه پادگان نظامی عادی میشد ، بزرگ ترین تفاوتی که به چشم میخورد این بود که بجای مرد های بزرگ و سربازان، بچه های کوچک و نوجوان درحال انجام تمرین های نظامی بودند .

عده ای درحال دویدن دور محوطه پشت سر مردی با لباس نظامی بودند و عده دیگری درحال تمرین در میدان تیر در گوشه محوطه و ما بقی در مکان های مختلف در حال تمرین و اموزش بودند و همه بچه ها تیشرت های خاکستری و شلوار و پوتین نظامی به پا داشتند و تعدادشون به صد نفر میرسید ، و سربازانی



مسلح در اطراف محوطه ، تمرین های بچه ها رو زیر نظر داشتند ، از جمله برجک هایی در چهار طرف پادگان که سرباز های مسلح در اون ها نگهبانی میدادند ، کم کم داشت از تحویل دادن هفت تیرش تو راه اینجا پشیمون میشد. 
 کمی بعد مقابل سه ساختمان بزرگ که به صورت L شکل در بالای محوطه پادگان قرار داشتند رسیدند ساختمان ها ظاهری ساده با دیوار هایی خاکستری و پنجره های متعدد که حفاظ های فولادی مقابل آن ها قراد داشت بودند. به همراه مردی که راهنماش بود وارد ساختمان وسطی که سه طبقه و از بقیه بزرگ تر بود شدند و شروع به بالا رفتن از راه پله ای که در قابل ورودی قرار داشت کردند، در تمام مسیر و راه رو هایی که میدید سربازانی مسلح درحال نگهبانی بودند ،در یکی از راه رو ها متوجه مردی با روپوش سفید پزشکی شد که به همراه بچه هایی که کاور بیمار ها رو پوشیده بودند وارد یکی از اتاق ها شدند که با صدای همراهش که اون رو تشویق به ادامه راه میکرد روش رو برگردوند و به بالا رفتن از پله ها ادامه داد انگار هرچی بیشتر پیش میرفت چیز های عجیب تری میدید .

وقتی به طبقه سوم رسیدند وارد راه رویی شدند که



در انتهای آن دری بزرگ قرار داشت که دو سرباز مسلح مقابل آن نگهبانی میدادن ، با رسیدن به در بزرگ با اشاره فرد همراهش سرباز ها در های اتاق رو باز کردند و اتاقی بزرگ در مقابلش نمایان شد ، مردی که پشت میز بزرگی که آنطرف اتاق مقابل ورودی قرار داشت نشسته بود، از جایش بلند شد و به طرفش آمد و با لحنی صمیمی گفت : یوری ماکاروف از آخرین دیدارمون سال ها میگذره . و جلو آمد و با او دست داد 
یوری نیز به گرمی دست او را فشرد و نیشخندی زد و با لحجه روسی گفت گفت : آدام ولف ، پس گرگ پیر هنوز زندس . 
پس از دست دادن، آدام او را به نشستن روی صندلی که مقالب میزش بود دعوت کرد و پس از نشستن یوری او نیز پشت میزش برگشت و روی صندلی چرم و سیاهش نشست .

یوری با نگاهش اتاق را از نظر گذراند و آن را برسی کرد ، اتاق بیشتر به دفتر اداری شیکی میمانست و اولین چیزی که توجه هرکسی را به خود جلب میکرد ترئینات اتاق که پر بود از قفسه های کتاب و دیواری که با مانیتور های متعددی پوشیده شده بود که بنظر تصاویر دوربین های مدار بسته پادگان رو نشون میدادند و دیوار های اتاق که با کاغذ دیواری های



خاکستری به خوبی تزئین شده بودند و فضای اتاق رو سرد و خشک جلوه میکردند. 
_ خب یوری بگو ببینم چی باعث شده که این همه راه رو تا اینجا بیای ؟
 با صدای آدام نگاهش را از یکی از مانیتور هایی که به دیوار نصب شده بود گرفت و به سمت او برگشت.

یوری قبل از شروع مکثی کرد و نگاهی به مردی که مقابلش پشت میز نشسته بود کرد، و او را با نگاهش برسی کرد ، آدام مردی قد بلند با پوستی کمی سبزه و موهای جوگندمی بلند که آن را پشت سرش دم اسبی بسته بود و با اینکه سنی بالای 40 سال داشت ، اگر اون چنتا چین و چروک کنار چشم هایش و زخم کجی که روی گونه چپش بود را ندید میگرفتی هنوز هم همان چهره جذاب و مردانه قدیم را داشت، با لباس های شیکی شامل پیراهنی سفید با جلیقه ای دودی رنگ که باعث میشد لباس ها و پالتو ی قهوه ای و بلند او کهنه و قدیمی بنظر برسد .
 یوری صدایش را با سرفه ای صاف کرد و گفت: نباید برای دیدن یه دوست قدیمی که سالها ندیدمش بیام؟
 آدام به صندلیش تکیه داد و با چشمان طوسی رنگش و نگاهی جدی به چشمان یوری زل زد و گفت : یوری با من بازی نکن و برو سر اصل مطلب ، نکنه اون رئیس



