تو کیستی؟ : قسمت ۷

نویسنده: Hannaneh_golmohamadi

سپهر :
بلافاصله که عطا بهم زنگ زد به راه افتادم ... خیلی نگران شدم ... سحر دیوونه شده ... موقعی که قراره خوب بشه عقلشو از دست داده و میخواد خودکشی کنه ... گاز دادم تا زودی برسم ... سحر دوست دوران بچگی منم بود ... اگه بدونه من برگشتم حتما خوشحال میشه ... باید کمکش کنم ... وقتی رسیدم بیمارستان ، همه بیرون بودن ... ماشینو نگه داشتم و بدون اینکه قفلش کنم پریدم بیرون ... تو اولین حرکت چشام به حنا خورد ... ناخن هاشو میخورد و چشاش پر اشک بود ... الان معلومه خیلی استرس داره ... رفتم جلو تر و داد زدم
سپهر : راه پشت بوم از کجاست ؟ 
عطا : با آسانسور برو طبقه اخر 
سمت ورودی میرفتم که یه نفر منو گرفت 
وحید : کجا میری ؟ ... صبر کن ... من میرم ... اون مريض منه ... خودم حلش میکنم 
سپهر : اگه مریض توعه ، دوست منم هست ... تو دخالت نکن ... خودم میارمش 
دستشو از بازوم برداشت و دوید سمت داخل ... منم پشت سرش دویدم و رفتیم پشت بوم 
سحر : جلو نیاین 
وحید : سحر ببین بهت حق میدم ... افسرده شدی ... از عمل میترسی اما بهم اعتماد کن ... من بیماری های شدید تر از تو رو هم درمون کردم ... درمونت میکنم و خوب میشی ... لطفا دیوونگی نکن ... بیا پایین 
سحر : اگه خوب نشم چی ؟ هزینه بچه ها هدر میره 
سپهر : سحر خوب میشی ... تا اینجا اومدی ... بعد اینم میتونی ... وقتی خوب شدی بیا مثل بچگیمون بریم زنگ خونه مردم رو بزنیم و بعدش فرار کنیم ... فوتبال بازی کنیم ... با آب و گل خودمونو شبیه زامبی کنیم باشه؟؟ ... خوب شو و بیا دوباره بچگی کنیم 
سحر : تو چی داری میگی ؟ مثل بچگیمون ؟ من این کارا رو با سپ..سپهر انجام میدادم ... هییییی ... ت..ت‌‌‌‌..تو ؟ سپهر ؟سپهر خودتی ؟ 
سپهر : اره منم ... برگشتم سحر ... سالها از دور مواظبتون بودم ... اما الان اومدم پیشتون ... لطفا سحر ... دیوونگی نکن 
چند لحظه از حرفام نگذشته بود که سحر شد همون سحر قبلی و شیطونی از چشاش موج میزد ... دستاشو باز کرد و داد زد 
سحر : وااای رفیقم برگشته ... دیوونه منی تووو عوضی 
***************** 
حنا : 
از استرس داشتم میمردم ... ثنا با عجله خودشو رسوند پایین ... دنیا رو سرش خراب شده بود ... تنها خواهرش میخواست خودشو بکشه ... سحر خیلی جدی بود ... داد و فریاد میکردیم که بازم این پسره پیداش شد ... من نمیدونم این کیه که همیشه هر جا هست ... وقتی به مشکل برمیخورم پیداش میشه ... با عجله رفت بالا ... این کیه اخه ... چرا بهمون کمک میکنه ... باید بفهمم کیه ... داشتم بالا رو نگاه میکردم که سحر ناپدید شد ... نفهمیدم کجا رفت ... همه داد زدن برگشت ... خداروشکر ... منصرف شد ... همه مون خیلی خوشحال شدیم که سحر و دکتر وحید و اون پسره اومدن پایین ... رفتم سحر رو بغل کردم وقتی که سیر شدم ازش ، جامو با ثنا و عطا عوض کردم و رفتم سراغ همون پسر بي اسم 
حنا : میتونیم حرف بزنیم ؟ 
سپهر : اره بیا بریم تو ماشین من
رفتیم تو ماشینش تا حرف بزنیم ... وقتی تو ماشین نشستم بوی اتكلنش مستم کرد ... بهترین بو رو داشت ... اما به خودم مسلط شدم و شروع کردم به حرف زدن 
حنا : واقعا ازت ممنونم که جون سحر رو نجات دادی اما چرا هر وقت به مشکلی بر میخورم پیدات میشه ؟ 
سپهر نیشش رو باز کرد : تشکر لازم نیس ، حتما یه جور شوالیه هستم دیگه 
حنا : مسخره نکن ... سوال کردم جواب بده 
سپهر : اولا اینو بدون من آدم بدی نیستم ، لطفا باهام اینجور سرد حرف نزن ... دوما واست چه فرقی داره که من کی هستم ؟ 
حنا : باشه خوب حرف میزنم اما زمانی که بهم بگی که کی هستی ؟ مهمه برام ... رفتارات آشناس برام ... طرز لبخندت ... حرف زدنت ... خلاصه هر چیز ... لطفا بگو کی هستی ؟ 
سپهر : رفته رفته می فهمی خودت ... حالا اینا رو ولش کن ... بگو ببینم حالت خوبه ؟... رنگت سفید شده 
حنا : خوبم فقط یکمی استرس داشتم ... چیزی نیس 
سپهر ماشین رو روشن کرد و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد 
حنا : کجا میری دیوونه ؟ من باید برگردم پیش سحر 
سپهر : میخوام ببرمت کافه ... باید نوشیدنی بخوری تا حالت سر جاش بیاد 
حنا : نمیخوام ماشینو نگه دار ... گفتم نگه دار ... میپرم بیرون اگه نگه نداری ... تا نگی کی هستی باهات جایی نمیام 
سپهر :
ماشینو نگه داشتم ... اعصابم خورد شده بود از لجبازی های حنا ... یه دستم رو فرمون بود و یه دستم رو دنده ... چشمامو بستم و به کارام فکر کردم ... من میخواستم اول عاشقم بشه بعد بفهمه من همون عشق بچگیشم ... اما الان تا نفهمه کی ام دست بردار نیس ... خدایا کمکم کن ... اگه بگم ، بعد سالها بازم قبولم میکنه ؟ روزی که رفتم ، براش نامه نوشته بودم ... بعد از توضیح دادن همه احساساتم بهش گفته بودم « هر وقت برگشتم اولین کاری که میکنم اینه که به چشمات نگاه میکنم و بغلت میکنم و به زندگیت برمیگردم ... الانم بهش با این کار میفهمونم که سپهرم 
حنا : با تو ام ؟ بگو کی هستی 
سپهر : باشه میگم 
برگشتم طرفش ... دستامو از فرمون و دنده کشیدم و حصار صورت حنا کردم ... به چشمای ملیحش نگاه کردم ... بعد سالها دیدن این چشما برام مثل بهشت بود 
سپهر : تکون نخور ... میخوام به چشمات نگاه کنم و اگه اجازه بدی به زندگیت برگردم ... اجازه صحبت یا عکس العمل بهش ندادم ... کشیدم سمت خودمو بغلش کردم...!!*  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.