تو کیستی؟ : قسمت ۸
0
20
1
14
حنا :
وقتی اون جمله رو گفت که میخوام به چشمات نگاه کنم و اگه اجازه بدی به زندگیت برگردم ، قلبم وایساد ... حس عجیبی پیدا کردم ... خودمم نمیتونم اون حس عجیب غریب رو توصیف کنم ... هم خوشحال بودم هم ناراحت هم شوکه ... نمیدونستم چیکار کنم ... سپهر عشق زندگیم که سالها منتظرش بودم الان پیشمه ... تو بغلشم ... با چشمای باز و شوک زده ام غرق احساس بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... اره این همون آدمه ... تپش قلبشو میتونستم تشخیص بدم ... منه احمق رو ببین که این همه مدت نتونستم بفهمم که این پسر عشق منه ... لعنت بهم ... اما ... اما هنوز آمادگیشو ندارم ... نمیتونم به این زودی قبول کنم ... زودی دستامو گذاشتم روی شونه هاش و تا میتونستم هلش دادم
حنا : عوضی چیکار میکنی ؟
سپهر : حنا منم ... سپهر ... عشقت ... خیلی دلتنگت بودم
با دستم یه سیلی محکم بهش زدم ... از صداش خودمم ناراحت شدم ... به صورتش نگاه نکردم ... سرمو پایین انداختم ... چشام پر اشک بود ... قبولش برام سخت بود که بذاره بره و اینجوری یهو ظاهر بشه ... هر چقدر هم بگم احساسات این لحظه رو هیچکس نمیتونه درک کنه ... خیلی سخت بود برام ... بعد سالها دیدن عشقت با یه چهره دیگه ... سپهر ، عشق بچگیم ، بزرگ شده بود ... همون کودک کيوت نبود ... شده بود یه پا جنتلمن ... اما همون چشما و خنده هاش سرجاش بود ... وقتی میخندید ، مثل قبلنا همه دندوناش میریخت بیرون ... اشکامو پاک کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم
سپهر : حنا حالت خوبه ؟
حنا : به نظرت خوبم؟
سپهر : معذرت میخوام حنایی ... یهویی شد ... من تا عمر دارم شرمندتم ... عذر میخوام
حنا : هیسس ... حرف نزن ... تو از اولش هم میدونستی که من هیچ وقت تو رو مقصر ندونستم ... بچه بودم سپهر ... یه بچه ای که هیچ چیزی از نفرت و مقصر بودن نمیدونست ... لطمه خوردم درسته اما هیچ وقت به مقصر بودن تو فکر نکردم ... تو بیخودی رفتی ... من اون موقع از بچگیم زدم و تمام فکر و ذکرم شده بود توووو ... تو با رفتنت نیمی از وجودمو با خودت بردی ... اصلا به این فکر کردی که چقدر زجر میکشم ؟ بعد از اون که اصلا فهمیدی چطور با فکر تو گذروندم و بزرگ شدم ؟ ... وقتی اون نامه رو به عطا دادی تا به من بده ، میدونی چه حالی شدم ؟ نه نمیدونی ... تو فقط به فکر خودت بودی که شرمنده نباشی ... تو میتونستی قبل رفتن باهام حرف بزنی ... اما نزدی ... رفتن رو ترجیح دادی ... چیشد چرا برگشتی ... هاااان؟
سپهر : متاسفم حنا ... واقعا متاسفم ... متاسفم ... روم نشد بعد اون اتفاق به صورتت نگاه کنم ... چون اون عوضی آشغال باهات اون کارو کرد فکر کردم منم مقصر میدونی ... رفتم تا خودمم اون اتفاقو فراموش کنم ... چون اگه میموندم هر روز دردم بیشتر میشد ... الانم چون برگشتم به معنای این نیس که فراموش کردم ... واسه اینه که دوری از تو ، دیگه برام غیرقابل تحمل شده بود ... منو ببخش حنایی ... جبران میکنم
حنا :
وقتی حرفاشو میزد قبلم از جاش در میومد ... با هر کلامش شکسته تر میشدم ... بهش حق میدادم ... الان اینو فهمیدم که اگه منم جای اون بودم اینکارو میکردم ... به خاطر ترک کردن من ، ازش ناراحت بودم اما نه به خاطر کار پدرش ... دلم براش بیش از اندازه سوخت ... توی حرفاش التماس بود ... خودمم از این دوری بی طاقت شده بودم ... دیگه نمیخوام این جدایی ادامه پیدا کنه
سپهر : منو میبخشی ؟
با حرفش کلافه وار سرمو تکون دادم و گفتم : خدا لعنتت کنه پسر ... با چشمای اشکی نزدیکش شدم و بغلش کردم ... به قدری محکم بغلم کرده بود که اون لحظه خوشبخت ترین دختر دنیا بودم ... گریه میکردم و از صدای نفسش فهمیدم اونم داره گریه میکنه ... به چند لحظه پیش فکر کردم که حلش دادم و سیلی زدم ... اما الان مثل خر پشیمون شدم و بازم بغلشم ... با فکر کردن به کارام خندم گرفت ... صدای خندم تو ماشین پیچید ... با خنده از سپهر جدا شدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم و به خندم ادامه دادم ... بهش نگاه کردم که دیدم دندوناش بیرونه و داره تماشام میکنه ... با عشق و حس به هم نگاه میکردیم که گوشیش زنگ خورد
سپهر : وایسا جواب بدم بعد به حسابت برسم که بغل احساسیمو خراب کردی
حنا : باشه حالا جواب بده
سپهر : الو ... بله ... چی میگی دیوونه شدی ؟ ... مسخره بازی در نیار ... ما دیگه به اون نیاز نداریم ... یعنی چی ... اون چیز مهمی نیس ... از خر شیطون بیا پایین ... قطع نکن ... الوووو
حنا : چیشده ؟ کیه؟
سپهر : دختر عمومه ... فهمیده نسخه ها رو برداشتم ... میگه چرا نسخه خواهرش رو برداشتم و دادم به شما ... دیوونه شده ... داره میره بیمارستان تا شر بپا کنه ... اه خدا لعنتت کنه رها ... رویا دیگه نیس ... به نسخه نیاز نداره ... چرا دیوونه شدی آخه
حنا : الان چی میشه
سپهر : هیچی تا نرفته شر به پا کنه باید برگردیم بیمارستان ....!!*
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