پیرت انداختت بیرون که این همه راه از روسیه تا اینجا اومدی، ها؟

یوری کمی روی صندلیش جابجا شد تا راحت تر باشه و سپس با لحنی اروم و جدی گفت : مثل همیشه زود میری سر اصل مطلب ، بعد از اون حادثه همه فکر میکردن مردی و برای 10 سال غیبت زد،تا اینکه. چند وقت پیش بهم خبر رسید که زنده ای و یه جایی قایم شدی و کار جدیدی راه انداختی ، اولش باورم نشد بلاخره کی فکرشو میکرد که از اون انفجار زنده مونده باشی بعد از کلی گشتن اینجا رو پیدا کردم و...

با تک سرفه آدام به نشانه کوتاه کردن صحبتش ادامه داد : حقیقتش اینه که تو کارمون به مشکل برخوردیم و کسی رو بهتر از تو نمیشناختم که بتونه اون رو برامون حل کنه ،هرچی نباشه یه زمانی مزدوری بهتر از تو و تیمت تو این تجارت نبود . با اشاره به بیرون اتاق ادامه داد : ولی انگار الان زدی تو یه کار دیگه .

آدام نیشخندی زد و گفت : خوشحالم که هنوزم برام کاری داری ، نگران نباش من هنوزم تو همون کار قدیمم ولی الان به روش متفاوتی انجامش میدم و چیزایی هم که اینجا دیدی قسمتی از همونه .

سپس ادامه داد : اگه منظورت از مشکل همون پادگان مرزی و رد نکردن کامیونایی که جنساتون رو حمل



میکنه ، حواسم بهش هست .

یوری به وضوح با شنیدن حرفای آدام متعجب شد ولی خیلی زود به خودش اومد و خنده ای کرد و گفت : میبینم که هنوزم ارتباطات خوبی داری .

آدام_ همینطوره دوست قدیمی حالا بیا بریم نشونت بدم که چی برات تدارک دیدم و بیشتر راجب کار جدیدم برات بگم .

و سپس از جاش بلند شد و به همراه یوری از اتاق خارج شدند و همانطور که در راهرو قدم میزدند گفت : تو کار ما مزدور ها ، اعضای تیم اهمیت زیادی دارن و افراد با تجربه و کار بلدی که بتونن کارای کثیف بقیه رو انجام بدن زیاد نیستن جوون ها که اکثرن زود کم میارن و طول میکشه تا به پای کهنه کارا برسن و با تجربه ها هم که تعدادشون کمه و بعد چند سال یا پیر میشن و از کار میوفتن و یا ( با تمسخر) وجدان پیدا میکنن و میکشن کنار ، ولی به این ها نگاه کن ، ( با دست به محوطه اردوگاه و بچه هایی که به سختی درحال تمرین های نظامی بودن اشاره کرد) و گفت: این ها بدن های تازن ،ذهنشون بازه و میتونی با چیزایی که میخوای پرشون کنی .بعد از اون عملیات 10 سال پیش و نابودی تیمم به این نتیجه رسیدم که باید یه راه جدید رو امتحان کنم ،بجای اینکه مدام دنبال افراد بدرد بخور باشم چرا خودم اونا رو نسازم ، و همونجور



که خودتم میدونی اطلاعات و هویتی که مدام باید پوشانده بشن تا ردی از خودمون نزاریم ،سربازای قدیم همه قبل از ورود به این کار کلی رد و اطالاعات تو دنیای بیرون از خودشون به جا گذاشتن و تغریبا پاک کردن اون ها سخته و هزینه های گذافی داره ولی برعکس این بچه ها همه از کوچیکی اینجا بزرگ شدن و رد و شناسه ای از خودشون بیرون از اینجا ندارن حتی بعضیاشون رو با اثر انگشت و دی ان ای هم نمیشه چیزی ازشون پیدا کرد .

