دخترک با شور و شوق از اتاقش به بیرون آمده و قدم به قدم با معصومیت خاص خود از پله ها پایین آمد .
نور به صورتش خورد و چشمان آبی به رنگ دریایش می درخشید . موهای طلایی رنگش گویی خورشید دیگری بود که این خانه را نورانی می کرد .
در جستجوی پدر و مادرش بود . ولی این خانه سکوت بود و سکوت ، فقط و فقط صدای قدم هایش که بر روی کاشی ها میزاشت سکوت را می شکست .
موهایش را به پشت گوش فرستاد و آرام گفت:
- مامان ، بابا؟
ولی هیچ کس نبود که پاسخ دخترک را دهد . دخترک هراسان و نگران منتظر پاسخی در آن خانه بود .
درست سال پیش بود که قلبش را پیوند زده بودند ...
انگار حال ، قلبش به تپش افتاده بود . این حجم از استرس و نگرانی برای قلب پیوند زده ی دختری شش ساله بسیار خطرناک بود .
صدای عقربه های ساعت باعث بر گرداندن سر او به سمت ساعت شد . با دیدن ساعت ۱۰ صبح ، قلبش درد گرفت . چنگی به قلبش زد روی زمین افتاد . نفسش به شمارش افتاده بود.
سرش گیج می رفت چشمان دریایی اش دو دو میزد . درد قلبش بیشتر شد . آهی از بین لب های سفیدش بیرون آمد .
صورت جمع شده و رنگ پریده اش نشان از خراب تر شدن حال او میداد ...
آرام آرام به دسته ی مبل چنگ زد و تکیه بر پایه ی مبل زد .
دست دراز کرد و لیوان آبی را از روی میز برداشت و با دستان لرزان به سمت لبش برد تا کمی بخورد . شاید به حال بدش اثر کند ؛ اما لیوان بر زمین افتاد و قطعه قطعه شد ...
خراشی بر روی پاهایش از بریده شدن بر اثر شیشه پدید آمده بود!!!
سایه ای بر روی دیوار دید ، سایه به نزدیکی اش آمد.
دخترک فکر می کرد مادر یا پدر اوست . ولی چه فکر اشتباهی ...
افسوس که مادرش نبود !!! بلکه یک فرشته بود ، البته فرشته ی مرگ!!!
چگونه دلش به حال آن دخترک معصوم نسوخت و جان او را تسخیر کرد.
پلک های دخترک بسته شد و رنگ پریده اش سفید تر شد . روحش به پرواز در آمد.
دخترک تکیه بر پایه های همان مبل ، در کناره لیوان شکسته ، با رنگ پریده ، پلک های بسته اش ، دیگر تکان نخورد.