گوشه ای تخت مینشینم به در دیوار اتاق نگاه میکنم.
اتاقی که نمیدانستم شب و روزش چطور میگذرد نمیدانم به کدام گناه نکرده محکومم به حبس شدن دراین چهار دیواری که نه دری دارد و نه پنجره ای و امان از زندانبان، مردی که هر ازگاهی به دیدنم میآید...
مردی که گاه به سیاهی شبِ است و گاه به روشنی روز از سیاهی اش میترسم و در روشنی اش میخزم در سایه ای سینه و آغوشش، مست عطر وجودش میشوم...
صدای آسانسور که به گوشم میرسد از فکر خیال بیرون میآیم میدانم کیست آخر اینجا فقط من بودم و زندانبانم.
آسانسور می ایستاد و لحظه ای بعد صدای مرد در خانهِ بی در پنجره ام میپیچد صدایم میزد :آوا... آوا بیداری؟
از جاییم بلند میشوم عادت دارد به استقبالش بروم، به در اتاق تیکه میدهم میبینمش که کیسه های خرید را روی زمین میگذارد نگاهش که من میخورد لبخند از روی لب هایش محو میشود.
-باز فکر و خیال کردی که ناراحتی؟!
جلو تر میروم و روی مبل مینشینم، خیال میکرد هر روز که اینجایم لذت میبرم از این تنهای و بی کسی ام.
او هم روی مبل مینشیند لب باز میکنم تا خبری که از نظرش دردسری بیش نیست را بدهم.
سرم را پایین می اندازم و با انگشت هایم بازی میکنم.
+حالم مث وقتی شده که... باردار بودم.
وقتی به دخترکم فکر میکردم از نبودش همه وجودم را غم میگرفت دخترکم عمرش به اندازه یه لبخند کوتاه بود و دیگر نفس نکشید.
سرم را بالا میآورم تا ببینم چیزی از صورتش پیداس که چه در سرش میگذرد یا نه.
اخم های در همش را که میبینم دلم میلرزد دوباره طاقت مردن طفلم را نداشتم...
نگاهی به صورت نگرانم می اندازد با همان اخم ها میگوید : میدونی که حرفم چیه، بهتر سقطش کنی هم برای خودت بهتره هم بچه.
با التماس نگاهش میکنم نمیدانم ترسش از کجاست که اینجا نگهم داشته و با بی رحمی حرف کشتن فرزندمان را میزند اما این بار قرار نیس هر چه می گوید چیزی نگوییم این بار حرف از مرگ و زندگی بچه ای که در شکم داشتم بود.
آرام لب باز میکنم -بعضی وقت ها فکر میکردم که همون چند سال پیش مردم و الان چیزی جز یه خیال بیشتر نیستم، اما از وقتی که فهمیدم وجود داره احساس زنده بودن دارم.
لبخندی روی لب هایم مینشیند و دستم را روی شکمم میگذارم از الان دلم برای لحظه به لحظه بزرگ شدنش قنج میرود.
-آوا...
سرم را بالا میگیرم و به چشمانش خیر میشوم هنوز هم همان نگاه بی رحم را در خود دارند.
-اگه فقط یه نفر... فقطـ یه نفر از وجود این بچه بویی ببره من میمونم و جنازه تیکه تیکه شده تو و بچم...
اشک در چشمانم حلقه میزند ترس از دادنم را باور میکردم یا رضایت به کشتن بچه ام را آکام حرفی که میزد را هزار بار میسنجید و تا نفعی برایش نداشت اصرار به انجامش نمیکرد ، کودک بی آزارم چه خطری مگر برایش داشت.
+ آکام چند ساله اینجام و کسی از جودم خبر نداره از کجا خبر به دنیا آمدن بچه مون قرار به گوششون برسه؟!...
کلافه دستی به موهایش کشید - فردا یه نفر میفرستم بیاد برای سقط بچه.
خیره ای چشمانی شدم که تا چند دقیقه قبل فقط عشق و دل تنگی در آن میدیدم بغض در گلویم تا سر باز نمیکرد دست از خفه کردنم بر نمیداشت.