یوری درحالی که ریشش را میخاراند گفت : واقعا ایده جالبیه ولی اونا رو از کجا میاری ؟ درضمن گردوندن همچین تاسیساتی هزینه بالایی داره اون رو چیکار میکنی؟

آدام نیشخندی زد و گفت : برای سوال اولت باید بگم که همه ی این بچه هایی که میبینی به خوبی دست چین شدن و اکثرن از قاچاقچیای حرفه ای انسان یا شخصا افرادم اونا رو از یتیم خونه های دور افتاده ای که کسی اسمشونم نشنیده که با کمی پول حاضرن پرونده های بچه ها رو بسوزونن یا از سیستم اطلاعاتشون رو پاک کنن اورده شدن ،راجب هزینه ها هم باید بگم که چنتا اسپانسر خوب داریم از جمله چنتا دولت که حاضرن برای انجام کارای کثیفی که افراد



خودشون نمیتونن انجام بدن پول خوبی بدن بعلاوه ( کنار یکی از پنجره ایستاد و به چنتا از بچه هایی که روی زمین افتاده بودن نتونسته بودن همپای بقیه به تمرینات ادامه بدن اشاره کرد ) و گفت: همیشه چنتا هستن که ضعیف ترن و ضعیفا تو این کار جایی ندارن پس اونا رو با قیمت خوبی تو بازار سیاه میفروشیم به مشتری هایی که دنبال اینجور اجناس میگردن .

به دنبال این حرفش چنتا از نگهبانای توی محوطه به سمت بچه های زخمی و خسته ای که روی زمین افتاده بودن رفتن و اونا رو از زمین بلند کردن و با خودشون از اونجا بردن .

یوری درحالی که نگاه از پنجره میگرفت پیش خودش گفت : هنوزم همون هیولای قدیمه .

دوباره به راهشان در راهرو ادامه دادند تا اینکه مقابل دری که دو نگبان دوطرف آن ایستاده بودند متوقف شدند . یکی از نگهبان ها با اشاره آدام در رو براشون باز کرد و وارد اتاقی بدون پنجره شدن که بیشتر به اتاق بازجویی پلیس شباهت داشت و نیمه ی دیگر اون با دیواری با آینه ای دوطرفه جدا شده بود و آن طرف دو پسر و یک دختر که بنظر بزرگ تر از بچه هایی که بیرون در محوطه بودن، با تیشرت های مشکی و شلوار و پوتین نظامی پشت میزی فلزی نشسته بودند



و ساکت به شیشه خیره شده بودند . یوری و آدام مقابل شیشه ایستادند و آدام گفت : همونطور که میبینی این ها با بقیه بچه ها فرق دارن . 
یوری_ اره بنظر بزرگ تر میان 
 آدام با لحنی غرور آمیز گفت_ چون از شروع کارم تا الان دووم آوردن و سطح خودشون رو بالا تر از بقیه رسوندن ،ولی فرق اصلی اون ها آموزش هایی که دیدند ،روند کار ما اینجا اینطوری که بچه هایی که میان اینجا آموزش های نظامی و رزمی و تیراندازی و تاکتیک های نظامی رو بهشون داده میشه و کسایی که بتونن تا اخر آموزش هاشون دووم بیارن و لیاقت خودشون رو نشون بدن به عنوان مزدور به میدان نبرد فرستاده میشن ولی اینجاست که تفاوت اون ها خودش رو نشون میده ،( با دست نوجوان های اونطرف شیشه اشاره کرد)این هایی که میبینی و یه تعداد دیگه بچه هایی بودن که بجز تموم کردن آموزش های اولیه تونستن استعدادشون تو این کار رو هم نشون بدن ،اون ها شخصا توسط من دست چین شدن تا چیزی فراتر از یه سرباز باشن ، اون ها آدم کشای نسل جدید هستن . 
 یوری _ آدم کش؟ منظورت چیه؟ 
آدام _ بهتره بگیم هیتمن ساختم ، اولین ویژگی خاصی



که اونها دارن نداشتن هیچ ردی بیرون از اینجاست حتی بیشتر از بچه های دیگه و اون ها بعد از تموم کردن آموزش های اولیه وارد دوره های ویژه ای میشن که در اون آموزش های خاص و مختلفی میبینن ،مثل آشنایی کامل با انواع سلاح سرد و گرم ، رانندگی با وسایل نقلیه مختلف ، هنر های رزمی ترکیبی با خطرناک ترین تکنیک ها اون هم توسط اساتید و رزمیکار های باتجربه ،یادگیری برنامه نویسی و هک و آشنایی با سیستم های امنیتی و جاسوسی، تسلط به چند زبان ، سم شناسی ،ساخت بمب ،و حتی بازیگری . 
یوری با پوزخندی گفت : پس دارم به سه تا مامور kGB نگاه میکنم . 
آدام نیز نیشخندی زد و گفت : دوست من این ها چیزی فراتر از چنتا مامور حقوق بگیر یه سازمان جاسوسین ، خودم شخصا روی آموزش هاشون نظارت داشتم و این سه نفر بهترین هان ،با توجه به کاری که ازم میخوای این سه نفر مناسب ترینن ، حالا بیا بریم تا از نزدیک ببینیشون .
و از دری در گوشه ی دیوار به آن سمت شیشه رفتند ،با ورود اون ها هر سه نفر از جاشون بلند شدند و خبردار ایستادند.
 یوری با نگاهش هر سه نفر را از نظر گذراند ، نفر اول دختری آسیایی با قدی متوسط و چشم و موهای



