ماشین را در ابتداي کوچهباغ پارك کرد. از ماشین پیاده شد. درختچههاي یاس جابهجا بر سر دیوار دو طرف کوچهباغ دیده میشدند، و درختان اقاقی در دو سمت کوچهباغ ایستاده بودند. شیدا همچنان که کوچه باغ را طی می کرد عطر خوش یاس و اقاقی را به مشام میکشید. درانتهاي کوچه باغ بنبست به یک در چوبی رسید، در چوبی همان جایی بود که آدرسش در نامه نوشته شده بود. ایستاد. به در چوبی نگاه کرد. یعنی پشت این در چه چیزي انتظارش را میکشید؟ شمس همین جا زندگی میکرد؟ دستش را روي قلبش گذاشت. قلبش تند میتپید. لحظهاي مکث کرد. سپس در را به داخل هل داد. در باز شد. و شیدا در مقابلش باغی دید بسیار بسیار شبیه آن باغ جنگلی رویایی... قدم جلو گذاشت و پیش رفت. در هر قدم شکل و شمایل آن باغ رویایی برایش تداعی میشد. در میانۀ باغ کلبه را دید، همان کلبۀ چوبی.... تپش قلبش تندتر شد. به کلبه نزدیک شد. هیجانی زیر پوستش میلرزید. به در زد. بعد از چند ثانیه در باز شد. و شیدا شمس را در مقابلش دید، با همان قد و قامت، همان لباس، همان موها، همان چشمان سیاه درخشان، همان نگاه نافذ، همان لبخند رازآلود...
.............
قسمتی بسیار کوتاه از داستان «شیدا و شمس»، اولین داستان از مجموعه داستان «شیدا و شمس»...