قسمت 1

«به دنبال راهنما زندگی»

نویسنده: QuestionGirl

خب مطمئنا اینو ک می‌خونید اولین داستان منه و شاید خوشتون نیاد چون همون‌طور ک گفتم اولیشه :] با این وجود امیدوارم خوشتون بیاد.
.
.

.

این سوال های ذهن من بود فرقی نمی‌کرد شب باشه یا روز وقت درس باشه یا غذا سوالایی ک گاهی اوقات انقد به آنها فکر میکردم تا احساس سر درد بهم دست میداد و خوابم میبرد 
این حرف هایی بود که در ذهن آلاسکا می‌گذشت.
اما قضیه اینجا تموم نمیشد از خواب که بیدار میشدم باز این فکرا تو سر من بودن: چرا من اینجام؟ اینجا کجاست؟ بعد اینکه بمیرم چی میشه؟ آیا دلیلی داره ما انسان ها وجود داریم؟ یا سوالاتی ک فکر میکردم اگ به بقیه بگم مسخره کنن منو 
سوال هایی مثل اینکه:
اگ شب خوابم نمیبره اشتباه نیست شاید انسان ها اشتباه میکنن، منظورم اینه اگ زمان واقعی خواب روز بود چی؟ اگ ما اشتباه میکردیم و باید شب بیدار میموندیم و روز رو میخابیدیم چی؟ این سوالات واقعا ذهن مرا درگیر خود کردند.
گاهی اوقات میشد که خود را مهره تصور کنم یعنی اینکه حس واقعی بودن به من دست نمی‌داد حس میکردم من فقط یک بازیگر هستم در یک داستان فقط با یک فرق که این داستان از قبل برنامه ریزی نشده و من در هرچیزی حق انتخاب داشتم و می‌توانستم هرکاری دلم بخواهد انجام دهم. هنگامی که این حس به من دست میداد به خانواده ام نگاه میکردم و کارایی ک همان لحظه در ذهن داشتم را انجام می‌دادم، من واقعی ام!
روز ها می‌گذشت و سوالات ذهن من بیشتر میشد بدون هیچ جوابی بدون اینکه آنها را به کسی بگویم ک شاید اندکی هم شده ذهن خود را خالی کنم و به این فکر میکردم میشد به جایی برسم ک ذهنم خالی خالی باشد و به هیچ چیز فکر نکنم؟
فقط من همچین فکرایی دارم؟ فقط من انقد فکر میکنم و زندگی رو سخت میگیرم؟
او هربار شروع به فکر کردن میکرد انقد این کار را ادامه میداد تا به پوچی برسد و این پوچی او را اذیت و عصبانی میکرد، حس میکرد باید در این دنیا حداقل چیزی باشد که به سوالاتش جواب دهد.
به این فکر بود که اگر برای زندگی راهنمایی باشد چی؟ اگ این زندگی هم مثل بازی راهنما داشته باشد چی؟ راهنمایی که واقعا به ما کمک کند و جواب تمام سوالات ما در آن نوشته شده باشد...
آلاسکا خسته شده بود از سوالات ذهنش که بی جواب مانده بود.

