عنوان

تازیانه عشق : عنوان

نویسنده: ahmdyhnanh75

متنPart 1

خوب یه تو ضیح کامل از خودم 
من بهارم با خواهر کوچیکم باران پیش خالم زندگی میکنیم! پدر و مادرم وقتی باران فقط 1 ماهش بود 
تو یه تصادف دردناک فوت کردن 
الان 4 ساله که تمام خرج و مخارج ما باخاله ایناس 
و این باعث معزب بودن من میشه! 
. وهمیشه دنبال راهی هستم که بتونم زحمت هاشون رو جبران کنم! 
17 سالمه و عاشق رشته ی گرافیک 
بریم سراغ داستان :

سارا:بهار کجایی دختر بیا کمک باز که رفتی تو هپروت! 
خوب اینم دختر خاله ی خل چلم سارا که یه برادر داره به اسم احسان 
اوف نگم براتون که دلم خونه گفتم احسان یاد بیچارگی هام افتادم 
ما از بچگی به لطف پدر بزرگ بنده شیرینی خورده ی هم بودیم و همه مارو نامزد می‌دونستن 
اما هیچکی نیست که به حرف دل من گوش کنه من از بچگی به احسان به چشم یه برادر یه دوست یا یه هم بازی نگاه کردم و نمیتونم اونو به عنوان همسر آیندم هیچ جوره بپزیرم 
کاشکی… کاشکی میشد اینارو بلند بلند توروشون اعلام کنم و از بی حرمتی کردن نترسم 
یه آه از ته دل کشیدم 
خاله :بچه ها. زود باشین الان آقا میان و ما هنوز کلی کار نکرده داریم! 
امشب قرار بود صاحب کار احسان و عمو بعد از چندی قدم رنجه کنن بیان اینجا اوف حالا انگار رئیس جمهوری چیزی میخواد بیاد اینا آنقدر استرس داشتن 
به ناچار بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه   خاله جان کاری هست من انجام بدم؟ 
خاله:دخترم بی زحمت اون سالاد رو درست کن 
چشم.    
با نهایت سلیقه سالاد رو تازیین کردم 
به شاهکار زیبایم نگاه کردم به‌به چه کردم! 
Paert2
عمو:خانم همه چی آمادس؟ الاناس که آرش خان بیان 
خاله:آره مرد نگران نباش! 
مشخصاتی که از این مرد شنیده بودم رو یه دور تو ذهنم مرور کردم 
این آرش که همه یه خان میچسبونن سرش یه مرد 30 سالس که خیلی خودشیفته و مغروره با این سن کم خیلی از کارخونه های بزرگ کشور رو شاخ این میچرخه و یه جورایی غول صادرات واردات کشوره! 
واز اون طرف کار های ناشایستی هم ازش دیده شده برای مثال خوردن مشروب وکشیدن مدام سیگار قمار و هر کوفت زهر ماری دیگه ای 
دستم رو روی شقیقه هام فشار دادم 
صدایی گوشی عمو بلند شد و بعد از اون بااحترام حرف زدن عمو به گوش می رسید که میتونستیم بدون شک بگیم که کدوم فرده که عمو تا این حد براش احترام قاعله 
اینطور که از حرفای رد وبدل شده فهمیدم ایشون رسید 
دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم 
بقیه برای پیشواز ایستادن دستم رو رو شونه ی بارانم گزاشتم و به روش لبخند زدم 
و به ناچار کنار سارا جاخوش کردم. و منتظر ایستادم
Part3
در توسط احسان باز شد      خودم رو با موهای 
باران سرگرم کرده بودم صدای سلام و خسته نباشید و شیرین زبون های احسان به گوشم می رسید عمیق تو فکر فرو رفته بودم 
با دیدن یه جفت کفش ورنی جلوی روم سرم رو آروم آروم بلند کردم! 
نا خودآگاه تو ذهنم رد شد که چه قدر خوش پوش و مرتب 
بالاتر رفتم قد بلند و هیکل درشت و چهار شونه که مطمعن ورزش می‌کرد و برای ساختنش زحمت زیادی کشیده بود 
ته ریش مردونه بالاتر رفتم ناخودآگاه مات شدم 
دوتا گوی یخی اما به‌شدت زیبا و مجزوب کننده 
بالاتر رفتن ضربان قلبم و یخ کردن دستام رو نمیتونستم درک کنم 
با سلقمه ی سارا به خودم اومدم و سلامی آروم زمزمه کردم 
از خودم عصبانی بودم ، که چند دقیقه ای بود که عین منگلا زل زدم بهش 
سنگینی نگاهش و پوزخند ش بدتر به حال بدم دامن میزد داغ شدن گونه هام رو دوست نداشتم 
توی بل بشووطارف بازی های خاله و خودم رو بینشون. گم کردم و باقدم های تند رفتم تو آشپزخونه 
پارچ رو برداشتم و یه لیوان آب ریختم 
نفسم رو بیرون دادم و با کمی مکس آب رو کامل سر کشیدم….
Part4