مشکی که موهایش را پشت سرش کامل جمع کرده بود نفر وسطی پسری سیاه پوست و قد بلند با سری طاس و بدنی عضلانی که او را بزرگ تر از سنش نشون میداد و در اخر پسری به بلندی پسر کناریش با موهای مشکی کوتاه شده به سبک ارتشی و پوست روشن و چشمانی سیاه و چهره ای جذاب که به اروپایی ها شباهت داشت و بدنی ورزیده ولی لاغر تر از پسر سیاه پوست بود

چیزی که میان هر سه جوان مشترک بود چشمانی با نگاهی سرد و جدی که دیگر نشانی از معصومیتی که همسن و سالانشان داشتند درش نبود .
یوری با خود فکر کرد که این نگاه رو فقط در چشمان قاتلین دیده ،این بچه ها قبلا آدم کشتن ،آن هم بار ها .
 با صدای آدام به خود آمد که گفت : پوشه ی ماموریتتون رو کامل خوندید ؟ 
 هر سه جوان یک صدا گفتند : بله قربان
 آدام رو به یوری کرد و گفت : میشه کامل جریان کاری که ازم میخواستی بگی؟
 یوری با سرفه ای گویش را صاف کرد و گفت: کار ما در روسیه قاچاق مواد و اسلحه به داخل و خارج از کشوره ولی چند وقت که کار ما به مشکل خورده ،علتش هم بخاطر پادگان نظامی ای هستش که



از اون جاده مرزی مراقبت میکنه البته ما با فرمانده اونجا همکاری داشتیم ولی اون دبه کرده و سه تا از کامیون های حامل جنسای ما رو مصادره کرده و درخواست باج زیادی رو از ما داره و اگه اون باج رو بهش ندیم نه تنها جنسای ما رو به گروه رقیب میده بلکه گفته مدارکی رو هم که از کارای ما داره رو به پلیس میده و مارو میفروشه ،از اونجایی که باج خواسته شده برای ما خیلی سنگینه و مشتری ای که اون طرف مرز منتظر جنسای ماست وقت کمی به ما داده راهی جز کشتن فرمانده و پس گیری جنسا برامون نمونده، از جمله رئیس هم تحمل همچین خیانتی رو نداره ولی چون موقعیت جغرافیایی پادگان خاص و سعبل عبوره و سربازای اونجا هم تحت فرمان فرماندشون هستن کسی حاظر به انجام همچین عملیاتی نیست پس راه چاره رو پیش بهترین کسی که تو این کار میشناختم دیدم .
 با این حرف آدام لبخندی زد و سپس با لحن جدی رو به سه جوان کرد و گفت : شماره 1 شرح ماموریت رو بگو .

کسی که آدام شماره 1 صداش کرد همان پسر مو مشکی بود که یک قدم جلو آمد و با صدایی آرام و جدی پاسخ داد : قربان هدف این ماموریت ترور فرمانده پادگان مرزی ،بدست آوردن مدارک و اطلاعات



در اختیارش و نابودی پادگان و سربازان ساکن در آن و خارج کردن کامیون های مصادره شده حامل جنس های قاچاق .
 آدام _ میخوام تا 30 دقیقه دیگه آماده تو محوطه جلوی ساختمان باشید . 
هر سه یک صدا گفتن : بله قربان . و سپس از اتاق خارج شدند . 
با خارج شدن آن ها آدام و یوری نیز به دفتر آدام برگشتند تا درمورد نحوه پرداخت هزینه ماموریت صحبت کنند .

نیم ساعت بعد مقابل ساختمان یوری به همراه سه جوان همراهش که لباس های زمستانی ارتشی به رنگ سفید با طرح استتاری پوشیده بودن و هر کدام کوله ای بزرگ با همان طرح را حمل میکردند، سوار بر ونی با شیشه های دودی از اردوگاه خارج شدند . بعد از دو ساعت به فرودگاه رسیدند و سوار بر هواپیمای بزرگ باری که از قبل برایشان آماده شده بود فرودگاه را به مقصد روسیه ترک کردند .