تصمیم گرفت بجای گذراندن وقت خود به مدرسه بازگردد و در آنجا دوستانی پیدا کند ک شاید آنها این زندگی را برایش آسان تر کنند. او قبلا بخاطر فشار های روحی ک داشت نمی‌توانست تمرکز کند نمره های او روز به روز بدتر می‌شدند، موضوع این نبود ک او درس را دوست نداشته باشد اما او واقعا نمی‌توانست روی کتاب تمرکز کند، اگر فکر میکنید بخاطر کتاب درسی بود.. نه! او کتاب را بسیار دوست داشت در اتاق خود انواع کتاب ها را داشت اما نمی‌توانست آنها را بخواند چون هیچ تمرکزی نداشت و دانستن این موضوع او را ناراحت میکرد. صفحه یک، صفحه دو، با رسیدن به صفحه بعد دو صفحه اول که می‌خواند را یادش میرفت و چیزی در ذهنش باقی نمی‌ماند جز همان سوالات.
صبح زود..! خیلی وقت بود صبح بیدار نشده بودم، دلم برای این روز ها تنگ شده بود، آلاسکا هرروز خود را میخابید و شب بیدار می‌ماند.
او سال ها هیچ نوری را ندیده بود.. خورشید! منظور از سال ها از زمانی است که او از مدرسه رفت 
هانی دوستش را دید و از خوشحالی نمیدانست به او چه بگوید! هانی بهترین دوست آلاسکا بود، دوستی ک هروقت آلاسکا از این زندگی یا خانواده اش خسته میشد با اینکه از بیرون رفتن بدش می آمد و از آدم هایی که بیرون بودند، اما هیچوقت از هانی خسته نمیشد.
روزی انقدر فشار را روی ذهن خود حس میکرد که همه چیز را کنار گذاشت! منظور از همه چیز این است که او تمام اکانت های خود را پاک کرد، با دوستانش قطع ارتباط کرد و فکر میکرد شاید اگر این کار ها را انجام دهد و مدتی تنها باشد دور از هرچیزی بدون هیچ حرفی فقط کتاب ها، بتواند روی آنها تمرکز کند و شاید اندکی از فشار روحی آن کاسته شود.
آلاسکا! تو اینجایی...
اشک را میشد در چشم های هانی دید، او واقعا خوشحال شده بود با اینکه آلاسکا بی خبر از همه جا رفته بود و جواب هیچکس را نمی‌داد.
او توقع داشت هانی با او صحبت نکند و فکر میکرد ناراحت شده بود از این کارش. اما هانی پرید و او را بغل کرد.خودتی؟! خیلی دلم برات تنگ شده بود، آلاسکا شوکه شده بود.
بعد از لحظاتی ک گذشت و هانی مدرسه را به او نشان داد به کلاس رفتند.
موضوع این نبود ک آلاسکا رفته باشد به مدرسه دیگر یا همه چیز را فراموش کرده باشد، بلکه مدرسه بازسازی شده بود. تمام خاطرات آنها زیر بلوک و چوب ها حس میشد، صدای خنده های هانی، دویدن آلاسکا با دوست هایش، صدای تک تک آنها برایش مرور میشد و حس میکرد.
معلم از دیدن آلاسکا خوشحال شده بود، با اینکه درس او افت کرده بود اما قبل از آن او دانش آموز نمونه ای بود. همه او را دوست داشتن، چیزی که خودش توقعش را نداشت چون آلاسکا از خودش متنفر بود و هرروز صب که چشم هایش باز میشد آرزو میکرد دیگر آلاسکایی نباشد...!
کتاب هایم کجاست..؟! باز کتاب خود را نمیتوانم پیدا کنم.
هانی از آخر اتاق داد زد: پیش منه. به سمت مدرسه رفتند، از آن موقع چند هفته گذشته بود و کم کم آلاسکا به این زندگی اش عادت میکرد.

روزی به خود آمد و دید او هم مثل همه شده، شب ها پارتی صبح مدرسه و فهمید تغییر کرده و آلاسکا را در خود نمی‌دید. او میخاست با هانی در این باره صحبت کند، هانی را برد به پارک نزدیک خونه اش و در آنجا هرچیزی ک در ذهنش و قلبش بود را به او گفت، حتی این کار هم برای آلاسکای قبلی سخت بود...شاید هم غیر عادی.
با هانی درباره اینکه از مدرسه خسته شده و حس هایش صحبت کرد، هانی از دست او عصبانی شد چون فکر میکرد قرار است دوباره آلاسکا را از دست بدهد و تنها بماند.
این فکر هانی درست بود..! 
او از هانی خواست با او برود و در این راه تنها نباشد، اما هانی به این زندگی عادت کرده بود و این زندگی برایش بسیار بی نقص و کامل بود.
باز قراره بری.. فقط برای این فکر های توی سرت باز قرارع منو تنها بزاری!؟ 
آلاسکا تنها چیزی که از هانی میخاست این بود که او را درک کند و این موضوع را قبول کند که او نمی‌تواند اینگونه زندگی کند. هانی، این آلاسکایی که میبینی برای من غریبه است و هیچوقت خودم رو اینجوری ندیده بودم. حس میکنم برگشتن به مدرسه چیزی که واقعا نیاز داشتم نبوده.
هانی با ناراحتی پارک را ترک کرد، می‌دانستم اینجوری میشه باز خودمو خودم. اما آلاسکا از این اتفاق ناراحت نبود بلکه خوشحال بود چون حس بهتری به خودش داشت.
تو راه برگشت خونه رفت ساحلی ک همیشه میرفت، جایی که اولین سیگارش را کشیده بود و تجربه های اول زیادی را آنجا داشت.
روی مبل کهنه اش نشست به سمت موج های دریا خیره شد و سیگار هایی ک قایم کرده بود را بیرون آورد، دلم برای این موج ها تنگ شده بود‌.. صدای موج ها، بوی خوب اینجا واقعا یک چیز دیگست..! فقط امیدوارم هانی منو درک کنه.
چقد کمرم درد می‌کنه، اینجا کجاس؟! نکنه توی ساحل خوابم برده. آلاسکا با سیگار هوایی ک در دست داشت به راه خود ادامه داد و رفت تا به خانه اش رسید.
این چیه؟! درست میبینم. 
آلاسکا چشم های خود را باز و بسته میکرد و فکر میکرد شاید رویا می‌بیند و هنوز در خواب به سر میبرد.. اما او بیدار بود 
وسیله ای از جنس نقره با طرح های قدیمی. قدیمی بودنش عجیب نبود چون آلاسکا در سال ۱۹۶۰ بود و این وسیله از لحاظ ظاهری برای آن دوره عادی بود و چیز جالبی نبود، اما خود وسیله یا بهتره بگیم دستگاه..! عالی بود، آلاسکا شوکه شده بود و کم کم به او نزدیک میشد.
به وسیله دست زد و بیشتر از قبل شوکه شد، چون او دیگر در خانه اش نبود‌.