سرم نا خودآگاه چرخید سمت پزیرایی که از این منطقه دید خوبی داشت! 
انگار تسلط چشمام رو نداشتم و کسه دیگه ای داشت کنترلشون می‌کرد 
سرم رو چند بار کلافه تکون دادم 
باران :خواهری نمیای بریم بیرون؟.    سعی کردم آروم باشم بریم دردونه ی خواهر 
بلافاصله با چشم غره ی سارا روبه رو شدم 
اخم کردم خاله کمی کنار کشید فهمیدم که میخواد پیش خودش بشینم 
باران رو بغل کردم و کنار خاله نشستم 
چیزی از مکالمشون نمیفهمیدم یا بهتره بگم گوش نمی‌دادم که بخوام بفهمم 
خاله:آقایون یه امشب رو دست از حساب کتاب و کار وکارخونه بر دارین 
عمو محمد :چشم خانوم کیه که رو حرف شما حرف بیاره 
به وضوح پوزخند تمسخر آور آرش رو به چشم دیدم 
دلیلش رو نفهمیدم ه چی که بود نشون میداد که عمو با این حرفش جایگاهش رو تو خونه پیش آرش مشخص کرده 
حرفی نمیزد هیچی بی‌صدا به گوشه ای خیره بود و انگار تو فکر بود 
بدون اینکه خودم بخوام داشتم نگاش میکردم 
نگاهم رو غافلگیر کرد 
نمیتونستم روم رو بگیرم، زمزمه ی آروم  احسان که مبل کناری ما نشسته بود باعث شد که باخجالت سرم رو زیر بندازم  و بلند شم 
احسان :بهار       همینطور که پایین شومیزم رو تو چنگم فشار میدادم رو به خاله با یه لبخند ساختگی گفتم میرم چایی بیارم 
خاله :آره لطف میکنی دخترم.      
تقریبا دویدم سمت آشپز خونه.    به کابینت تکیه دادم خودم رو سرزنش می‌کردم 
Part5

صدای جر و بحث سارا و احسان درحالی که به آشپزخونه نزدیک میشدن باعث شد خودم رو با ریختن چایی سرگرم کنم!! 
زیر چشمی هم هواسم بهشون بود 
بازو شو  از دست سارا بیرون کشید، صداشون رو می‌شنیدم   کاریش ندارم  سارا:احسان شر نکن جان بهار بیا بریم بعدا باهاش حرف میزنی
سارا رو کنار زد و اومد این سمت پشتم بودن و من درحال ریختن چایی و چیدن استکان ها تو سینی 
آرنج دستم کشیده شد سعی کردم آروم باشم از وقتی که حرفام رو باسارا شنیده بود اینکه گفتم من احسان رو مثل برادرم دوست دارم نه همسرم نه نامزدم 
از اون روز اخلاقش صد هشتاد درجه تاقیر کرده و سر هر چیز کوچیکی به من بیچاره گیر میده 
دستم یه کم درد گرفت چسبیده بودم به کابینت ارنجم رو تکون دادم و آروم وطوری که میدونستم به حرفم گوش میده گفتم 
احسان ول کن دستمو، سارا با چشمای نگران گوشه ای ایستاده بود سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم حرفم رو باز تکرار کردم 
احسان لطفا دستم رو ول کن حرف می‌زنیم سرم رو کج کردم باشه؟! 
کلافه چنگش رو محکم تو موهاش کشید طوری که 
حس کردم قسط داره موهاش رو از ریشه بکنه 

Part6
دستش رو آروم باز کرد و ارنجم آزاد شد 
کلافه رو صندلی نشست و سرش رو تو دستاش گرفت 
صندلی روبه روش رو بیرون کشیدم و نشستم سرم رو کج کرده و پایین بردم که صورتش رو ببینم 
خوب حالا بگو چیشده؟؟ 
سرش رو بلند کرد و درحالی که به زمین خیره شده بود بایه صدای گرفته گفت 
احسان:چی تو چشماش بود که اونجوری غرقشون شده بودی؟ 
پلکام رو محکم رو هم فشار دادم  خدایا الان چی بگم خودم هم جواب این سوال رو نمیدونستم 
سکوتم بدتر داشت آزارش میداد اینو حس میکردم درسته که اونجوری که باید عاشقش نبودم اما همیشه وهمیشه به عنوان  برادر بزرگترم خیلی واسش احترام قائل بودم ودوسش داشتم  و تاقت اذیت شدنش رو نداشتم 
با یه صدای بم و گرفته گفت 
میدونم منو نمیخوای اما حق نداری بهار حق نداری اینو جلوی بقیه نشون بدی 
زل زد توچشمام من نخوام تو منو برادر ببینی باید چیکار کنم؟ جوری که انگار خودش جواب خودش رو داد گفت اما این حس وقتی که باهم زیر یه سقف زندگی کنیم مطمعنم که درست میشه مهم اینه که من میخوامت و بهت اجازه نمیده تو روی من زل زل به یه مرد دیگه نگاه کنی
از درون داشتم خود خوری میکردم اما دلم نمیومد حرفی بهش بزنم  الان وقتش نبود