+امیدوارم فردا خبر مرگ هر دو مون بهت بده.
نگاهش لرزید و تلخ خندید خبر از دل عاشقش داشتم و حرف مُردن میزدم اما پس دل من چه؟!؟...
به اطراف خانه نگاهی انداخت گفت: زیاد امیدوار نباش
دیگر اختیار اشک هایم دست خودم نبود هزار گله از او داشتم هزار حرف ناگفته، و منتظر تا دهان باز کند و دلیلی بیاورد... حرفی بزند... دلم را نرم و خیالم را آسوده کند.
+امیدوارم چون دیگه طاقت ندارم مرگ بچه ام ببینم آکام بگیریش ازم دیگه نمیمونم پیشت.
تیز نگاهم کرد گفت : اگه این دل لعنتیم بند بهت نبود نه تو بودی و نه بچه ای که سرش برام شرط رفتن بزاری.
-اگه منتظری از زبونم بشنویی چرا اصرار به سقط بچه دارم ، قبلش به این فکر کن که تو زنده ای چون من دوست دارم تو زنده ای چون من بخاطر خود خواهی خودم اینجا نگهت داشتم وگرنه من میمیرم واسه تو... بعد بچه ای که از وجود جفتمونه رو نخوام؟!؟!! اگه اینجوریه که منم میتونستم یکی باشم مث اون دامون عوضی هاااان؟!؟ یادته قبل اینکه بیایی خونه ای من کجا بودی؟!
با فکر به دامون و آن روز ها از ترس به لرزه افتادم بلند شد و به سمتم آمد جلو پاهایم زانو زد و دستانم را در دستش گرفت.
اذیت آزار های دامون را هیچ وقت از خاطر نبردم هنوزم رد سوختگی های سیگارش و اون زخم ها روی تنم بود.
دست زیر چانه ام گذاشت -ببین منو آوا... ببخش حرفش زدم، ولی اعتماد کن بهم میدونم چی به صلاحمونه من نمیخوام تو رو از دست بدم بهای نگه داشتن این بچه مرگ جفتتونه.
+ولی... تو مراقبمونی...آکام من دلم به این بچه خوشه نگیرش ازم.
با دستانش صورتم را قاب گرفت - آوا... همین جوری داغونم که مجبورم تو رو اینجا نگهدارم...
با هق هق گفتم :چطور وقتی باردار بودم مراقبم بودی؟!
#آکام
صورتش از گریه خیس بود و آرام نمیگرفت از بچه ای مرده اش حرف میزد بی خبر از اینکه بدونه چی شده این همه سال مراقبش بودم آب توی دلش تکون نخوره نمیدونم وقتی بفهمه چی میشه اما نمیخواهم با یه بچه ریسک از دستت دادنش رو قبول کنم.
کنارش نشستم و جسم ظریفش رو در آغوش کشیدم. دختری که هیچ وقت دوس نداشتم سفیدی موهاش رو ببینم و هنوز هم همون دخترک کم سن سال بود که پا گذاشت توی خونه ام.
تنها چاره ای که داشتم فعلا قبول بچه بود تا تصمیمم رو عملی میکردم، روی موهاش دست کشیدم و عطر وجودش رو به ریه هایم فرستادم
- هیششش... آروم باش... باشه مراقب جفتتون هستم.
هنوز هق هق میکرد اما صدای ذوق زده اش چیز دیگه رو نشون میداد+بنظرت پسره یا دختر؟!
توی بقلم گم شده بود لبخندی زدم -نمیدونم شاید دختر باشه
هنوز دستم لا به لای موهای قهوه ایش درحرکت بود
- شوهرت بعد از چند روز آمده از جلوی در که اخم ناراحتی داشتی الانم گریه و زاری اینجوری خوشآمد میگی خانوم؟! این رسمشه؟!
خندید و با ناز گفت : از خانوم باردارت چه توقعی داری؟
از بقلم بیرون آمد و به شکمش اشاره کرد +این وروجک از صبح کلی اذیتم کرده همش بالا میارم باید بیشتر مراقبم باشی و بهم سر بزنی...
