قسمت 114

جانا

نویسنده: Hasti84

+(راستی بچه های دانشگاه یه مراسم گرفتن که دوباره همو ببینیم چند روز دیگس فکر کنم اون موقع نیلوفر بیاد به فرهاد و نیلا و زنت بگو اماده باشن )
_(اِ چه خوب باشه حله ..... فقط دقیق بگو کیه که من واسه دلوین خرید کنم)
+(باشه عصر بهت میگم)

"دلوین"

بیدار شدم از خواب دیدم امید نیست فقط یه برگه سر جاشه
+(سلام صبحت بخیر زیبای من
عزیزدلم من بیمارستان کار داشتم باید میرفتم شب برمیگردم منتظر من نمون غذا و اینا بخوری
به نیلا میگم که برین بیرون گشتی بزنین که حوصله ات سر نره
فدات بشم
امید)
برگه رو مچاله کردم و انداختم یه گوشه عصبانی بودم اخه روز اولی که اینجا بودم و از خانواده ام دور بیاد ولم میکرد بره؟؟؟
شالم رو سر کردم و رفتم بیرون دیدم داش فرهاد داره عجله عجله صبحونه میخوره
+(سلام ابجی صبحت بخیر بیا بشین صبحونه بخور که من باید برم )
_( سلام صبحتون بخیر )
+(نیلا ماشین تو پارکینگه امید بهم گفت بگم برین گشت بزنین ...... خداحافظ دیرم شده)
_(باشه .... بگیر این لقمه رو بعد برو)
لقمه رو گذاشت دهنش و دوید بیرون منم نشستم پشت میز صبحونه
+(نیلاجون داداش فرهاد کجا رفت؟)
_(رفت بیمارستان)
+(از بیمارستان بدم میاد اه)
_(چرا فدات شم؟؟فقط من و زن حامد تو بیمارستان کار نمیکنیم وگرنه حامد و امید و فرهاد اونجا کار میکنن دوستای قدیمین)
+(نیلاجون حامد کیه؟ اصلا میشه برام تعریف کنی از همتون)
در حالی که رفت چایی بیاره( عزیزم چایی میخوری؟)
+(نه ممنون)
اومد نشست ( اره الان همه رو برات تعریف میکنم ولی الان صبحونه)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.