Part7
لب زدم   نگاه کردن من به چشماش کاملا اتفاقی بود من از سکوتش متعجب بودم احسان،همین اینارو میگم که بفهمی من به چیزی که جلوی همه علنی شده پایبندم 
ولی انگار تو به کسی که میگی دوسش داری اعتماد نداری هان؟ و درباره ی چیزای دیگه نه الان موقعشه نه جاش بعدا هم میتونیم در اون مورد حرف بزنیم 
بیحرف عصبی پاش رو تکون میداد 
بلند شدم سینی چای رو تودستام گرفتم من حرفام رو زدم باید باخودش کنار میومد 
رفتم بیرون که بلافاصله سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، اما با بلند کردن سرم کسی رو 
ندیدم 
به همه طارف کردم و در آخر رسیدم به آرش خم شدم و بفرماییدی به رسم ادب زمزمه کردم 
چاییش رو بدون هیچ حرفی برداشت 
سارا هم چای برداشت و واسه احسان رو میز گزاشتم چون هنوز از آشپزخونه بیرون نیومده بود! 
آرش :میخوام سیگار بکشم 
عمو سمت من چون سرپا بودم گفت بله بهار جان لطفا سمت بالکن راهنماییشون کن! 
همون لحظه احسان رو دیدم که از آشپزخونه بیرون میومد حس میکردم منتظره جواب منه 
اخماش توهم گره خورده بود 
با چشمام سمت عمو معزرت خواستم و روبه احسان 
گفتم 

Part8
آقا احسان لطفا ایشون رو راهنمایی کنین 
و خودم کنار سارا نشستم لبخند رو لب عمو و خاله نشون میداد که از این کارم خوششون اومده 
ضربه ی سارا به پهلوم باعث شد صورتم جمع شه باخنده برگشتم سمتش سارااااااا
سارل:سارا و کوفت خوب خوب عصبیش میکنی ودر آخر با یه کلمه آتیشش رو خاموش میکنی 
شیطونه میگه… سریع جلوی دهنش رو گرفتم وبا لحن بچگونه گفتم شیطونه زیاد حرف میزنه 
دستم رو پایین کشید
وشاکی گفت همش تقصیر ایناس وبه چشمام اشاره کرد که این داداش بیچاره ی منو رو یه انگشتت میچرخونی 
با حیرت منننن؟؟؟؟؟ 
صدای جیغ خاله باعث شد هردو سیخ وایسیم 
خاله:کممم جربحث کنینن برین میزو بچینینن 
وگرنه و دمپایی رو بیرون کشید که باخنده دویدیم تو آشپزخونه 

Part9

بعد از نشستن همه شروع به خوردن کردیم بازم سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما با بلند کردن سرم هیچی ندیدم اوف فک کنم توهم زدم! 
بعد از شام 
آقا آرش به خاطر مشغله کاری و این داستانا زود مهمونی رو ترک کرد 
باران رو بغل کردم و باهم رفتیم تو اتاق دراز کشیدم بارانم رو محکم بغل کردم 
باران :خواهری        جان خواهری 
باران :چرا مامان  و بابا پیش ما نیستن؟ اشک تو ی چشمام جمع شد 
مامان باباپیش خدای مهربونن الان تو آسمونا دارن به ما نگاه میکنن 
باران :مگه ما کار بدی کردیم که با ما قهر کردن رفتن پیش خدا؟ 
نه قربونت برم مامان بابا چون خیلی آدم های خوبی بودن خدا دوستشون داشته زودی بردشون پیش خودش، اونا خیلی مارو دوست دارن مخصوصا تورو و همیشه مواظبمو ن هستن! 
خودشو بیشتر بهم چسبوند 
باران :خیلی دوست دارم.     
با لبخند پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم من بیشتر!!

