من و تو : سِینا ، سینا

نویسنده: zahra1385far

سلام ...
من میخوام داستان کوتاه خطر دار زندگی خودمو براتون بگم ...
داستانی که حرف های مردم زیاد توش بود ولی انسان ها که نباید زندگیشونو ، هدف هاشونو با حرف مردم ول کنن ...
مثلا اگه رونالدو در دوران نوجوانی دوستاش وفتی شنیدن آرزوی اون اینکه بهترین بازیکن فوتبال جهانشه ... 

بهش گفتن تو نمیتونی آرزوی برزگی هست باید ول میکرد و پی رویاهاش نمیرفت ...

که الان آقای کل جهان نمیشد ! ... میشد ! ... نه ...

**

من یک دختر لاتم یعنی یه مردم که تا حالا دست به چاقو قمه نزدم ولی برای احتیاط همیشه همرام یک چاقو جیبی دارم ...همیشه مورد تمسخر یا حرف مرد ها و زن های محله و فامیل میشدم ولی برام مهم نبود ...

حتی و بعضی مواقع پسر های محله بهم میگن : تو نباس منتظر خاستکار باشی تو باید بری زن بگیری ...

من هم بهشون میگم اگه من لاتم خاستکار های خودمو دارم ...

من یک دختره هیکلی ام ... خوش اندام بکی نکی ... موهای بلند مشکی با چشمای خرمایی و صورتی سفید دارم ...
قدم هم یک و نیم دو متری هست ... و رزمی کار حرفه ای هستم ... 
اما از حق نگزریم بعضی از مرد ها از اینگه غیرت دارم و میتونم از خودم در برابر زورگویی مراقبت کنم ...
تحصینم میکنن ... بهم میگن : تو یک شیر زنی ... دست هرچی مرده از پشت بستی ...
چون من  یک رزمیکارم که کبربند دان مشکی جودو و نینجیتسو دارم و حرکات حرفه ای ضربات حساس بدن بلدم ...
و زیر چشم راستم یک زخم چاقو هست که داستانداره ...
دیروز به یکی از دختر های محله دست درازی شد اونم بد دست درازی شد...
جوری که همه مردا به غیرتشون بر نخورد برن در بیفتن... چون میگفتن : 
_ اون باسه خودش یک دمو دستکاه و قدرت داره ... .
دختر خاله بیچارم همون دختر محله با آبرویی که ازش رفت دیگه حتی نمیتونه تو فامیل رفت و آمد کنه ...
برای همین من غیرت و مردونگی به خرج دادمو میخوام به جای اونا برم انتقام آبروی از دست رفته دختر خاله ام رو بگیرم ...
تفنگی که پدرم دو سال پیش برام گرفتو گفت : هر وقت اتفاقی افتاد و به غیرت هیچ مردی بر نخورد  حتی من ...
و خواستی کاری کنی این رو همراه خودت ببر ش... . ( الان اون روز شده )
تفنگ رو پشت کمر سفت شلوار کاملا بلنده کشادم میزارم ... تنم یک تیشرت بلند کشاد آستین دار کردم ...
تا راحتر بتونم اگه هر چیزی شد مبارزه کنم ...
دست تو جیب شلوارم میکنم و چاقو جیبیمو حس میکنم ...
موهام رو دم اسبی پشت سرم بستم و بعد روسریمو سرم کردمو لبه هاسو بردم پشت کردنم کره زدم ...
دستمال کردنمو روی صورتم کشیدم و بیرون از خونه رفتم ...
برای اینگه کسی جلوم رو نگیره صبح زود بیدار شدم  و از خونه بیرون زدم ...
ساعت حدودای پنج صبح بود و حتی پرنده هم پر نمیزد ... و این خیلی خوب بود تا کارم رو انجام بدم ...
نزدیک محله اون بیناموس بی غیرت شدم ... 
باز با اینکه صبح زود بود محلش پر از آدم های کردن گلفت و گنده لات بی سروپا بود ...
که هر کی از یه وری زخم روی صورت داشتن ... 
مثل من ...
به سمتشون که نزدیک میشدم اونها هم تعجب میکردن هم حالت تدافعی می کرفتن ...
و من حالت آماده باش کرفتن و به سمتشون حمله کردم ... با هر ضربه ای که اونا میزدن من هم یکی میزدم ...
یعنی یه زد و خوردی شده بود ...
وقتی متوجه شدم چند نفر به یکی شده از ضربه های حساسم استفاده کردم ...
 و در عرض چند ثانیه همشونو بیهوش کردم ... یکی یکی روی زمین افتادن ... 
وارده ساختمان بزرگی شدم و یکی یکی از کنار اتاق ها رد میشدم ...
 نگاه می کردم تا یک اثری از اون بیناموس پیدا کنم ...
به در بزرگ قهوای میرسم و در رو باز میکنم ... یک اتاق کاملا دوبلکس که وسطش یک تخته دو نفره قهوای بود که ...

