عطا :
یه ساعتی میشه که سحر رو بردن اتاق عمل ... منو ثنا هم منتظریم ... حنا هم که با سپهر رفته گردش ... انگار نه انگار که سحر زیر تیغ جراحيه ... آدم آخه اینقدر بیخیال ... از نگرانی تو سالن اتاق عمل راه می رفتم ... ثنا هم نشسته رو صندلی و دستاشو گذاشته جلو صورتش و حرف نمیزنه ... نگران بودیم ... به دکتر وحید اعتماد داشتیم ... حتما میتونه کارش رو خوب انجام بده ... در گیر حس و حال خودمون بودیم که از همین سالن که ما وایساده بودیم سر و صدایی بر پا شد... داد و فریاد ، سکوت بیمارستان رو به هم زده بود ... با ثنا رفتیم سمت صدا ... دو نفر با هم دعوا میکردن ... ثنا به یکیشون اشاره کرد که اون رئیس بیمارستانه سعید فتحی ... اون یکی هم چهرش آشنا میزد ولی نشناختمش ... با هم بحث میکردن
سعید : چه خبرته خانم بیمارستان رو گذاشتی رو سرت ؟ اصلا شعور حالیت میشه ... چته ... سر و صدات تا اتاق من میومد ... مشکلت رو بگو
_ مشکل خاصی ندارم ... دنبال کسی میگردم که امروز عمل سرطان خون داره اونم با نسخه خواهر من ... باید اون عمل کنسل بشه ... من اجازه نمیدم که نسخه خواهر من بیفته دست بقیه ... من رضایت نمیدم ... باید نسخه رو بهم برگردونید ... به منم میگن رها محمدی ... باید اولش از ما اجازه میگرفتن
عطا : رها ؟! رهاااا
سرش رو به طرف من چرخوند
_ بله با منی ؟
عطا : رها خودتی ؟
رها : خودم و خودت نداریم ... نشناختمت
عطا : بابا منم عطا ... همبازی بچگیت ... داداش حنا
رها : چی ؟ عطا ؟ راس میگی ؟
عطا : چقدر بزرگ شدی تو دختر
رفتم جلو و سلام و احوال پرسی کردم ... بالاخره منم تونستم رفیق قدیمی خودمو پیدا کنم ... غرق احوال پرسی بودیم ... با ثنا هم احوال پرسی کردن که پرسید
رها : اینجا تو بیمارستان چیکار میکنید؟
عطا : سحر اینجا عمل میشه ... منتظر اونیم
رها : خدا بد نده ... چیشده؟
عطا : سرطان خون داره ... همون شخصی که به خاطرش داد و بیداد میکردی که نسخه خواهرم رو دادن به اونا ... اون سحره ... سپهر نسخه رویا رو داده به سحر ... سحر داره به خاطر نسخه خواهر تو خوب میشه
رها : ایوای ... ببخشید ... من ... من معذرت میخوام بچه ها ... نمیدونستم داده به شما ... پدرم گفت سپهر داده به دوستاش ... چون با شما هم در ارتباط نبود ، فکر نکردم که شاید شما باشید ... معذرت میخوام ... شرمنده ... بیخودی داد و فریاد راه انداخته بودم پس ... بهتره برم از اون آقا هم معذرت بخوام
عطا : اهمم
ثنا :
رها رفت از رئیس بیمارستان عذر خواهی کرد ... اومد پیش ما جلو در اتاق عمل ... همراه ما منتظر سحر موند ... ساعت ۸ شبه و عملش هنوز تموم نشده ... هیچ خبری هم بهمون نمیدادن ... از حنا و سپهر هم خبری نبود ... هی بهشون زنگ میزدیم اما بر نمیداشتن ... به گفته رها ، انگار بهشون گفته بود که میاد بیماستان و مانع عمل میشه ... پس اگه واقعا نگران بودن حتما باید تا این موقع میومدن ... چندین ساعت میگذشت اما نمیدونم کجا بودن
عطا : نه ... احمقا بر نمیدارن ... معلوم نیس کجا رفتن خوش گذرونی و حتی از سحر هم خبر نمیگیرن ... رها یبارم تو زنگ بزن
رها : زنگ زدم اما هیچ کدوم در دسترس نیست
نگرانیمون بیشتر شد ... از یه طرف سحر ... از طرف دیگه هم حنا و سپهر ... احوالمون داغون بود که دکتر وحید از اتاق عمل اومد بیرون
ثنا : چیشد دکتر ؟ سحر چطوره ؟
وحید : ااااممممم ... باید بگم که...
عطا : نه ... نگو که چیزیش شده
وحید : نه عملش موفقیت آمیز بود ... اما باید امروز رو تو مراقبت های ویژه بمونه تا دوباره وضعیتش بررسی بشه ... جای نگرانی نیس ... تبریک میگم حال سحر خیلی خوبه
ثنا : خدایااا شکرت ... خواهرمو بهم برگردوندی
عطا :
از خوشحالی همدیگه رو بغل میکردیم و میخندیم ... بهترین لحظه رو داشتیم تجربه میکردیم ... باور کردنی نبود که سحر ، دختر خاله خوش خندم خوب شده ... به مرور زمان میشه همون دختر با شور و ذوق قبلی ... میخواستیم این خوشحالی رو با حنا و سپهر هم شریک بشیم ... دوباره بهشون زنگ زدیم ... اینبار زنگ خورد ... اینم یه خبر خوب بود که بالاخره زنگ خورد ... اما کی میدونست که خوشحالی مون تا اون لحظه بود و با جواب دادن به تلفن ، دنیا رو سرمون خراب میشه
_ الو بفرمائید
عطا : حنااا ؟ چرا از صبح جواب نمیدادي اون تلفن کوفتی رو ؟
_ببخشید شما با صاحب تلفن کار داشتید ؟ خودشون نیستن ... میتونم بپرسم شما کی هستید ؟
عطا : يعنی چی ؟ م..من داداش صاحب این تلفنم ... حنا کجاس ؟ سپهر کجاس ؟ جواب بده لعنتی
_من زمانی هستم پرستار بیمارستان ... نزدیکای 2 ظهر امروز ، صاحب این تلفن همراه یه شخص دیگه به بیمارستان ما منتقل شدن
عطا : چی ؟ چیشده ؟ چرا منتقل شدن به اونجا
_تو جاده با کامیون تصادف کردن ... تقریبا میشه گف ماشینشون رفته زیر کامیون ... یکیشون الان تو کماس و یکیشون هم از ظهر تو اتاق عمله ... خودتونو برسونید ... نمیتونم تضمین کنم که زنده میمونن یا نه وضعیتشون خوب نیس ...!*