Part10
چند ساعتی از نیمه شب گزشته بود و من همچنان بی‌هدف به سقف خیره شده بودم و به حس گمنامم فکر میکردم 
یه حس سردرگمی حس دختر بچه ای ورداشتم که عروسک مورد علاقش رو گم کرده 
یا حس یه غنچه رو که تا نیومدن بهار شکوفته نمیشه 
کمر باران رو که مثل یه فرشته کوچولو تو بغلم خوابیده بود رو محکم تر گرفتم 
لالایی آرامش بخشی که از دوران بچگی هام به یاد داشتم رو آروم آروم برای خودم زمزمه کردم 
که کم پلکام روی هم افتاد وبه رویای عمیقی فرو رفتم! 
نمیدونم یکروز دوروز سه روز یا حتی چند هفته از اومدن اون مرد به این خونه میگزشت 
اما اینو خوب میدونم که من هنوزم از دست این حس ناشناخته تو عزاب بودم 
دیگه حتی  یه خواب راحت هم برام آرزو بود با هربار بازو بسته شدن پلکام 
دوتا گوی یخی جلوی چشمم نقش می‌بست و من هربار سعی می‌کردم به هر نحوی که شده ازش فرار کنم 
تاحدودی هم موفق بودم اگه این صداهایی که کم به اون لحن سردو وخشن شباهت نداشت از سرم بیرون میرفت شاید موفق تر هم میشدم!

Part11
سعی کردم حداقل برای چند ساعت هم که شده خودم رو از این مخمسه ی فکری خلاص کنم 
پس برای رهایی و سرگرم کردن خودم به مشاجره احسان با عمو خاله و سارا گوش سپردم 
عمو :درسته احسان اما آقا تو و دخترا رو باهم به مهمونیش دعوت کرده میدونی این یعنی چی؟ 
این یه افتخار بزرگه و شاید حتی تو ی کسب و کارمون هم باعث پیشرفت بشه 
احسان :درسته اما من بهار و سارا رو به اون جشن های مزخرف با اون قانون های مسخره و محیطی که داره نمی‌برم! 
خاله:اونا میتونن فقط گوشه ای به عنوان تماشاچی بنشینن پسرم پدرت درست میگه اونجا مهمونی کله گنده هاست شاید بتونی خودت رو از اینی که هستی بالاتر بکشی 
سارا بی حوصله مشغول سوهان کشیدن ناخون هاش بود و این نشون از بیخیالیش میداد 
کنجکاویم رو با اومدن اسم آقا از زبون عمو رو نمیتونستم کنترل کنم چون تنها یه نفر بود که تواین جمع آقا یا خان تلفظ میشد! 
میشه لطفا بگین که در مورد چی حرف میزنین؟ 
احسان خم شد و آرنجش رو رو پاهاش گزاشت و پنجه هاش رو توهم قفل کرد 
احسان:یه جشن یا مهمونی یه مکان برای عیش 
نوش و عیاش بازی  
Part12
یه جشن باشکوه که توسط آرش ترتیب داده شده و از من و برای رفتن به اون مکان دعوت شده همین! 
(اما من چیز دیگه ای از زبونشون شنیدم) 
دیدم که اخمای عمو هم تو هم رفت 
عمو:چرا راستش رو نمیگی پسر 
برگشت سمت من و بالبخند همیشه مهربونش گفت 
ببین دخترم تا نصفی از ماجرا رو احسان درست گفت اما درمورد دعوت آقا تو وساراجان هم به این مهمونی دعوت کرده 
صدای زمزمه ی آروم اما جدیه احسان بلند شد :که هیچکدوم حق اومدن ندارن سرش رو کج کرد سمتم خصوصا تو بهار 
با عصبانیت وقتی عمو وخاله هواسشون نبود اداش رو در آوردم آه 
اما من تازه داشتم آروم میگرفتم دوباره دیدنش مساوی بود با دوبرابر شدن عزاب من 
و این اثلا خوب نبود 
تو دلم  خدا خدا میکردم احسان رو نظرش ثابت بمونه 
عمو بدون حرف بلند شد تا به حال این قدر عمو رو جدی ندیده بودم 
محکم و بدون گزاشتن جایی برای اعتراض گفت 
به این مهمونی میری اما با بهار  و سارا دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم و دوست ندارم این بحث رو کشش بدی 
و بعد با اشارش به خاله باهم سمت اتاقشون رفتن
بهتر بود احسان رو تو حال خودش بزاریم با بلند 
شدن سارا من هم پاشدم و سارا:بهار نه من نه تو
لباسی نداریم واسه جشن 
سری تکون دادم و بدون حرف اضافه ای لب زدم میرم اماده شم 
Part14
سارا:داریم میریم خرید 
احسان:تا قبل 8 خونه این اوکی؟ 
سارا اداش رو در آورد و بی اهمیت دراسانسور رو باز کرد. و قبل از اینکه باز احسان حرفی بزنه دکمه ی همکف رو فشرد ودر بسته شد 
مثل همیشه باران با دیدن خودش تو آینه قدی آسانسور اداهای بامزه ای در می آورد و مارو میخنندوند 
باصدای نازک زنی که رسیدن  طبقه ی مورد نظر رو اعلام می‌کرد بیرون اومدیم سارا سمت پارکینگ میرفت کمی به قدم هام سرعت دادم 
سارا در از اون طرفه 
سارا:خوب شد گفتی!!! بابا خانوم کجای کاری ماشین بابا و کش رفتمممممم 
خندیدم ای شیطون بلاااااا.   سوار سانتافه ی عمو شدیم و رفتیم سمت بازار 
بهار ببین نظرت در مورد این چیه؟ 
به پیراهنی که اشاره می‌کرد نگاه کردم یه پیراهن نقره ای بود مدل خاصی داشت روی سرشونه سمت راستش یک گل رز بزرگ کار شده بود و مطمعنم جزب تنم میشد شیک بود و پوشیده 
رضایت توی چشمام رو فک کنم حس کرد 
که دستم رو کشید توی مغازه، و از فروشنده که یه زن میانسال بود خواست لباس رو برامون بیاره و بعد هولم داد تو لباس پرو به سارا اطمینانی در این 

