گلخانه مادر بزرگ

گلخانه مادر بزرگ : گلخانه مادر بزرگ

نویسنده: Fatemeh89


تا پدرم پایش را روی ترمز فشار داد . در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم ؛ دوان دوان به سمت مادربزرگ رفتم که لبخند می زد . خود را در آغوش پر مهرش پرت کردم .
 بعد از گذر چند ثانیه گونه اش را بوسیدم و مادربزرگ نیز مرا در آغوش فشرد...
من همیشه اعتقاد بر این داشتم که مادربزرگم بهترین مادر بزرگ در این جهان بود . هنوز هم پای این اعتقادم هستم!!!
بعد از سلام و احوال پرسی گرم همیشگی ، چشمم به گلخانه ی گوشه ی حیاط افتاد یادم است دفعه قبلی که به اینجا آمده بودم به گلخانه سر نزده بودم بعد از اجازه ای که گرفتم ‌. قدم به قدم ، سمت گلخانه حرکت کردم .
در سبز رنگ گلخانه ، با صدای غرش مانندی باز شد که مثل همیشه از جایم پریدم ، با اینکه از غرش همیشگی اش خبردار بودم ولی باز هم ترسیدم ...
بوی گل های گلخانه را به مشامم کشیدم و در را بستم . به سمت گل ها رفتم گلی را آرام بر روی دستم گذاشتم و به زیبایی و لطافت اش لبخند زدم.
به گل های رنگارنگ زیبا نگاه کردم . عاشق این گل ها بودم . گویی این ها به انسان امید به زندگی می دادند.
در گلخانه چرخیدم و چرخیدم و میان گل های زیبا و رنگارنگ شاد و خوشحال بودم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.