تو کیستی؟ : قسمت ۵

نویسنده: Hannaneh_golmohamadi

ثنا :
سپهر وقتی گفت حنا مال منه ، بغض خاصی داشت ... صداش می‌لرزید معلوم بود شرمنده و ناراحته ... با همون بغض مردونه اش شروع کرد به گریه کردن ... پاهاش سست شده بودن ... نشست رو صندلی و سرش رو پایین انداخت و با صدای بغض دار مردونه اش گفت
سپهر : من کل زندگیمو شرمندشم ... اون روز واقعا یه قسمتی از وجودمو از دست دادم ... عاشق حنا بودم اما با دیدن اون صحنه شرمندش شدم ... درسته بچه بود اما بازم صدمه بزرگی خورد ... نتونستم تحمل کنم و خواستم ازش دوری کنم ... واسه همین رفتم ... رفتم پیش عموم بمونم تا خاطراتمو پاک کنم ... اما نشد ... خاطره ها مثل یه میخ کوبیده شده بودن به زندگیم ... با شرایط سخت به زندگیم ادامه دادم ... به امید روزی که بتونم اون اتفاقاتو فراموش کنم و دوباره برگردم ... درسته الانم فراموش نکردم اما برگشتم ... اصلا مگه میشه فراموش کرد ... ولی نتونستم بدون حنا زندگی کنم ... این همه سال دوری از حنا سخت بود ... دیگه بسه ... به بهونه نقاشی بهش نزدیک شدم تا بگم ، منم ... منم سپهر ... سپهر محمدی ... اما از فامیلیم (محمدی) که چسبیده به اسمم شرم کردم ... ثنا کمکم کن ... خیلی دوسش دارم ... درسته زندگیش نابود شده اما لطفاااا ... بدون اون سخته برام ... کمک کن تا بهش برسم
ثنا : تو چرا شرمنده ای سپهر ؟ هان بگو ببینم ... مگه تقصیر توعه ... مگه تو به پدرت گفته بودی که به حنا تجاوز کنه ؟؟ ... اون پدرت بود که دنیای حنا رو خراب کرد نه تو ... مگه پدرت نبود که رسم همسایگی رو به هم زد ؟ ... تو اون موقع عاشق حنا بودی ... همه هم اینو میدونن ... پس اینم میدونن که چون پدرت اون کارو کرده دلیل نمیشه که تو هم مقصری ... گذشته رو ول کن ... بچسب به الان ... تو الان مرد شدی ... گریه نکن ... این همه مدت تو اشتباه میکردی راجب خودت ... پدرت مقصر زندگی حناس نه تو ... اونی که باید شرمنده باشه پدرته 
سپهر : * اشکاشو پاک کرد * اره پدرمه ... خدا رو شکر که از همون روز تو زندانه ... از اون روز به بعد تو اون روزای سخت فقط عطا بود که منو تنها نذاشت ... پیشم موند ... چون میدونست حنا دنیای منه ، همش از اون بهم خبر میداد ... دیگه جرعت نداشتم به چشمای حنا نگاه کنم ، عطا واسم عکسای حنا رو میفرستاد ... هر روز ، هر ماه ، هر سال یک عکس ازش می‌فرستاد ... بهم گفته بود که نقاشی های جذابی می‌کشه ... منم به عطا ایده میدادم و میرفت به حنا میگفت و اونم طراحی میکرد ... وقتی فهمیدم سحر سرطان خون گرفته واقعا ناراحت شدم ... اونم دوست بچگی من بود مثل تو و عطا ... عطا بهم گفته بود که به پول نیاز دارید ... چند بار خواستم کمک کنم اما نذاشت ... گف باید خودمون حل کنیم ‌... بعد که عموم دنبال دستیار برای نقاشی هاش بود ، حنا رو معرفی کردم تا بتونم کمکتون کنم ... الانم .....
ثنا : * با حالت خنده * اههه بسه دیگه سرمو بردی ... چقدر حرف میزنی تو ... زبونت کف نکرد ؟ بقیه اش رو هم میدونم الانم اومدی تا نسخه ها رو بهم بدی