در تمام طول پرواز سه جوان ساکت بودند و حتی علی رقم تلاش های یوری با او هم کلام نشدند و بعد از گذشت یک ساعت بی توجه به تکون های هواپیما خوابیدند انگار نه انگار که دارن به یک ماموریت



خطرناک میروند و یوری که تمام مدت آن ها را با نگاهش تحت نظر داشت از این آرامش و خونسردی آن ها متعجب بود حتی با اینکه خود او در این عملیات شرکت نمیکرد ولی از فکر کردن به آن لرزه به اندامش می افتاد و مدام به خود یاد آوری میکرد که این ها چنتا نوجوان معمولی نیستند ، از رفتارشون کاملا میشد به تجربه های پیشینشون در همچین عملیات هایی پی برد .

پس از گذشت چند ساعت هر سه با صدای آلارم ساعت های مچیشون بیدار شدند و پسر مو مشکی از کولی خود تبلتی را بیرون آورد چیزی را چک کرد و سپس بلند شد و به سمت کابین خلبان رفت و پس از چند دقیقه برگشت و رو به دو نفر دیگر گفت : آماده بشید در موقعیت پرش هستیم . 
یوری با شنیدن حرف او شکه گفت : پرش ؟ دیوونه شدید ؟ میخواید تو همچین ارتفاع و آب و هوایی بپرید؟ 
ولی سه جوان بیتوجه به حرف های او نقاب های بافتنی روی سرشون کشیدند که فقط چشمانشون پیدا بود و عینک های محافظی هم بر رو چشمانشون گذاشتند و مشغول بستن کوله های حامل چتر نجات به خود شدند پس از آماده شدنشون و اعلام آمادگی به



خلبان در پشتی هوایما باز شد و تند باد سردی رو وارد فضای هواپیما کرد و هر سه بی توجه به فریاد های یوری که در باد گم شده بود از هواپیما بیرون پریدند . 
پس از فرود با استفاده از هدست های بیسیمی که همراه داشتند جای هم دیگر را پیدا کرده و. از طریق جی پی اس مسیرشان از میان درختان جنگل را در پیش گرفتند .

پس از یک ساعت برف پیمایی از میان جنگل به نقطه مورد نظرشون که تپه ای مشرف به پادگان در 200 متریه جاده کنار پادگان بود متوقف شدند و پشت درختان پنهان شدند . پسر مو مشکی تبلتش را از کوله خود بیرون آورد و هر سه دور آن جمع شدن و نقشه پادگان و جاده که روی صفحه آن نمایش داده میشد را برسی کردن پسر رو به دختر کرد و گفت : سارا تو در همین نقطه میمونی و ما رو پشتیبانی میکنی و حرکت نگهبانا رو به ما گذارش میدی . 
سارا_ متوجه شدم 
 رو به پسر سیاه پوست کرد و گفت : و تو مارک ( روی تبلت نقطه ای در غرب و دور از پادگان را نشان داد ) و گفت : تو هم به این نقطه میری و ورودی راه مخفی که به تونل های پنهان زیر پادگان راه داره و از طریق اون ها خودت رو به پشت ساختمان پادگان برسون و از



اونجا تا ضلع غربی ساختمان راهت رو ادامه بده تا به اتاقک کنترل برسی و کنترل سیستم های امنیتی و دوربین ها رو بدست بگیری. 
 مارک: مفهوم شد . 
سارا رو بهش کرد و گفت : جک تو چیکار میکنی ؟
 با اینکه در اردوگاه آن ها را از کودکی با کد هایشات صدا میکردن ولی پس از سال ها همکار ی و انجام ماموریت هایی به عنوان یک تیم، برای هم دوستانی عزیز شده بودند و عادت کرده بودند هم دیگر رو در ماموریت هایشون با اسم هایی که برای هم انتخاب کرده بودند صدا کنند.
 جک دوباره به نقشه اشاره کرد و گفت : من هم به سمت شرق پادگان میرم از اون قسمت وارد میشم و خودمو به اتاق فرمانده میرسونم .
 سپس هر سه مشغول آماده کردن تجهیزاتی که با خود آورده بودند شدند ، سارا روی لباسش شنل استتار اسنایپری که رویش با نوار های پارچه ای سفید و سیاهی پوشیده شده بود به تن کرد و اسلحه رایفلM14  ای به همراه داشت که به صدا خفه کن و اسکوپی با لنز دید در شب مجهر بود .
 مارک و جک نیز کاپشت های سفید رنگ خود را در آوردند که زیر آن لباس هایی یک دست سیاه پوشیده



بودند و نقاب های روی سرشون رو با نقاب هایی به همان رنگ تعویض کردند.



