حنا :
ثنا رفته بود بالا تا از سحر خبر بگیره ... عطا هم به باشگاه فکر میکرد ... منم توی ذهنم حساب نقاشی هامو میکردم که با قیمت چند بفروشمشون که یهو یه صدایی منو به خودم آورد
ثنا : بچه ها بچه ها بدویین سحر به هوش اومده
عطا : چی؟واقعا ؟ خدایا شکرت
با عجله رفتیم اتاق سحر ... درو باز کردیم و رفتیم داخل ... دختر خاله چشم گربه ای من ، افتاده بود رو تخت بیمارستان ... رنگ پریده و بی حال ... اما با اون حالش بازم خندشو ازمون دریغ نمیکرد ... با اون لبای خشک و ترک خورده اش برامون لبخند میزد ... به ثنا و عطا نگاه کردم ... اونا هم مثل من به زور بغضشون رو نگه داشته بودند ... الان تنها چیزی که حالش رو خوب میکرد این بود که خبر داشته باشه که قراره به زودی درمون بشه
ثنا : خواهر گلم ... تموم شد ... رنج و سختیت تا اینجا بود ... برات پول جور میکنیم ... تا چند روزی درمونت شروع میشه ... نمیذاریم زجر بکشی ... تو تنها دارایی من تو دنیایی ... از دستت نمیدم
بغضش شکست و گریه های دخترونش رو شروع کرد ... بیچاره برادرم عطا هم طاقت این جور چیزا رو نداره که ... از اتاق رفت بیرون ... باید بین اینا من قوی ترین میبودم تا مشکلات رو حل میکردم ... قطره های اشک رو از گونه ام پاک کردم
حنا : ثنا بسه ... باز آستیگمات چشمات اذیتت میکنه ... سحر خوب میشه ... نگران نباش ... با گریه هات سحرو ناراحت نکن ... ببین امروز با فروش نقاشی هام تقریبا نصف پول جور میشه ... میمونه بقیه پول که اونم جور میشه ... نا امید نشو
سحر : چیی ؟ کدوم نقاشی ؟
حنا : میخوام نقاشی هامو بفروشم
سحر : نه..نه نههه حنا ... تو با اون نقاشی ها زندگی کردی ... دنیاتو براش گذاشتی ... نمی تونی ... نمیشه
حنا : نقاشی ها در برابر تو عددی نیستن ... تو خودتو ناراحت نکن سحر ... من راضی ام اونا رو فدای خوب شدن تو بکنم ... الان تو فعلا استراحت کن ... من باید برم ... ثنا ، سحر رو به تو میسپارم ... فعلا
ثنا : به سلامت
****************
حنا :
نقاشی ها رو دونه به دونه چیدم و نشستم تا کسی بیاد ... همه جا خلوت بود ... فقط چند تا ماشین رد میشد ... کسی نبود ... حس کردم پشت سرم یه ماشینی نگه داشت و پیاده شد ... با شنیدن صداش که مخاطبش من بودم ، تعجب کردم !!
_ من همه نقاشی هاتو میخرم ! بده به من
سرمو برگردوندم با یه پسری رو به رو شدم ... دستاش تو جیب شلوارش بود و به ماشین گران قیمتش تکیه داده بود ... چشماش درشت و قدش بلند ... موهاش خرمایی و رنگ پوستش سفید ... برگشتم سمتش
حنا : بله ؟
_ ببینم گوش داری اره ؟ نشنیدی ؟
حنا : کر خودتی ... شنیدم ... اما میخوام تکرار کنی
_ همه نقاشی هاتو میخوام
حنا : پولش زیاد میشه اونوقت
_ تو کاریت نباشه ... همشو میخوام
حنا : باشه ... همش مال تو
_ بی زحمت بذارشون صندلی عقب
بی هیچ حرفی همه رو گذاشتم تو ماشینش ... خودش تکیه داده بود به ماشینش و نگاهم میکرد ... عوضی ... انگار نوکرش بودم ... یه کمکی هم نمیکرد ... یه جورایی هم معذب میشدم ... نگاهش عادی نبود ... فکرمو درگیر کرد ... قیافشم آشنا میزد ... کارم تموم شد ... پولش رو نقدی پرداخت کرد ... بعد یه کارت بهم داد
_ این کارت شرکت (برترین ها) به مدیریت فرهاد محمدی هست ... درخواست کار دادن بهت ... فرصت خوبیه برات ... میتونی هم پیشرفت کنی هم پول عمل و نسخه دختر خالت رو جور کنی
حنا : دختر خالم ؟ منو از کجا میشناسی؟
_ مهم نیس ... مهم اینه که درخواست رو قبول کنی ... هم به نفع توعه هم به نفع آقای محمدی
سرشو برگردوند تا بره که يهو وایساد و برگشت به طرفم
_ غرورو بذار کنار و به فکر سحر باش ... با قبول کردن این کار سحر خوب میشه و دیگه طفلکی درد نمیکشه ... قبول کن تا زندگیش نجات پیدا کنه
حنا : تو کی هستی که منو میشناسی ... از همه چیزم خبر داری ؟ اسمت چیه ؟
_ برادرزاده آقای محمدی هستم ... اسمم ....؟!!*