Part15
یه مورد بچه داری نداشتم وقتی هواسش به لباس گرم میشد حتی بمبم می‌ترکید از حسش بیرون نمیومد به همین دلیل باران هم کشیدم تو اتاق پرو همینطور که به شیرین زبونی هاش گوش میکردم لباس رو تنم کردم و تو آینه قدی خودم رو آنالیز کردم تو تنم به طور محشری نشسته بود 
ازش خوشم اومد بعد از نشون دادن به سارا و کولی تعریف که هوالم کردن نوشابه های زیر بغلم رو پایین گزاشته و هندوانه هارو دست سارا دادم خخخخخ و لباس رو از تنم در آوردم 
گزاشتیمش رو پیشخوان و قیمت رو خواستیم با گفتنش مغزم سوت کشید 
قیمت زیادی داشت و فک نکنم بتونم بخرمش واسه یه مهمونی که زیاد هم به ما ارتباطی نداشت چرا باید این همه خرج میکردم؟ 
اما از طرفی هم حسی  منو وادار می‌کرد که اون شب بهترین باشم 
سارا بلاتکلیفی رو به وضوح دید کارتش رو در آورد که قبل از اون با کم تردیدی که داشتم زودتر کارتم رو روی میز گزاشتم و رمزش رو زمزمه کردم با خریداری این پیراهن چندرغاز بیشتر ته کارتم نمیموند باید حتما یه کار پیدا میکردم تا شاید بتونم خرج مخارج خودم وباران رو در بیارم 
سارا هم یه پیراهن کرم رنگ خرید

Part16
سلام قربان بله الان وارد پاساژ شدن 
روی صندلیم چرخی زدم و سیگارم رو آتیش زدم 
خوبه قدم به قدم دنبالشون میری نمیخوام گم‌شون  کنی تمام مکان هاهم برای من ثبت میکنی اطلاعات دقیق ازت میخوام مراد 
کم کاری کنی مکس یه شب غزای بیشتری میخوره! 
چشم آقا به روی جفت چشمام سایه به سایه دنبالشون هستم 
بی‌حوصله گوشی رو قطع کردم 
اما ارباب  اونا به چه درد ما میخورن؟ فقط دوتا تولن 
دودسیگارم رو حلقه وار بیرون دادم و لب زدم باید تقاص پس بدن تقاص گناه اون هرزه رو  و اینا پس میدن 
پوزخند پر لذتش رو حس کردم 
خیلی وقتا باید بهش تاریخ تتو شده روی مچ هامون رو یاد آوری میکردم 
فکر خوبیه،  اوناو تمام زنا سزاوار مجازاتن
همشون هرزن همشون خیانتکار و بی سیر تن 
دستام رو توهم گره زدم وروی میز گزاشتم مستقیم توی چشماش نگاه کردم 
تا4روزو 8 ساعت دیگه دوتا از این هرزه ها با میل خودشون مال مامیشن 
Part17

حرفم رو ادامه داد 
که میتونن غیرت شکسته شده و عقده ی چند سال رو خاموش کنن 
درسته ‌ااین انتقام خواب های اینده رو خیلی شیرین تر میکنه! 
داشت به عکس قاب شده ی رو دیوار نگاه می‌کرد 
عصبی بلند شده و طول عرض اتاق رو با قدم هاش متر کرد و سرش رو تو دستاش فشار میداد 
وزمزمه می‌کرد 
آره بابا به جای تمام جاهایی که باید میزدی و سکوت کردی میزنم به جای تمام گریه هات میسوزونمش به جای تمام شکسته شدنات میشکنمش 
بلند شدم دستم رو روشونش گزاشتم وباهم زمزمه کردیم فقط 4 روز و 8 ساعت وتمامممم….. 
??????