مارک به همراه کولی و اسلحه p90 مجهز به صدا خفه کن خود به سمت غرب و ورودی مخفی رفت و جک نیز با کولی کوچکی از میان درختان به سمت شرق پادگان رفت . 
مارک پس از گذشت ۲۰ دقیقه در حاشیه جنگل به نقطه مورد نظر رسید و با بیل کوچکی شروع به کنار زدن برف از روی زمین کرد تا به دریچه ای فلزی رسید و به سختی در فلزی یخ زده رو باز کرد و از پله های پشت در شروع به پایین رفتن کرد و وارد دالانی تاریک با دیوار های بتنی شد ، طبق تحقیقاتشون این پادگان زمان جنگ جهانی دوم قلعه ای نظامی بوده که دوباره باز سازی شده و طبق نقشه های جدیدش کسی از این مسیر مخفی خبر نداشته ، چراغ قوش رو روشن کرد و شروع به حرکت در دالان تاریک کرد و پس از مدتی به انتهای مسیر رسید که به پله هایی به سمت بالا منتهی شده بود ، به ارامی از پله ها بالا رفت و دریچه رو باز کرد و طبق نقشه پشت ساختمان اصلی پادگان بیرون اومد، خودش رو به دیوار چسباند و اطراف رو برسی کرد و وقتی کسی رو ندید ساعتش رو چک کرد ، براساس حرف های جاسوسشون چند



دقیقه دیگه زمان تعویض شیفت بود پس به ارومی همانطور که به دیوار چسبیده بود از نقطه کور دوربین ها به سمت ضلع غربی ساختمان رفت که اتاقک سیستم های امنیتی قرار داشت .

وقتی به انتهای دیوار رسید ، سرکی کشید و سربازی رو دید که مقابل در اتاقک نگهبانی میده سنگ کوچکی از روی زمین برداشت و به سمت دیوار مقابلش پرت کرد و پشت دیوار پنهان شد ، سرباز که از صدای برخورد سنگ توجهش جلب شده بود به ارامی به سمت جایی که مارک پنهان شده بود آمد و با رسیدن سرباز مارک چاقوشو دراورد و به سرعت دستش رو روی دهان سرباز گذاشت و اون رو به دیوار چسبوند و چاقو رو در سینش فرو کرد ، وقتی از مرگ سرباز مطمئن شد جنازه رو به ارامی به پشت دیوار کشاند و اسلحش رو اماده کرد و به سمت اتاقک رفت ، پشت در ایستاد و در زد و با لحجه خوبی که نتیجه سالها تمرین و اموزش بود به روسی گفت : برادر در رو باز کن موقع تعویض شیفت ، دارم اینجا یخ میزنم.
 از پشت در صدای مردی اومد که میگفت : اه بلاخره وقتش ش.... ، هنوز جملش تموم نشده بود که در باز شد و دو نفری که داخل بودند نمایان شدن و با تعجب به پسر سیاه پوشی که اسلحه به دست مقابلشون



ایستاده بود نگاه می کردند و قبل از این که فرصت برداشتن اسلحه هاشون رو داشته باشن مارک با دو شلیک پیاپی تو سرشون خلاصشون کرد. سپس پشت در ایستاد و پس از رسیدن دو سربازی که مال شیفت بعدی بودن وخلاص کردن اون ها

جنازه ها رو گوشه اتاق گذاشت و روی صندلی نشست و شروع به برسی تصاویر دوربین ها از مانیتور های مقابلش کرد ، فرمانده تنها در اتاقش پشت میزش نشسته بود و درحال انجام کارای اداریش بود و سرباز هایی که از شیفت قبلیشون برمیگشتن به خوابگاه میرفتن تا بخوابن و همجا بنظر اروم بود ، بیسیمش رو برداشت و به جک و سارا گزارش وضعیت رو داد. 
جک که پشت درختی در حاشیه شرقی جنگل کنار پادگان مخفی شده بود پس از گزارشی که مارک داد ساعتش رو چک کرد و محوته خالی از درختی که میان جنگل و اردوگاه فاصله انداخته بود رو نگاهی انداخت و با بیسیم به سارا گفت : وضعیت برجک شرقی چیه ؟

سارا در حالی که با دوربین اسلحش برجک رو تحت نظر داشت گفت: تازه شیفت عوض شده و سربازش در حال برسی محیط با نور افکنه ، تمام
 جک دوباره ساعتش رو جک کرد و نگاهی به محوطه



مقابلش انداخت ، در این ساعت ماه در غربی ترین موقعیت خودش بود و باعث شده بود سایه ی بزرگی رو ی محوطه بیوفته و محیط رو نیمه تاریک کرده بود و تنها روشنی اونجا نور درحال حرکت نور افکن برجک بود .

