تو کیستی؟ : قسمت ۴

نویسنده: Hannaneh_golmohamadi

حنا :
دیشب تو اینترنت آمار فرهاد محمدی بزرگ رو در آورده بودم که چجور آدمیه و زندگیش چطوریه ... فهمیدم یه دختری داشت که مثل سحر سرطان خون داشت ... برای درمانش همون نسخه ای که برا سحر لازمه رو براش گرفته بودن ... اما به دلایل دیگه ای فوت شده ... حالا اگه من می رفتم و پیش آقای محمدی کار میکردم بازم باید مدتی صبر میکردم تا حقوقمو بگیرم و اون نسخه رو تهیه کنم ... اما الان بهترین کار اینه که از اون مرتیکه نسخه هارو بگیرم که دیگه نیازی به خرج کردن پول نباشه
حنا : اگه اون نسخه ها رو بهم بدی میام و بهتون تو نقاشی شهر کمکتون میکنم قبوله ؟؟ 
_ چی ؟ ... دیوونه شدی ؟ ‌..‌‌. اصلا میفهمی که داری چی میگی ؟ تو واسه من شرط میذاری ؟ 
حنا : اره میذارم چون مجبورم ... چون پای دختر خالم درمیونه ... باید واسش هر چه زودتر کاری انجام بدم ... اون الان به کمک من نیاز داره 
_ اون نسخه ها به چه دردت میخوره ؟ 
حنا : اگه اون نسخه ها رو داشته باشیم با بیمه عملش میکنن ... ولی بدون نسخه باید آزاد عمل بشه ... پولشو نمیتونیم جور کنیم ... تنها راه همون نسخه هاس 
_ اه خدا لعنتت کنه حنا ... ببین منو تو چه وضعی قرار دادی 
حنا : چی ؟ حنا ؟ یادم نمیاد باهات صمیمی شده باشم 
_ خب حالا ولش کن ... باشه .‌‌‌.. باشه لعنتی ... میدم اما اینو بدون اگه کس دیگه ای بود عمرا نمیدادم ... چون بهت اعتماد دارم که زیر قولت نمیزنی و میای ...  میدم بهت ... عصر بیا ببرش ... اما باید برامون کار کنی فهمیدی ؟ 
حنا : از کجا مطمئنی که زیر قولم نمیزنم ... اصلا فرق من با بقیه چیه ؟ هان ؟ ... چرا یه جوری رفتار میکنی که انگار منو میشناسی؟ 
_ مطمئنم چون میدونم تو با بقیه فرق داری ... سوال پیچ نکن منو ... کار دارم باید برم 
حنا : باشه فرار کن ... اما من میفهمم ... میفهمم که تو کی هستی 
*************** 
عطا : خب الان نسخه ها رو میده ؟ 
حنا : اره میده یعنی مجبوره بده چون اگه براشون کار نکنم منفعتشون زیاد نمیشه ... اونا به یه چهره پرداز نیاز دارن ... و میدونن کار من حرف نداره ... پس رد نمیکنن 
ثنا : اگه امروز عصر اونا رو بده ما باید الان به دکتر بگیم تا از فردا درمان سحر شروع بشه 
عطا : دیگه چیشو خبر بدیم ... فردا میگیم دیگه 
ثنا : نه باید بگیم چون بیماری سحر خیلی بدتر شده ... دکترای اینجا میگن باید یه متخصص درمونش کنه باید به اون متخصص خبر بدن که بیاد اینجا و شروع کنه 
حنا : خدایا شکرت که اینا هم گذشت و قراره سحر خوب بشه ... بچه ها ببینین چطوری خوابیده ؟ ... چشمای گربه ایش دوره هاش قرمز شده اما با این که مریضه ولی بازم سعی میکنه روحیه اش رو از دست نده 
عطا : تمومه دیگه کم مونده تا مثل قبل بشه ... دیگه میشه همون سحر پر سر و صدا و شیطون 
حنا : ثنا تو برو نسخه ها رو بگیر از اون پسره ...  نمیخوام باز از دستش حرص بخورم ... منم برم با دکترا حرف بزنم 
ثنا : باشه میرم ... کجا قرار گذاشتین ؟ 
حنا : جلوی همین بیمارستان تو پارک
ثنا : حله
************** 
ثنا :
با قدم های تند میرفتم تا بتونم هر چه سریعتر نسخه ها رو بگیرم ... وسطای پارک دیدم یه پسری رو نیمکت نشسته بود ... رفتم نزدیک تر تا ببینم اونه یا نه ... اره خودش بود ... با اطلاعاتی که حنا داده بود فهمیدم خودشه ... خیلی مشتاق بودم چهرشو ببینم و بدونم چه شکلیه ... نزدیک تر شدم ... پشتش بهم بود ... سرفه کردم ... با صدام برگشت طرفم ... با دیدن چهره اش سر جام هنگ کردم ... چشام گشاد شد ... باورم نمیشد که برگشته ... بعد سالها دوباره میبینمش ... امکان نداره ... این خودشه ... بازم همون لبخند همیشگیش ... چقدرم بزرگ شده ... بلند شد و جلوم وایساد 
ثنا : توووو ؟ سپهرررر ؟ 
سپهر : اره منم 
ثنا : اینجا چیکار میکنی ؟ چطور ممکنه اینجا باشی؟ 
سپهر : ثنا نتونستم ... نتونستم فراموشش کنم ... سالها به امید اینکه دوباره بر میگردم زندگی کردم ... الانم برگشتم ... برگشتم تا نذارم دوباره حنا رو ازم بگیرن ... حنا مال منه ....!! *  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.