خدایا التماست میکنم ... چند روز مهلت بده ... یه راهی پیدا میکنم ... نذار از دستش بدم ... سحر ... خواهر گلم بیدار شو ... این همه مدت تحمل کردی چند روز هم روش ... من فقط تو دنیا تو رو دارم ... بلند شو ... حناااا ؟ عطااا ؟ هی کجایید ؟ زود باشید ... اون دستمال لعنتی رو بیارید
حنا : نیس ... ثنا اینجا نیست
عطا : پیداش کردم اینجاس ... بگیر ثنا ... من برم ماشین رو بیارم
ثنا : زود باش
حنا :
اولین بار نبود که سحر خونریزی میکرد و بیهوش میشد ... اما نمیدونم چرا هر بار دست و پامونو گم میکردیم ... چون درمان نمیشد ، همه مون میترسیدیم از دستش بدیم ... نه ... هر طوریم که میشد نباید میذاشتیم اتفاقی براش بیفته ... باید یه راه حل پیدا میکردیم ... سحر بغل ثنا غرق خون بود ... 2 ساله که داره با این درد سر و کله میزنه اما دیگه بس بود ... هر جوری هم که بشه پول جور میکنیم تا نسخه های درمانش رو بگیرم ... به سختی سحر رو بلند کردیم و تا ماشین بردیم ... عطا راه بیمارستان رو به سرعت می رفت ... تا اینکه رسیدیم ... به دلیل خونریزی بیش از حدش سحر رو بردن تو اتاق عمل ... ما سه تا هم تو انتظار بودیم ... ثنا خیلی عصبی بود ... به راحتی قابل تشخیص بود که چرا ... اون هیچوقت نمیتونه مادرش رو ببخشه که بعد از فوت پدرش رفت بغل یه مرد دیگه و تهران رو ترک کرد و دختراش (ثنا و سحر) رو ول کرد ... باعث همه اینا مادرش بود ... با عصبانیت دست تو جیبش کرد و تلفنش رو برداشت و به یکی زنگ زد
ثنا : باید هر چه سریع تر برگردی ... دخترت داره جون میده و تو درحال خوش گذرانی با دوست پسرتی ؟ خدا لعنتت کنه ... چجور مادری هستی تو ؟ لامصب حداقل پول بفرس ... پول خرید نسخه های درمونش رو ندارم ... حتی شبانه روز هم کار بکنم بازم نصف پول نسخه ها جور نمیشه ... بعد این همه سال یه بار بهش مادری کن ... سحر که سایه مادر هم ندیده ... منتظر بودی تا به دنیا بیاد و بدی دست خاله و بری ... حداقل پول رو که میتونی بفرستی ... اون چه گناهی داره که نمیتونم درمانش کنم ... باشه باشه ... خدا لعنتت کنه ... حرف دیگه ای ندارم ، خدا خودش جوابت رو بده ... قطع کن
عطا : چیشد ؟ پول میده ؟
ثنا : خیر ، خانم پول نداره ... منم باورم شد ... خدا لعنتت کنه عوضی ... فقط کافیه بلایی سر سحر بیاد ... میدونم با اون زن چیکار کنم
_ شما همراه مریض هستید ؟
حنا : بله بله ، حالش خوبه ؟
_ عمل خوب پیش رفت فقط باید هر چه سریع تر درمان بشه ... وگرنه وضعیت برا همتون و خودش سخت تر میشه ... الان تو ریکاوریه ... بعد اینکه به هوش اومد میتونید ببینینش
عطا : ممنون
حنا :
تا سحر به هوش بیاد رفتیم تو بوفه بیمارستان نشستیم ... دنبال راه حل بودیم تا پول جمع کنیم
عطا : چیکار کنیم ؟ دو شیفته کار کنیم ؟
ثنا : من از رستوران حقوق آنچنانی نمیگیرم که بخوام دو شیفت بمونم ... باید کار دیگه هم پیدا کنم
عطا : به فکر منم چیزی نمیرسه جز اينکه قیمت های باشگاه رو ببرم بالا ... اینجوری حداقل نیمی از هزینه های درمان سحر جور میشه ... حنا تو چی ؟
حنا : نمیدونم ... چیزی به ذهنم نمیرسه جز نقاشی هام ... اره نقاشی هایی که کشیدمو تو خیابون میفروشم ... درسته چیز زیادی در نمیاره اما بازم غنیمته
عطا : باشه ... نترسین ... ۳ تایی با هم از پسش بر میایم
ثنا : اره ... از پسش برمیایم
******************
فرهاد : خب دوستان کار همتون عالیه ... جلسه تموم شد ... میتونید مرخص شید ... خسته نباشید
_ خسته نباشید
_ وقت بخیر
سپهر : آقای رئیس میتونم بیام داخل ؟
فرهاد : اوووو سپهر خان ... بیا داخل پسر ... چطوری ؟
سپهر : خوبم عمو جان ... چه خبرا ... کارا خوب پیش میره ؟
فرهاد : همه چی عالیه ... یه پروژه شروع کردم که خیلی کار با ارزشیه ... پول زیادی هم توش هست ... قراره توی یکی از ساختمان های شهر چهره پردازی کنیم ... فقط نیرو کم دارم ... خیلی سخته کسی پیدا کنم که تو کارش ماهر باشه و بهم کمک کنه
سپهر : یعنی کسی مد نظر ندارید؟
فرهاد : نه ندارم ... باید آگهی بدم ... که اونم روز ها طول میکشه و کارم به تعویق ميفته
سپهر : امممم عمو جان اگه کسی مد نظر ندارید ، من کسیو سراغ دارم ... تو کارش واقعا حرفه ایه و مطمئنم براتون کمک خوبی میشه ... هم به نفع شماس هم به نفع شرکت ... اگه مایلید درخواست کار بدیم و نمونه کار هاشو ببینید ... اگه همون شخصی بود که مد نظرتونه استخدامش کنید
فرهاد : چی از این بهتر پسر ... آره حتما درخواست کار بده ... عالی میشه ... دختره یا پسر ؟
سپهر : دختر
فرهاد : خب جناب ، ایشونو از کجا میشناسیش که اینجور با قاطعيت میگی تو کارش حرفه ای و فلان؟
سپهر : از یه جایی میشناسمش دیگه
فرهاد : نه ... اول بگو از کجا ... برای استخدام به ضمانتت نیاز داریم
سپهر : حنا تیموری ... عشق بچگیمه .....!!*