قسمت 62

جانا

نویسنده: Hasti84

دقیقا سال تحویل بدنیا اومد
بچه رو اوردن دادن به جانا چشماش عسلی خیلی قشنگی بود با چشمای قشنگش زل زده بود به ما سریع رفتم یه کیک گرفتم هم برای تولد ۲ سالگی رایان هم برای به دنیا اومدن دخترم
+(جانا اسمشو چی بزاریم؟؟)
_(تو بگو )
+(دِلوین خوبه ؟؟ یعنی رباینده دل و جان)
سرشو تکون داد اخ عزیز دل بابا چقدر زیبا بود
دیگه وقتش بود که همه چیو براش تعریف کنم بعد از دو روز که رفتیم خونه دلی و ارس و اتی و سامی رو گفتم که بیان اونجا ارس کمی از ماجرا رو میدونست اما بقیه هم لازم بود بدونن از اون طرفم میگفتم نکنه جانا حالش بد شه اتی و دلی باشن خوبه
رفتم چایی و شیرینی رو به کمک دلی و اتی اوردم و گفتم که همه بشینن رایان رو بردم توی اتاقش و گفتم که اونجا بمونه دلوین هم خواب بود گذاشتمش توی کریرش رفتم پیش بچه ها نشستم همه منتظر چشماشونو دوخته بودن بهم موهام کمی بلند شده بود دستی کشیدم روی سرم و شروع کردم به گفتن
+( میخوام از اون ۴ ماه لعنتی حرف بزنم { نگاه نگران جانا رو دیدم بهش لبخندی زدم و ادمه دادم} همون لحظه ایی که بیهوش شدی تفنگشو گرفت سمتت که کارتو تموم کنه گفتم هر کاری بگه انجام میدم فقط کاری به تو نداشته باشه اونم همینو میخواست گفت که باید باهاش برم به کشوری که اون میگه قبول کردم فقط شرط گذاشتم که تو رو برسونیم بیمارستان قبول نکرد منم گفتم ما بریم زنگ میزنم پلیس بیاد اینجا تا لحظه ایی که بردنت داشتم میدیدمت بعد از اینکه پلیسا رفتن ماهم رفتیم اول رفتیم ژاپن بعد از یه هفته خیلی عصبانی یه چیزایی به اون گنده ها گفت و شروع کرد به جمع کردن وسایلش بعد از ژاپن دو سه تا کشور دیگه رفتیم اخرین جایی که بودیم کالیفرنیا بود حدود ۱ ماه اونجا بودیم یه روز که تو خونه نشسته بودیم چند نفر ریختن تو خونه و مهشید رو اول از همه کشتن منم اومدم فرار کنم که دو تا تیر زدن به دستم از خیابون میخواستم رد شم پشتم رو نگاه کردم حواسم به ماشین جلوم نبود که باهاش تصادف کردم و رفتم تو کما به خاطر لخته خونی که توی سرم بود موهامو تراشیدن و جراحیش کردن حدودا ۲ ماه بیمارستان بستری بودم ماه اخر ارس خبر دار شد و اومد پیشم
همش همین بود)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.