جک به ارامی شروع به حرکت به سمت حصار کرد و از میان سایه ها و بوته هایی که سر راهش بود به طرف حصار رفت و مواظب بود تا در نور برجک دیده نشود وقتی کنار حصار رسید پشت بوته ای پنهان شد تا دو سربازی که آن طرف حصار درحال گشت زنی بودند عبور کنند، با دور شدن آن ها عنبری از کیفش دراورد و شروع به بریدن حصار کرد ، پس از گذشتن از حصار به سمت برجک شرقی رفت و قبل از بالا رفتن از پله های برجک در بیسیم به سارا گفت : سرباز توی برجک رو بزن . 
پس از تایید مرگ سرباز از طرف سارا از پله ها بالا رفت و جنازه سرباز رو روی صندلی به دیواره برجک تکیه داد تا از دور نبود سرباز جلب توجه نکنه ، سپس از روی برجک به روی سقف ساختمان اصلی پرید و طنابی که به همراه داشت رو با قلابی به لبه پشت بام متصل کرد و به ارامی با طناب خودش رو به پنجره طبقه دوم ضلع شرقی ساختمان رسوند و با بیسیم به



مارک گفت : وضعیت طبقه دوم رو گزارش بده 
 مارک : باقی سرباز هایی که از شیفت قبلی برگشتن در خوابگاه قرار دارن و تنها دو سرباز در حال نگهبانی هستن ، یکی مقابل در خوابگاه و دیگری در راهرو درحال گشت زنیه .

یکی از چاقو هایی که پشت کمرش بسته بود رو دراورد و به ارومی پنجره رو باز کرد و وارد راهرو شد و بیصدا خودش رو پشت سر بازی که درحال قدم زدن در راهرو بود رسوند و دستش رو روی دهان سرباز گذاشت و گلوش رو برید و به ارومی جنازه رو کنار دیوار گذاشت و در راهرو جلو رفت ،

وقتی به کنج دیوار رسید سرکی کشید و به سربازی که کنار دری که طبق گفته مارک در خوابگاه بود نگاه کرد و دوباره پشت دیوار برگشت و نفس عمیقی کشید و تمرکز کرد و نوک چاقوش رو بین دو انگشتش گرفت و از پشت دیوار بیرون اومد و چاقو رو به سمت سرباز پرت کرد که در گردنش نشست و خودش رو به سرعت به اون رسوند قبل از اینکه روی زمین بیوفته بدنش رو گرفت و به ارامی جنازه رو روی زمین خوابوند و چاقوش رو بیرون اورد و تیغه رو با لباس سرباز پاک کرد و به غلافش برگردوند و از کولش گاز اشک اوری بیرون اورد و با سیمی اون رو کنار چارچوب در نصب



کرد و با سیم دیگری ضامنش رو به طرف دیگر در وصل کرد و به ارومی راهش رو به سمت انتهای راهرو که اتاق فرمانده قرار داشت دامه داد.

با رسیدن پشت در با بیسیم وضعیت فرمانده رو از مارک پرسید که گفت هنوز پشت میزش نشسته .

کلتش رو دراورد و صدا خفه کنی روی لولش نصب کرد و نفس عمیقی کشید و در رو به ارامی باز کرد و وارد اتاق شد و به سر فرمانده که هنوز درحال مطالعه کاغذ های روی میزش بود شلیک کرد و در رو بست و به سمت میزش رفت و کیس کامپیوترش رو باز کرد و هاردش رو دراورد و در کیفش گذاشت ، درسته که مشتری خواسته بود اطلاعات نابود بشن ولی آدام فکر دیگری داشت و میخواست اطلاعات رو برای خودش داشته باشه .

خواست از اتاق خارج بشه که متوجه قالیچه ای زیر صندلی فرمانده شد ، مشکوک شد و صندلی رو کنار زد و قالیچه رو برداشت و خم شد و اروم به کف زمین ضربه زد و متوجه فضای خالی پشت اون شد و چاقوش رو دراورد و کف پوش رو برید و کنار زد که گاوصندوق کوچکی که در زمین جاساز شده بود نمایان شد ، روی زمین خوابید و گوشش رو روی در گاوصندوق گذاشت و مشغول باز کردن قفل اون شد.



با باز کردن در گاوصندق در اون چند پرونده یک هارد درایو و چند دسته پول نقد پیدا کرد و با برسی پرونده ها متوجه اطلاعات و مدارکی درباره گروه مشتریشون و فعالیت های اون ها شد ، زیر لب با خودش گفت : حرومزاده باهوش. 
 همه چیز هایی که پیدا کرده بود رو در کولیش جا داد و دوباره وضعیت گاوصندوق رو به حالت قبل برگردوند و قالیچه رو روی اون گذاشت.