سپهر : اره دیوونه بیا بگیر ... راستی چون بزرگ شدم واسه همون حنا منو نشناخت ... ولی تو از کجا شناختی منو ؟
ثنا : عکس نوجوانیت رو عطا بهم نشون داده بود
سپهر : چی ؟ یعنی عکس منو نشون شما داده ؟ پس حتما گفته بود که.....
ثنا : نه نه اصلا ... فقط عکس چند سال پیشتو به من نشون داده بود ... از اونجا شناختم ... از برگشتنت خبر نداشتم ... یعنی از اتفاقاتی که بعد رفتنت بهش گفتی بهم چیزی نگفته ... حتی الانم نمیدونستم اون شخصی که قراره نسخه ها رو بهم بده تویی
سپهر : باشه ... فقط لطفا به حنا چیزی نگو ... خودم میخوام بعدا بهش بگم که من کی ام ... چون میخوام اول اونو عاشق خودم کنم ... اگه عاشقم بشه به خاطر اتفاقای گذشته منو میبخشه اما اگه الان بدونه کی ام کلا ازم دوری میکنه
ثنا : باشه بهش نمیگم ... اما بدون تو تقصیری نداری سپهر : اهم ... خب من برم ... برو و درمان سحر رو با این نسخه ها شروع کنید
ثنا : دستت درد نکنه ... فعلا
سپهر : فعلا
*************
ثنا : هي عوضی چرا بهمون نگفته بودی که با سپهر در ارتباطی ؟
عطا : هیس آروم تر ... سحر خوابه ... من که عکسشو بهت نشون دادم یعنی اینکه در ارتباطم دیگه
ثنا : نخیر باید میگفتی ... الان برگشته ... اگه مشکلی پیش بیاد چی ؟ اگه حنا ردش کنه چی میشه
عطا  : نمیدونم ببینیم چی میشه ... همش بستگی داره به احساسات حنا ... الانم بحثو ول کن ... حنا رفته تا با دکترا حرف بزنه ... میاد صدامونو میشنوه و شر میشه
ثنا : برو خدارو شکر کن که از فامیلی محمدی شک نکرده ‌‌‌
عطا : دنیا پره از فامیلی محمدی ... از کجا میفهمید که سپهره؟
ثنا : از اسم و فامیلی عموش که می‌فهمید 
عطا : فعلا که نفهمیده ‌... پس ول کن گیر نده
ثنا : حرف نزن خیلی عصبی ام
عطا : لال میشم باشه
ثنا :
نشستم کنار تخت سحرو به فکر فرو رفتم ... به این فکر میکردم که با اومدن سپهر هم خوشحال شدم و هم ناراحت ... خیلی خوبه که برگشته و میتونم باز ببینمش اما اگه طبق خواسته سپهر ، حنا عاشقش بشه من چیکار کنم ؟ ... چطور اونا رو کنار هم ببینم با اینکه منم از بچگی عاشق سپهرم ؟ ... کاش نمیومد و می گفتم که کلا نیس ... اما حالا که اومده ، چطور تحمل کنم با یکی دیگه باشه ؟ ... خب منم آدمم ... وقتی منم عاشق سپهرم چرا مال خودم نکنمش ؟ ... به اینا فکر میکردم که حنا با خوشحالی اومد داخل
حنا : بچه ها بچه ها ... حل شد ... داریم به آرزو هامون میرسیم ... سحر از فردا درمان میشه
عطا : آروم بگو داریم می شنویم ... باید سحر رو بیدار کنی با این صدات؟
حنا : وای ببخشید هیجان دارم خب
ثنا : دکترا چی گفتن مگه ؟
حنا : زنگ زدن به اون متخصصه ‌..‌‌. اوکی کردن تا فردا بیاد بیمارستان و درمان سحرو شروع کنه ... فردا ساعت 8 صبح میاد اینجا
عطا : دکترا مطمئنند که کار اون دکتره خوبه ؟
حنا : اره دیگه کارش خوبه که به اون زنگ زدن ... وحید رسولی ... از بهترین مختصص هاست....!!*


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.