خسته خودم رو روی تخت انداختم به قدری خسته بودم که باران رو به خاله سپردم و اومدم کمی استراحت کنم 
پلکام رو روی هم گزاشتم و سعی کردم خودم رو بازم از اون حس نا معلوم نجات بدم و به آغوش خواب برم 
که انگار موفق شدم و آروم  آروم چشمام روی هم افتاد 

Part18
روی صندلی میز آرایشم نشستم به خودم تو آینه نگاه کردم، چشمای کشیده ودرشت سبز دماغی خدادادی عملی لبای گوشتی و برآمده 
پوست به شدت سفید موهای فر خرمایی که تا پایین باسنم می‌رسید 
خودم رو دوست داشتم، ارنجام رو روی میز گزاشتم و چونم رو به دستان تکیه دادم 
فکر کردم به تموم این حس های نامعلوم 
منشأاش کجابود؟ 
شاید هم میدونستم اومدن اون مرد به این خونه نمیتونست بی‌دلیل به این حس بدم باشه! 
به قدری تو فکرم قرق بودم که صدای باز شدن در هم نتونست منو به خودم بیاره 
بهار.   با خوردن دستای ضریفی به شونم سرم رو بلند کردم تو آینه سارا رو در حالی که کنارم با یه لبخند مهربون ایستاده بود دیدم 
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم 
جانم      سارا:مهمونی رو که فراموش نکردی؟ 
با اینکه دودل بودم و منتظر بهانه ای که به رفتن به مهمونی نه بگم 
اما عکس خواسته ی قلبیم سرم رو به معنی نه تکون دادم نه سارا جان فراموش نکردم بیرون منتظر باشین حاضر میشم 
خم شد وگونم رو بوسید باشه پس من بیرون منتظرم بیای باهم بریم پایین 
بهش لبخند زدم 

Part19
قبل از اینکه ر رو کامل روی هم بزاره انگار که چیزی یادش اومده سرش رو آورد تو    سارا :راستی باران رو چیکار میکنی؟
سرم رو تکون دادم نمیدونم باید با خودم بیارمش دیگه        سارا:اما اونجا جای مناسبی براش نیست بهار 
درست میگفت اما نمیدونستم چیکار کنم 
همون لحظه صدای خاله به گوشم رسید 
برو کنار بچه بزار بیام تو سارا کنار رفت    سارا:ملکه ایزابلا تشریف می آورند      خاله یه چنگول از اون چنگول معروفش که جاش تا دوهفته رو تن آدم میموند گرفت جیغ سارا در آومد 
ریز ریز میخندیدم      خاله:خواستم بگم خاله جان اصلا نگران باران نباش با  با محمد فرستادمش ن رفتن بیرون بچم یه هوایی به کلش بخوره یکم بازی کنه 
با قدردانی نگاش کردم بلند شدم ناخودآگاه بغض کرده بودم بلند شدم ومحکم بغلش کردم با صدای گرفتم زمزمه کردم خاله خیلی خوبه که هستی خیلی خوبه که دارمت نمیدونم اگه شماها نبودین چه بلاای سر منو باران میومد 
خیس شدن گونه هام خبر از ریزش اشکام میداد 
پشتم رو نوازش کرد 
منو از بغلش بیرون آورد و چونم رو بالا گرفت 
هیشش شما ها یادگار خواهرمین نمیخوام دیگه هیچ وقت هیچ وقت این مروازیدارو رو تو چشای 

Part20
خوشگلت ببینم 
دستم رو رو صورتم کشیدم واشکام رو پاک کردمو 
سارا :اگه فیلم هندیتون تموم شد لطفا بفرمایید بگزارید ما حاضر شیم تا اون گل پسرت پاچمون رو نگرفته!!! 
خاله گوشش رو گرفت و کشوندش دنبال خودش جیغ جیغ های سارا و زمزمه های بامزه ی خاله خنده رو لبم آورد 
بعد از بیرون رفتنشون کمد رو بازکردم قاب عکس مامان و بابا رو برداشتم صورت هردوتاشون رو بوسیدم    و قاب رو چسبوندم به خودم و بعد از چند دقیقه از ته دل احساس آرامش کردم 
با کمی تبسم لباسم رو با کیف کفش مشکی بیرون کشیدم لباس روتنم کردم دستام رو روی میز گزاشتم و جلوی آینه خم شدم نیازی به کرم نداشتم 
کمی سایه ی طوسیپشت پلکم زدم و خط چشم باریک و ظریفی روش کشیدم وبا کمی ریمل آرایش چشمام رو تکمیل کردم 
رژ گونه ی هلویی رو رو گونه هام کشیدم و رژ لب به همون رنگ رو روی لبام زدم 
به نظرم کافی بود در همین حد نچرال و دخترونه 
شال رو برداشتم و موهام رو توش به شکل گلی کنار صورتم پنهان کردم 
عطر رو برداشتم و روی گردن مچ دستام و پشت گوشام زدم 

