تو کیستی؟ : قسمت ۳

نویسنده: Hannaneh_golmohamadi

_ من برادرزاده جناب محمدی هستم ... اسمم مهم نیس ... زیاد بحث رو کش نده ... پشت اون کارت یه شماره هست ... شماره منه ... فکراتو بکن و زنگ بزن و خبر بده ... ولی سعی کن بیای ... شرکت برترین ها به تو نیاز داره ... من رفتم فعلا 
حنا : فعلا 
سپهر : 
برگشتم و به طرف ماشین رفتم ... درو باز کردم و نشستم ... سرمو به فرمون ماشین تکیه دادم ... اره خودشه ... همون حنا ... همون عشق زندگیم ... همون ریزه میزه با چهره دلربا ... مقابلش به زور تحمل کردم که خودمو معرفی نکنم یا بغلش نکنم ... بعد چندین سال دیدنش سخت بود برام ... که نمیتونم اسمشو صدا کنم ... پکر ماشین رو روشن کردم و به خونه رفتم ... اگه این کارو قبول میکرد برای من خیلی خوب میشد ... میتونستم هر روز ببینمش و اون سالهای دوری رو کمی بتونم جبران کنم 
حنا :
عوضی آشغال ... مثل نوکر ها بهم دستور میداد ... بهم گفت نمی‌شنوی ؟ ... دیوونه اون چند لحظه دیوونم کرده بود ... اسمشم نگفت ... مگه قرار بود بخورمش 
عطا : حنا بسه ... سرمو بردی ... از وقتی اومدی داری چرت و پرت میگی و تو خونه اینور و اونور میری ... اونا رو ول کن ... به این فکر کن که میخوای قبول کنی یا نه ؟ ... به نظر من قبولش کن ... درسته بیشتر به نفع اوناست اما به نفع ما هم هست ... به سحر فکر کن ... من به عنوان برادر بزرگت دارم بهت میگم که پول خوبی تو این کاره ... زنگ بزن و قبول کن 
حنا : اول باید فکر کنم ... میرم تو اتاقم ... خستم 
عطا : باشه ... منم میرم بیمارستان پیش ثنا و سحر ... تصمیمت رو بگیر اینم بدون که الان زندگی سحر به ما بستگی داره پس عاقلانه فکر کن 
حنا : باشه به سلامت 
به اتاقم رفتم ... باید فکر کنم که چه خاکی به سرم بریزم ... باید درباره شرکتشون تحقیق کنم ... نمیتونم به این زودی قبول کنم ... اخه اون پسرهء بی اسم مشکوک میزد ... از کجا میدونست من پول لازم دارم و باید پول عمل و نسخه سحر رو جور کنم ... نه با عقل جور در نمیاد ... هر کی بود آشنا بود ... اخه لحنش برام آشنا میومد ... به سمت گوشی رفتم تا تو اینترنت تحقیق کنم درباره فرهاد محمدی و شرکت برترین ها 
*************** 
ثنا : عطا بلند شو صبح شده ... بلند شو تلفنت زنگ میزنه ... حناس 
عطا : هاااانن ... خودت بردار من خوابم میاد 
ثنا : هووووفف لعنت بهت ... الو حنا کجایی ؟ 
حنا : ثنا گوشیو بده به عطا 
ثنا : خوابیده ‌‌‌... برا همین من جواب دادم 
حنا : باشه بهش بگو دیگه لازم نیس هزینه های باشگاه رو زیاد کنه و تو هم لازم نیس بری و چند تا کار پاره وقت پیدا کنی ... من تونستم 
ثنا : دیوونه شدی ... چی میگی ؟ پول پیدا کردی ؟ 
حنا : نه پول نه ... یه چیز بهتر از پول ... تو کاریت نباشه ... بهتون بعدا خبر میدم ... شما همونی رو که من گفتم انجام بدید ... فعلا 
ثنا : وااااا ... باشه فعلا 
حنا : 
همون جایی که دیروز داشتم نقاشی ها رو میفروختم ، منتظر جناب بیشعوره بی اسم بودم ... باید بهش میگفتم که کار میکنم یا نه ... باز صداش تو گوشم پیچید که گفت 
_ فکراتو کردی ؟ 
اومد و جلوم وایساد ... بهم زل زد ... یکم معذب شدم ... غیر عادی بود نگاهش اما ولش کن ... کار من مهمتره 
حنا : اره فکرامو کردم اونم چه جورم 
_ خب ؟ چی میگی ؟ 
حنا : هم شماها هم من میدونیم که این کار بیشتر به نفع شماست اما باشه قبول میکنم 
_ بهترین تصمیمو گرفتی ... آفرین 
حنا : میدونم اما به یه شرطی !! 
_ الان واسه من شرط میذاری ؟ 
حنا : اگه قبول نکنی بهتون کمک نمیکنم ... پس مجبوری 
_ چیه بگو 
حنا : ظاهرا عموی شما قبلا یه دختری داشته که سرطان خون داشته ... که میشه دختر عموی تو ، درسته ؟؟ 
_ اره ... ولی چه ربطی داره ؟ 
حنا : ربطش زياده ... داشته درمان میشده ... با نسخه های گران قیمت ... اما چون خودش کم کاری کرده نتونسته دوام بیاره و فوت شده ... خب الان اونا همون نسخه هایی که هستن که برا سحر لازمه و میتونه درمان بشه ... ازت میخوام نسخه های اونو برام بیاری ... نسخه هایی که خیلی گرونن و نمیشه اونا رو خرید ... تو باید اونو مفت و مجانی به من بدی تا دختر خالم نجات پیدا کنه ... اگه اون نسخه ها رو بهم بدی ، میام و بهتون تو چهره پردازی های شهر کمک میکنم ... قبوله ؟....!!*  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.