کم کم با یک صحنه بدی روبه رو میشم ... دو نفری که رو تخت داشتن باهم ... *** ... دیگه نتونستم تحمل کنم و اونجا بمونم ...

همبنکه خواستم از اونجا برم مرد بلند شدو داد زد تو کی هستی  اینجا چیکار میکنی ...

که فهمیدم خود کثافتشه ... نمیتونستم با اون وضعی که روبروم بود تحملش کنم و داد زدم :

 _ میگشمت کثافت ... *** *** *** ... . 

نمیدونم چرا هرچی فهش بلد بودم و نبودم از این دهنم بیرون میومد ...
و صورت اون هم هی داشت قرمز و عصبانی میشد و این خوشایند نبود ... از جلوی در کنار میرم و آروم آروم نزدیکش میشم ...
که بلند و با عصبانیت جوری که کوش فلک کر بشه دا میزنه : 
_ سهیل ... .
من کنار میرم و به سمت در میچرخم تا ببینم کی رو صدا زده ...
بعد چند دقیقه یک مرد قوی هیکل خوش قیافه قد بلند که گویا ورزشکاره ...
 سراسیمه وارد میشه و وقتی رئیسش رو در اون وضعیت میبینه اول تعجب میکنه  بعد معذب میشه سرشو پایین میندازه ... 
و سریع میپرسه بله قربان چیزی شده ...
سِینا میخواست بدون اون مرد بی ناموس چی میکه که گفت : 
_ اینجا مگه در و پیکر نداره هرکسی مثل خر میاد تو ... .
این حرفش خیلی بهم برخورد با صدای کاملا کلفتم گفتم : 
_ حرف دهنتو بفهم هر کس و ناکس خودتی بی ناموس ... .
من اومدم انتقام آبروی از دست رفته اون دختره بی گناه رو بکیرم ... .
مردمیپرسه : 
_ اسمت چیه ... .
بلند و رسا میگم :
_ سینا ... .
که میگه :
_ سینا اِع ... فکر کردی من خرم ... آره ... .
منم با پورویی تمام میگم :
_ آره که خری ... کوشو دمم داری ... .
بعد مرد پوزخند کریهی میزنه و لحن چندش واری میگه :
_ یعنی مردای خاندان شما اینقدر بی غیرت هستن که گذاشتن که یک دختر بره تو دل شیر ... یا نکنه پیشکشی  ... .
دیکه ادامه حرف های اون آشغال رو نمیشنیدم ... چاقوی جیبیمو در آوردم به سمتش حمله ور شدم ...
که اون یکی مرد به سمتم اومد ... از رفتارش معلوم بود میخواد از رئیسش محافظت کنه ... 
من هم تعلل نکردم به سمتش حمله کردم ... و چاقو را محکم مماس صورتش کشیدم ولی اون جاخالی داد ...
از خشم نمیدونستم چیکار میکنم و همش چاقو رو سمت صورتش میکشیدم اون هم باز متقابلا جاخالی میداد ... 
تا اینکه با یک حرکت حرفه به موچ دستم ضربه زد و چاقو به زمین افتاد ... 
و مهلت نداد تا اونا بردارم و با یک حرکت دیکه من رو از چاقو دور کرد ... فکر نمی کردم انقدر  حرفه ای باشه ...
سهیل بلند گفت : 
_ اکه اهل مبارزه ای بیا بجنکیم ... اگه من بردم تو رو میکشم و اگه تو بردی هر کی رو خواستی ... .
منم بلند و گلفت گفتم : 
_ آدلانست ... بیا شروع کنیم ... .
 متقابلا گفت : 
_ پس خودتو آماده کن که من به کسی رحم نمیکنم ... .
_ باشه ... خواهیم دید که کی  رحم نمیکنه ... . 
حالت تدافعی کرفتم و اونم شروع کرد ... یکی من میزدم اون میخورد ... یکی هم اون میزدو من میخوردم ...
دیگه از اینهمه یکی من یکی اون خسته شدم شروع کردم به زدن ضربه های حرفه ای ... 
که اون هم متقالا ضرباتشو حرفه ای کرد ... دعوامون به جاهای تنکاتنکی کشیده شده بود ...
من هم خسته داشتم میشدم و دیگه تحمل نمیتونستم بکنم ... که روبندم شل شد و افتاد و اون صورتمو دید ... 
از نگاهش معلوم بود فکر نمیکرد یه رزمیکار چنین قیافه زیبایی داشته باشه ...