Part20
خوشگلت ببینم 
دستم رو رو صورتم کشیدم واشکام رو پاک کردمو 
سارا :اگه فیلم هندیتون تموم شد لطفا بفرمایید بگزارید ما حاضر شیم تا اون گل پسرت پاچمون رو نگرفته!!! 
خاله گوشش رو گرفت و کشوندش دنبال خودش جیغ جیغ های سارا و زمزمه های بامزه ی خاله خنده رو لبم آورد 
بعد از بیرون رفتنشون کمد رو بازکردم قاب عکس مامان و بابا رو برداشتم صورت هردوتاشون رو بوسیدم    و قاب رو چسبوندم به خودم و بعد از چند دقیقه از ته دل احساس آرامش کردم 
با کمی تبسم لباسم رو با کیف کفش مشکی بیرون کشیدم لباس روتنم کردم دستام رو روی میز گزاشتم و جلوی آینه خم شدم نیازی به کرم نداشتم 
کمی سایه ی طوسیپشت پلکم زدم و خط چشم باریک و ظریفی روش کشیدم وبا کمی ریمل آرایش چشمام رو تکمیل کردم 
رژ گونه ی هلویی رو رو گونه هام کشیدم و رژ لب به همون رنگ رو روی لبام زدم 
به نظرم کافی بود در همین حد نچرال و دخترونه 
شال رو برداشتم و موهام رو توش به شکل گلی کنار صورتم پنهان کردم 
عطر رو برداشتم و روی گردن مچ دستام و پشت گوشام زدم 

Part21
چند قدم از اینه فاصله گرفتم وروی پاشنه پا چرخی زدم و خودم رو برانداز کردم 
خوب شده بودم! یه دختر پوشیده و شیک لبخند زدم که با افتادن چال روی گونه هام همراه شد 
کیف دستی کوچیکم  رو از کمی خرط پرت که احتمال میدادم شاید لازمم بشه پر کردم و کفش هام رو برداشتم دستگیره ی در رو تو دستم گرفته و کمی فشار دادم هنوزم تردید داشتم چند تا نفس عمیق کشیدم با کمی مکس دستگیر و پایین کشیدم و در رو باز کردم 
که همزمان با من در اتاق سارا هم باز شد واز اتاق بیرون اومد 
با لبخند نگاش میکردم و اون با حیرت تو دو قدمیم خشک شده ایستاده بود چرخی زدم چطوره؟ 
آروم آروم لب های به هم دوخته شدش رو باز کرد و آروم لب زد       سارا:محشر شدی دختر 
ورجه ورجه کنان گونش رو بوسیدم و تو گوشش زمزمه کردم           نه به اندازه ی شما 
شیرین خندید دست هم دیگرو گرفتیم و سمت مبلی که احسان با حالتی کلافه روش نشسته بود رفتیم 
جلوش استادیم، سرش پایین بود با دیدن کفشامون با یه نفس عمیق که شاید کمی عصبی بود سرش رو آروم آروم بلند کرد. 
چشماش از رو صورت سارا با اخم های توهم گره خورده  گزشت و روی صورت من مکس کرد 

Part22
تو کسری از ثانیه چشماش قرمز شد سارا کمی منو با حرکت دستش عقب کشید       سرخ شدن گوشاو گردنش رو نمیتونستم انکار کنم 
بلند شد در حالتی که یه دستش به کمرش و دست دیگش تو موهاش بود وبه  گلدون کناری ما با اخم های توهم گره خورده نگاه می‌کرد 
تقریبا غرید  
منتظر میشم برین صورتاتون رو بشورین 
اوف با حرص شقیقه هام رو ماساژ دادم 
سارا پاش رو کوبید زمین سارا:احسان حالت خوبه؟ ده آخه برادر من چیو بشوریم؟ 
یه دفعه آتیشی شدو با صدای نسبتا بلندی رو به سارا گفت نه مثل اینکه شما دوتا حالتون خوب نیست مگه شما  عروسین که این قدر آرایش کردین هان؟ 
میخواین چیو ثابت کنین؟ که خوشگلین به لباس هامون اشاره کرد خوش هیکلین؟ مخاطب به سارا گفت هنوز آنقدر بی غیرت نشدم خواهرم با این تیپ وقیافه بیاد تو جمع یه مشت چشم چرون بی بته 
چشمای سرخش رو چرخوند سمت من ویه قدم بهم نزدیک شد که ناخودآگاه دوقدم عقب رفتم! 
و اما تو بهار،یک با. دوبار صدبار بهت گفتم  تو صاحاب داری شوهر داری اما نمیدونم چرا خودت رو زدی به نفهمی چند بار دیگه باید تکرار کنم که من نمیخوام ناموسم بشه مرکز توجه یه ادعه کثافت 
اما تو بازم هر دفعه هربار تو هر فرصتی سعی میکنی منو بشکنی چرا بهار؟ هان؟ چرااااا