اینجا کجاست!؟ من کجام!؟ و مدام این سوالات را تکرار میکرد. او در شهری بزرگ بود تابلو های زیادی مشاهده میشد، ساختمان های بلند و زیبا که هرکدام از دیگری بلند تر و زیباتر بودند، آلاسکا تابحال همچین چیزی را ندیده بود.
آلاسکا شب خود را در ساحل آنجا به سر میبرد، او ساحل را خیلی دوست داشت. 
صدایی شنید، چیزی اونجاست!؟ کسی اونجاست!؟ هی این سوالات را تکرار میکرد و ترس را درون خود بیشتر احساس می‌کرد. منتظر بود حیوانی وحشی از پشت بوته ها بیرون بیاید. اما از پشت بوته ها دختری زیبا بیرون آمد چیزی که توقعش را نداشت.
سلام.. ببخشید ترسوندمت فقط نمیخاستم با صدام کسی رو اذیت کنم، اسم من کلویی هستش تو کی؟ آلاسکا کاملا شوکه شده بود فکر میکرد قراره حیوانی با او روبرو شود و او را زخمی کند.
من آلاسکا هستم، مشکلی نیست فقط من تازه اومدم اینجا بیخودی ترسیدم. کلویی هم مثل آلاسکا بود با اینکه از بچگی در آنجا به دنیا آمده بود اما تنها بود و هیچکسی را نداشت، حتی خانواده ای. بعد آن اتفاق روز ها گذشت و آلاسکا با کلویی دوست شده بود و در یک خانه کنار هم زندگی میکردند، او خوشحال بود. اما می‌توانست حس کند کلویی از داشتن همچین زندگی ای راضی نیست..
روزی آلاسکا از کلویی در این باره پرسید، کلویی گفت من از آدم ها متنفرم آنها عکس های خود را در انواع شبکه های اجتماعی مخصوصا اینستاگرام میزارند و به لاغر بودن خود افتخار میکنند، به اینکه ما غذا نمی‌خوریم و بدنمون زیباست او از این چیز ها ناراحت بود و درک نمی‌کرد که چرا دنیا به همچین جایی تبدیل شده، حرف او درست بود.
انسان هایی که با نخوردن غذا و استخوان های بیرون آمده بدنشان حس میکنند این زیباست، انسان هایی که زندگی خود حتی غذایشان را به نمایش می‌گذارند، این فضا ها مسموم بودند. بچه هایی که بجای بازی کردن به فکر موبایل هستند یا چیزهایی که حتی گفتنش کلویی را اذیت میکرد، در این دوره همه چیز شده بود لاغری و زیبایی. مرد هایی که با چشم های فاسد به بدن زن ها خیره می‌شدند، زن هایی که بجای فکر کردن به بچه های خود به فکر رابطه جنسی بودند...
بله آلاسکا... زندگی در سال ۲۰۲۲ همچین چیزیه، من واقعا به مردم گذشته حسادت میکنم و از آینده میترسم، بچه هایی که قراره در آینده باشند. این ها واقعا منو میترسونن..! بغض گلویش را گرفته بود.
آلاسکا به فکر فرو رفت، به این فکر افتاد که او در سال ۱۹۶۰ بوده و فکر می‌کرده زندگی اش خیلی سخت می‌گذشته.. من واقعا باید از اون روز ها استفاده میکردم، فقط باید هرچیزی را از دید بهتری نگاه میکردم، دنیای من خیلی قشنگ و بهتر بود.. این دنیا فاسد شده..!

صبح روز بعد که از خواب بیدار شد خود را در تخت حس کرد اما اینجا خانه او نبود..! من تو بیمارستانم؟! هانی صدای آلاسکا را شنید و دکتر را صدا کرد. بله.. کلویی را در رویای خود دید و تمام این مدت در بیمارستان بوده.. آلاسکا سه ماه خود را در بیمارستان گذرانده بود.
به خانه برگشت و به هرچیزی به دید دیگری نگاه میکرد، قدر لحظاتی ک داشت می‌گذشت را می‌دانست، به مدرسه میرفت و مهم تر از هرچیزی با هانی مثل همیشه صمیمی شد و به او بسیار اهمیت میداد. توانست روی کتابش تمرکز کند و کتاب خود را داشته باشد..! او نویسنده شده بود و داستان زندگی خود را نوشته بود تا شاید جوان های بیشتری را آگاه کند. فقط کافیست بهتر نگاه کنیم... بهتر! 
این آخرین متن کتاب او بود «جوری زندگی کن که اگر یک لحظه دیگر به مرگت مانده باشد حسرت زندگی را نداشته باشی».
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.