ولی من توجهی نکردم ... 
 و تصمیم گرفتم از یک حرکت نهایی استفاده کنم ... که از صدا ها معلوم شد تعدادی دارن به این سمت میان ... 
من از این فرصت استفاده کردم و با زانوم محکم زدم بین دو پاش که روی زمین افتاد و تو خودش جمع شد ...
منم به سوی کار خودم رفتم چاقو رو از رو زمین برداشتم و به سمتش حمله کردم ... 
که دوباره سهیل اومد ولی اینبار من رو گرفت و نزاشت حمله کنم که کلی آدم ریخت تو  و کار من سخت تر شد ...
اه از دست تو سهیل ... 
که یکی از اونا گفت : سهیل اینجا چه خبره ... . 
و بعد مکثی متوجه من شد و داد زد: 
_ چرا نگشتیش ... همیشه باید خودم اینگار رو بکنم ... .
اون مرد تفنگش رو درآورد و به سمت من گرفت و شلیک کرد ... 
دقیق نمیدونم چیشد ولی سهیل به سمت من اومد و هلم داد اون طرف ... که تیر به بازو خودش خورد ... و زمین افتاد ...
نمیدونم چرا اینگار رو کرد ... ولی تو اون لحظه دلم به حالش سوخت ... 
مردی که شلیک کرده بود بلند داد زد :
_ تو چیگار کردی آشغال عوضی ... هان ... .
و به افرادش گفت : 
_ هر جوری شده این دوتا رو بکشید ... . 
اون ها هم به سمت ما حمله کردن که سهیل از زمین بلند شدو دستشو رو بازوی زخمیش کذاشت و گفت :
_ سریع به دنبال من بیا ... زود باش ... .
من هنوز کیج بودم که دوباره داد زد :
_ چرا معطل میکنی بیا دیگه ... .
من هم سریع دنبالش رفتم ... اون افرادم دنبالمون میومدن ...
از چند در پیچ در پیچ رد شدیم که اونا کممون کردن ...  سهیل آروم انگار یه چیزی رمزی گفت :
_ وضعیت قرمزِ ... مخبر نا امن شد ... .
( مخبر : جاسوس خبر چین و ... . )
اغز یک در خارج شدیم که وارد یک کوچه کوچیک منبست شدیم که سریع گفت :
_ از اینجا برو سریع ... .
من هم تعلل نکردم و از اونجا رفتم ... ولی انکار چیزی افتاد اما الان فرار مهم تر بود ...
 که صدای آجیر ماشین های پلیس اومد ...
...
وقتی به خون رسیدم از دیوار بال رفتم و وارد اتاقم شدم تا کسی منو نبینه ... که خواهرم تو اتاق بود ... بهم گفت : 
_ زود تند سریع بگو کجا بودی تا به مامان بابا نگفتم از خونه رفته بودی بیرون ... سینا خانم ... .
منم سریع متکا رو از  رو تخت برداشتم و به سمتش پرت کردم ... که جاخالی داد و به در خورد ... که گفت :
_ میدونی از وقتی فهمیدم نیستی خونه تا الان تو اتاق موندم تا مامان و بابا نفهمن ... بعد تومتکا پرت میکنی ... .
با کمی مکث و تو فکر رفتن گفت :
_ نکنه رفتی انتقام دختر خاله رو بگبری ... آره ... نکی نه که من باور نمیکنم سِینا ...
_ تِینا تو مخت به جایی نخورده ... فکر کنم داری هذیون میگی ... .
تِینا با لحن عصبانی گفت :
_ من دروغ نمیکم ... بعدا تهتوی قضیه رو در میارم ... سینا خانم ... .
و از اتاق بیرون رفت ... اخلاق تِینا همینه ... هر وقت عصبانی از دست من بهم میگه سینا خانم ... 
لباسمو عوض کردم و گرفتم رو تخت دراز کشیدم که خوابم برد ...

