سحر :
بالاخره این روزم رسید ... فقط چند ساعت مونده که روانه اتاق عمل بشم ... تو چشمای حنا ، ثنا ، عطا خیلی خوب میتونم حس خوشحالی رو ببینم ... اونا از من بیشتر هیجان دارن ... با شور و شوق دارن آینده رو تعریف میکنند که بعد اینکه من خوب شدم ، چیکارا انجام بدیم ... درسته از تخت بیمارستان خسته شدم ، درسته نصف عمرم رو اینجا سپری کردم و میخوام دیگه خلاص بشم اما من هیچ امیدی ندارم ... بیماری من پیشرفت کرده و سالها ازش گذشته ... من همین الانشم مدیون بچه ها هستم ... اگه عمل بشم و بازم خوب نشم چی ؟ ... تمامی زحماتشون هدر میشه ... دیگه نمیخوام واسشون دردسر درست کنم ... نمیخوام عمل بشم .
حنا : سحر ؟ سحر ؟ حواست کجاست ؟ ... دو ساعته آقای دکتر اینجاس تا باهات حرف بزنه ... کجا ها سیر میکنی تو ؟
سحر : معذرت میخوام ببخشید
سرمو به سمت دکتر چرخوندم ... ساچ وااااو عجب دکتری ... خنده رو با ابرو های صاف و پوست براق ... این دکتره حرف نداشت ... مات و مبهوت مونده بودم
وحید : سلام سحر خانم ... چه خبر ... حالت خوبه ؟
سحر : سلام دکتر ... بهترم یعنی سعی میکنم بهتر باشم
وحید : بهتر هم میشی ... مجبوری ... خودم حالتو خوب میکنم ... برا اینم که راحت باشی اسمم رو وحید صدا کن ... اینو بگی کافیه دیگه نیازی نیس یه پیشوند دکتر هم بیاری ... فقط وحيد
سحر : چشم
وحید : آماده ای 2 ساعت دیگه عمل شی ؟
سحر : نیستم ... اما آماده میشم ... استرس دارم
وحید : استرس رو بذار کنار و بیا این لباسا رو بگیر و عوض کن ... ما میریم تو اتاق من ... هر وقت کارت تموم شد دکمه بغل تخت رو بزن پرستارا بیان ببرنت اتاق عمل
سحر : باشه مرسی
همه رفتن بیرون ... من موندم و لباسای عمل ... گیج شدم ... یعنی این دکتره وحيد ، میتونه کارشو خوب انجام بده ؟ واقعا خوب میشم ؟ اگه زیر تیغ جراحی بمیرم چی ؟ اونوقت بچه ها دیوونه میشن و خودشونو باعث این اتفاق میدونن ... باید یه راه حل پیدا کنم
*****************
سپهر : عطا مطمئنی من نیام بهتره ؟ ... فکرم مونده پیش سحر
عطا : نه نیا ... همینجور پشت تلفن بهت خبر میدم ... اوضاع رو بدتر نکن ... همینجوریش هم حنا استرس داره ... اگه بیای اینجا فکرش داغون میشه ... یه جوری قراره رفتار کنیم که انگار فقط غریبه ای که بهش نسخه داده ... باشه ؟
سپهر : باشه بابا ... نخور منو از پشت تلفن ... از هر لحظه بهم خبر میدیاااا
عطا : باشه میگم ... برو خدافظ
سپهر : نه صبر کن عطا کارت دارم
عطا : چیه بگو
سپهر : مواظب حنای من باش ... نذار بیشتر استرس بکشه ... میدونی که چقدر میخوامش
عطا : اه اه چندش ... عوضی حالت تهوع گرفتم از عشق بازیت ... برو خدافظ
سپهر : باشه روانی خدافظ
***************
وحید : پس اون یکی دوستتون کو ؟
ثنا : بيرونه ... با تلفن حرف میزنه
وحید : لطفا نسخه رو بدید بهم
ثنا : وااای نسخه رو تو اتاق جا گذاشتم ... بریم بیاریم
وحید : پس یکیتون نسخه رو بیاره ... یکیتونم با من بیاد تا پروندشو امضا کنه
حنا : ثنا تو برو نسخه رو بیار منم برم امضا کنم
ثنا : باشه الان میارمش
حنا :
ثنا رفت تا نسخه رو بیاره ... داشتم پرونده ها رو امضا میکردم که سر و صدایی تو سالن بیمارستان پیچید ... همه داد و فریاد میکردن
وحید : چه خبره ؟
حنا : بذارین نگاه کنم ... به سالن بیمارستان رفتیم ... همه به سمت در خروجی میرفتن که دکتر وحید یکی رو نگه داشت
وحید : ببخشید چی شده ؟
_ بالای ساختمان بیمارستان یه نفر ایستاده و ظاهرا میخواد خودشو بندازه پایین
حنا : دکتر بیاین بریم بینیم چیشده
****************
ثنا :
در اتاق رو که باز کردم سحر رو ندیدم ... لباس های عمل هم روی تخت بود ... پس اگه نپوشیده و نبردنش اتاق عمل ، پس سحر کجاست ؟ ... به دستشویی اتاق نگاه کردم اونجا هم نبود ... سحررر... سحررر ... کجایی سحر ؟... نبود ... یعنی کجا رفته ... سر و صدای خیابون و سالن گوشامو کر میکرد ... از پنجره بیرون رو نگاه کردم ... حنا ... عطا ... دکتر وحيد هم اونجا بودن که از پایین حنا صدام کرد
حنا : ثناااااااااااا ... زود باش بیا پایین ... سحررر ... سحررر
ثنا : سحر چی ؟
با شنیدن اسم سحر دست و پام لرزید و بدو بدو رفتم پایین ... حواسم سر جاش نبود ... به این و اون میخوردم ... یهو تعادلمو از دست دادم و خوردم به یه نفر و افتاد زمین
_ چه خبرته دختر ... حواست کجاست ؟ این چه رفتاریه
ثنا : ببخشید معذرت میخوام ... عجله دارم باید برم بیرون ... اصلا کی هستی تو ؟ چیزی نشده که
_ چرا چیزی نشده ... سر و وضعم خاکی شد ... داشتم میرفتم جلسه ... ناسلامتی رئیس این بیمارستانم ... سعید فتحی..!!*