سپس بسته c4 ری روی میز گذاشت و قبل از خارج شدن از اتاق ماسک ضد گاز و دوربین نایت ویژنی رو به صورت زد و در بیسیم گفت : ماموریت انجام شد ، شروع کنید . 
سارا اول نگهبانای روی برجک ها رو زد و سپش سه سربازی که کنار جاده مقابل پادگان درحال نگهبانی بودن رو کشت و به مارک خبر داد .

مارک نیز فیلم دوربین های مداربسته پادگان رو پاک کرد و بسته c4ای توی اتاقک گذاشت دوربین نایت ویژنی به چشم زد و از اوجا خارج شد و به پشت ساختمان رفت و سیم کنتور برق رو با انبر بزرگی که به همراه داشت برید و برق پادگان رو قطع کرد ، و با ریموتی بمب توی اتاقک دوربین ها رو منفجر کرد .

با شنیدن صدای انفجار سرباز های درون محوطه پادگان شکه شروع به فریاد در بیسیم ها و گشتن در



تاریکی محیط کردند .

جک درحالی که از لای در راهرو رو زیر نظر داشت متوجه سربازانی که از در خوابگاه با عجله خارج میشدند شد که حالا در راه روی دود گرفته درحال سرفه و ناله بخاطر گاز اشک اور بودند و شکه و از همه جا بیخبر سعی در فرار از وضع موجود بودند ، خیلی ها هم روی زمین افتاده بودند و در اون تاریکی توان پیدا کردن راهشون رو نداشتند.

جک درحالی که کلتش را در یک دست و چاقویی در دست دیگرش نگه داشته بود از اتاق خارج شد و به سمتشان رفت و سر راهش با شلیک به سرشون یا بریدن گلوشون کار همه رو تمام کرد و از پله ها به طبقه پایین رفت و هرکسی که سر راهش میدید رو میکشت ، مارک و سارا هم درحال شلیک و کشتن سرباز های سرگردون در محوطه بودند و بخاطر تاریکی و نبود دستوری از جانب فرمانده ، پادگان وضعیت اشفته ای پیدا کرده بود و کارشون راحت تر شده بود.

جک با خروج از در اصلی ساختمان به دو سربازی که جلوی در کنار هم با چراغ قوه هاشون سعی در پیدا کردن دشمن داشتن برخورد کرد ، به سمتشون دوید و یکی رو با شلیک به سرش خلاص کرد و دیگری که به



سمتش چرخیده بود رو به زیر اسلحش زد و گلوش رو با چاقو برید و خواست به سمت جایی که مارک درحال خلاص کردن سرباز هایی که روی زمین افتاده بودن بره که از سمت چپش سربازی با اسلحه ای که به سمتش نشانه رفته بود نزدیک شد و به روسی فریاد زد : اسلحتو بنداز ، شما کی هس.... هنوز جملش تمام نشده بود که گلوله ای در سرش نشست و به زمین افتاد.

جک در بیسیمش گفت : شلیک خوبی بود سارا . 
سارا : بلاخره یکی باید باشه شما پسرا رو نجات بده 
 جک نیشخندی زد و گفت : گزارش وضعیت
 مارک و سارا هردو گفتند : همه جا پاکسازی شده کسی زنده نمونده . 
جک: خوبه ، سارا بیا اینجا، مارک بمب ها رو جاسازی کن .

کمی بعد هرسه در محوطه پادگان جمع شده و به سمت کامیون هایی که بارشون جنس های قاچاق بود رفته و هرکدام سوار یکی از کامیون ها شد و هین خروج از پادگان مارک با ریموتی بمب هایی که جا های مختلف پادگان کار گذاشته بود از جمله بمبی که در اتاق فرمانده بود رو منفجر کرد و با کامیون ها از طریق جاده به سمت مرز رفتند و اون ها رو به یوری و



افرادش که منتظرشون بودن تحویل دادن .

یوری که از دیدن سالم و به موقع رسیدن اون ها تعجب کرده بود با لحن شادی به استقبالشون رفت و گفت : کارتون عالی بود ، مطمئنم رئیس خیلی خوشحال میشه اگه بخواین میتونم براتون پیش خودمون کار.... 
جک به میان حرفش پرید و با لحنی جدی و سرد گفت : وسیله ما آمادس ؟ 
 یوری درحالی که سعی میکرد نشون نده ناراحت شده به جیپی که سمت راستش پارک شده بود اشاره کرد و گفت : بله همونطور که قولشو داده بودم . 
جک : خوبه . 
و سپس بی توجه به یوری و افرادش همراه با سارا و مارک سوار ماشین شدن و از اونجا رفتن .

یوری که دورشدن ماشینشون رو در جاده گلی و برف گرفته میدید با خودش گفت : فقط خدا میدونه آدام چه هیولا هایی از این بچه ها ساخته . 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.