** 
( دو هفته بعد )
دیرو ز یک خانم زنگ زد به خونمون و من هم تلفن رو جواب دادم و گفتم :
_ الو ...
که بعد مکثی گفت :
+... سِینا خانم ...
_ بله ... خودمم ...
+ میشه گوشی رو بدی به مادرت عزیز گلم ...
چی عزیز گلم ... من ! ...
_ بله ... البته ... مامان مامان ... گوشی کارت داره ...
+ چند سالته گلم ...
_ من ...
+ آره ... تو ...
با تردید گفتم :
_ ... بیست و سه ... خانم ...
+ واقعا ... به صصدات نمیخوره عزیزم ...
مامانم اومد و من گوشی رو با گفتن یک جمله به مامانم دادم ...
_ گوش مامانم ... .
مامان _ سلام خانم بفرمایید ...
... دقیقا با مامانم یک صحبت کردن ... آخرشم که صمیمی شدن ... 
ولی نمیدونم چرا هرچی بیشتر حرف میزدن مادرم خوشحال تر میشد ... 
واین باعث تعجبم میشد و اینگه به مامانم چی میگفت ...
یه یک ساعت بعد مامانم با خوشحالی تلفن رو قطع کرد و گفت :
_ دخترم سِینا ... یه دستی به سرو رو این خونه و خودت بکش ... فردا قرار خاستگار داری ...
من واقعا داشتم شاخ در می آوردم ... برای من خاستگار بیاد ... سینای محله ...
طرف مکه مغزه خر خورد  که میخواد بیاد خاستگاری من ... 
مخم داشت سوت میکشید از این همه فکر ... خواهرم که گویا فال کوش وایساده بود بلن داد میزنه :
_ مبارکه ... مبارکه ... خدا کنه این یارو که مغز خر رو درسته خورده بیاد تو رو بگیره ببره ... 
من یه نفس راحت از دست تو خر بگشم ... .
بلند سرش داد زدم و دنبالش رفتم ...
_ من خرم اگه راست میگی وایستا ...
اونم سریع فرار کرد ...
و الان دارم میز رو تمیز میکنم  ... چون ها تا یک ساعت دیگه میرسن ...
( چیه نکنه فکر کردین چون ورزشکار و لاتم خونه داری بلد نیستم ... نه عزیزان دل ... 
من براتون یه قرمه سبزی درست میکنم انکشتاتون رو باهاش بخورین ... ) 
_ خب اینم از این یکی ... تموم شد ... .
باصدای مامان دست از کار کشیدم و حواسم و بهش دادم ...
+ سِینا برو لباستو عوض کن اومدن ...
_ باشه مامان جون گل گلابم ...
+ برو برو انقدر نمک نریز دختره ی پرو ... .
...
الان تو آشپزخونه منتظرم تا یکی بکه چایی رو بیار ... و هیچکی هنوز چیزی نگفته و من داره وقتم اینجا تلف میشه ...
که صدای بابام اومد ...
_ سِینا خانم چایی رو بیار ... .
منم چایی ها رو ریختم تو سینی گذاشتم و به سمت بیرون آشپزخونه رفتم ... 
یکی از مادر خواستگار تا آخرین نفر که آقای داماد بود چایی تارف کردم ...
قیافه آقای داماد خیلی آشنا میزد ... ولی نمیدونستم کجا دیدم ... که فهمیدم سهیل تست ...
واقعا با چه رویی این خلافکار پا شده اومده خاستگاری من ... خیل عصبانی بودم ... 