پیشونیش رو بوسیدم - چشم بنده در خدمت شما و این وروجک هستم فقط دنیا بیاد نمیگه چرا بابام پیره؟
باز خندید هنوز توی اون دوتا گوی سبز رنگ حلقه اشکش معلوم و گونه هاش خیس بود + معلومه بهت میگه، پیرمرد شدی دیگه
گفت و باز ریز ریز خندید - اینجوری میخندی و دلبری میکنی نمیگی من پیش تو کم طاقتم؟
روی پاهام میذارمش، لب برمیچینه و میگه : کم طاقت باشی یا که نه نمیشه تا 9 ماه بهم دست بزنی باید مراقب بچه باشیم
-حالا دختر بابا که اجازه میده یه ذره به مامان باباش خوشبگذره.
شیطون خندید وروجک با دست پس میزد با پا پیش میکشید +نه خیرم باباش باید مراقب مون باشه.
با لبخند گفتم : باباش مراقبه... خوبم مراقبه...
دست بردم زیر زانو هاش و بقلش گرفتم، سمت اتاق قدم بر داشتم با دست و پا زدن میخواست فرار کنه اما مگه آوای نیم وجبی ام حریف من میشد...
چشم که باز کردم دنبال ساعت بودم نگاهم به ساعت روی دیوار رسید خیالم راحت شد یک ساعت نیم میشد که خواب بودیم روی تخت نشستم که ملافه از روی آوا پایین آمد خواب بود هنوز ملافه رو روی بدن برهنه اش بالا کشیدم و از جایم بلند شدم وقت دوش گرفتن نداشتم باید به عمارت میرفتم.
لباس هام از پایین تخت برداشتم مشغول پوشیدن شدم که نگاهم از تو آینه کشید سمت آوای غرق خواب، وقتی فهمیدم آوا بخاطر اشتباه من گیر دامون افتاده هر جوری تونستم پیداش کردم دامون دشمن ضعیف و یه آدم پیش پا افتاده بیشتر نبود اما همه اینا واسه قبل از اون کثافت کاری ها و نفوذ قدرت گرفنتش بود دیگه نمیشد دامون در حد یه حشره مزاحم دید مشغول ور رفتن با کراواتم بودم که دستی جلو آمد سرم رو بلند کردم آوا ملافه ای سفید رو دورش پیچیده و روبه روم ایستاده بود سیع میکرد گره کراوات رو مثل همیشه مرتب ببنده.
من میمردم برای این زن، کنارم توی عمارت نیس اما این آمدن و رفتن ها دلم رو به وجودش خوش میکرد.کراوات رو که بست سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد + هنوزم نمیتونی خودت گره بزنی؟!
از پشت بقلش کردم و دوتا دستم روی شکمش گذاشتم و سرم رو روی شونه اش
-اینجا که میرسم دلم میخواد یادم بره میتونم خودم ببندمش.
خندید سر خم کردم و لب هاش رو بوسیدم - مراقب خودت باش فردا یه نفر میفرستم که بیاد حواسش بهت باشه.
باشه ای گفت دوباره خم شدم و پیشانی اش رو بوسیدم قدش تا روی سینه ام بیشتر نمیرسید
خداحافظی کوتاهی داشتیم به سمت آسانسور رفتم خونه ای که آوا توی اون بود طبقه منفی 4 یک ساختمون توی حومه ای شهر بود و تنها راه رفت آمد همین آسانسورِ به طبقه هم کف رسیدم...
توی مسیر دوباره فکر رفت پی اون روزا حال خوشی نداشتم اون پیرمرد پست فطرت هم خبر داشت میدونست آوا رو قبول نمیکنم اما فرستادش اینجا دختر 14،15 ساله ای که برای ازدواج با من مجبورش کرده بودن بیاد دامون قصد انتقام نداشت فقط هدفش برگشت بود.
در عمارت که دیدم از افکارم بیرون آمدم این روزا کار زیاد کلافه ام کرده بود ماشین توی پارکینگ گذاشتم و قدم برداشتم سمت عمارت، خونه ام مث همیشه سوت و کور بود.