Part23
بی حرف منتظر بودم داد زدناش تموم بشه، کمی بی‌حوصله بودم و استرس مسخره ام مزیت بر علت شده بود که نتونم مثل همیشه با آرامش مسئله رو حلش کنم به همین دلیل چند دقیقه به مغزم فرصت دادم که کلمات رو کنارهم بچینه جای خالی سارا نشون از رفتنش میداد یه قدم دیگه به عقب برداشتم که به دیوار خوردم احسان هم قدم به قدم آروم اروم بهم نزدیک میشد 
از حالت چشماش فهمیدم که از داد زدن سرمن پشیمونه، لحن صداش از قبل آروم تر شده بود اما گرفتگی جزعی اونو یه خورده خشن نشون میداد! 
ترسوندمت نه؟ 
جوابی ندادم و به زمین  زل زدم، 
احسان:بگم ببخشید غلط کردم چیکار کنم که تو چشمام نگاه کنی؟.   
پلکام رو روی هم فشار دادم دلم به حالش میسوخت 
اما بازم تغییری تو حالتم ایجاد نکردم! 
زمزمه ی آروم و زیر لبیش به گوشم رسید   لعنت بهت احسان 
لبام رو از هم باز کردم    کاشکی یکم فقط یه کم به رفتاری که تو عصبانیت داری انجام میدی فکر کنی که بعداش مجبور به معزرت خواهی نشی! 
احسان:وکاشکی تو یه کم به حرفم گوش میدادی! 
سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم حس

Part24
کردم شدت نفساش آروم واروم تر شد   دیگه عصبی نفس نفس نمیزد 
سعی کردم حرفام رو شمرده شمرده و به زبون بیارم 
احسان       جان احسان        ناخونام رو تودستام فشار دادم من داشتم بااین مرد چیکار میکردم 
سعی کردم بازم رشته کلام رو دستم. بگیرم 
مگه من خونه یا ماشین هستم که سندم کنی  وصاحبم بشی هوم؟؟ 
جوابی نشنیدم  پس ادامه دادم        مادر حال حاضر چه نسبتی جز نسبت فامیلی باهم دیگه داریم؟ 
مشتش رو به دیوارکنارم کوبید وپیشو نیش رو روی مشتش گزاشت 
عصبی بودنش رو حس میکردم اما باید واقعیت رو میگفتم 
بی توجه به بهار گفتن های پشت سرهم و گرفتش ادامه دادم با این وجود من همیشه سعی میکنم به حرفت گوش کنم و باب میلت رفتار کنم اونوقت تو صدات رو روم بلند میکنی؟ 
نمیدونم چرا ناگهان بغض کردم شاید چون زیادی نازک نارنجیم کرده بود که تحمل داد زدناش رو 
نداشتم! 

Part25
فک کنم از رو صدام فهمید که بغض کردم 
خواستم برم که لباسم از پشت کشیده شد ایستادم کمی سرم رو چرخوندم که ببینمش هنوزم تو همون حالت بود با دست دیگش لباسم رو تو مشتش گرفته بود 
صدای آروم و خش دارش دلم رو به درد آورد برو کفشات رو بپوش بریم! 
لب زدم نمیام 
معلوم بود به سختی داره خودش رو کنترل میکنه 
بهار گفتم برو کفشات رو بپوش بریم 
با لج بازی گفتم     منم گفتم ن م ی ام          یه دفعه برگشت وخیز برداشت سمتم باترس چشمام رو بستم     که همزمان جیغ خاله  وسارا به گوش رسید که احسان رو صدامیکردن  بعد از چند دقیقه که اتفاقی نیفتاد پلکام رو آروم آروم از هم باز کردم 
دستش همون بالا مشت شده بود 
با چشمای اشکی نگاش کردم وبا لکنت گفتم 
تو تو میخواستی م منو بزنی؟ 
چشماش رو محکم روی هم فشار میداد.       اشکام پایین ریخت دویدم سمت اتاقم صدای داد و سرزنش های خاله و سارا به گوشم می‌رسید که به شدت احسان رو توبیخ میکردن اما من نمیتونستم حزم کنم که احسان کسی که همیشه تو همه جا هوامو داشت ومواظبم بود همیشه دلم به بودنش بعد از مادر وبابا گرم بود کسی که وقتی یکی باصدای بلند باهام 




  خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.