ولی اینجا جاش نبود که بکم اون خلافکاره برای همین کذاشتم وقتی باهاش تنها شدم بهش بفهمون ...
بیجا کرده اومده خاستگاری من ... حالا بزار ...
 پدر خاستگار گفت :
_ بهتره این دوتا جوون برن باهم صحبت کنن ... .
منم از خدا خواسته برای ریختن زهرم سریع بلن شدم و به سمت اتاقم رفتم ... اون هم بی حرف دنبالم اومد ...
همین که وارد اتاق شدو در رو بست ... سریع با زانوم زدم تو شکمش که آخ آرومی گفت و به با مکث گفت :
-مکه مرض داری تو دختر ...
منم پرو گفتم :
_ آره مرض دارم ... برا تو هم زن گوز دارم ... اصلا تو خلافکار با چه رویی اومدی خاستگاری من ... هان ... زود تون سریع بگو ...
+ فکر نمیکردم صدات انقدر زیبا باشه ... سِینا خانم ...
_ زود پسر خاله نشو ... که بلایی سرت میارم نفهمی پسر خاله کدوم دختر خالت بودی ...
+ باشه بابا نزن ... سینا  خوبه یا اینم میخوای بزنی ...
_ خب حالا بنال ...
+ نمیتونی یکم معدب باشی ...
_ برای تو نه ... نمیشه ...
+ خیلی رکی ... میدونستی ...
_ آره ... میدونستم ... دیگه ...
+ ببین بزار برم سر اصل مطلب ... من خلفکار نیستم ...
_ چی ... نمیخواد با این حرف ها منو کول بزنی آقا سهیل ... من ختم اینکارام ...
خیلی جدی تر گفت : 
+ من دروغ نمیکم من پلیس امنیتیم و برای ماموریتم به عنوان یک خلافکار وارد اون باند شدم ... 
دیگه خودت باید بقیه شو بدونی در مورد کار های ما به عنوان مخبر دیگه ...
+ تو چیزی رو درمورد خودت گفتی که من یک در هزارم هم فکرش رو نمیکردم ...
...
ما بین خودمون خیلی حرف های دیگه هم زدیم و اینگه یک اتفاقی هم افتاد ...
+ ببینید سِینا خانم ...  شما اونروز یک وسیله جا گذاشتید که من نگهداشتم تا به شما بدم ...
_ چی ... اونوقت که خودمم نمیدونم ...
+ تفنکتون ...
_ بدش من ...
+ نمیدم ...
_ بده میگم ...
+ به یه شرط میدم ...
_ چه شرطی ...
+ به جواب درخواست ازدواج من جواب مثبت بدین ...
_ اونوقت به چه دلیل ... 
+ به این دلیل که من رو عاشق خودتون کردین ... مرد غیرتی ، زیبا روی ، عاشق کن ... .
...
_ با اجازه بزرگ ترا ... بله ... .

**
( زمان حال _ چند سال بعد بله گفتن )

الان من سِینا ملقب به سینا به همراه همسر خود سهیل و فرزندانم سهیلا و پسرم که اسم سینا روش گذاشتیم ...
به خوبی داریم در گنار خوانوادهایمان زندگی می کنیم ... حتی الان هم با حرف های زیادی که مردم میزنن زندگی نمی کنیم ...
 چون زندگیمون با رفتارهای خودمون سنجیده میشه ... نه حرف مردم ... این رو آویزه گوشتون کنین ...
...
... پایان ... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.