تو کیستی؟ : قسمت ۱۰

نویسنده: Hannaneh_golmohamadi

ثنا : 

سحر رو تو بخش مراقبت ویژه تنها گذاشتیم و رفتیم به اون یکی بیمارستان تا ببینیم چه بلایی سر حنا و سپهر اومده ... هممون داغون شده بودیم ... با ماشین رها به راه افتادیم ... توی ماشین هیچ کس حرف نمیزد ... به اتفافات فکر میکردیم ... چشمای رها خیس شده بودن ... چند بار با مشت میکوبید به فرمان ... مشخص بود که خودش رو مقصر میدونست ... اگه زنگ نمی زد به اونا ، شاید الان چیزیشون نمیشد ... پرستار زمانی چیز زیادی راجبشون نگف ... فقط گفت که یکیشون تو آی سیوعه و یکیشون تو اتاق عمل ... یعنی خدایا چطور تصادف کردن که این بلا سرشون اومده ... سپهر الان تو چه حالیه ... حنا چطوره ... غرق استرس بودیم که رسیدیم به بیمارستان ... از بخش راجب انتقالی هایی که امروز تصادف کردن پرسیدیم 

عطا : بهمون اطلاع دادید که دو شخص تصادف کردن ... اونا کجان ؟

_اطلاعات تصادف امروز پیش پرستار زمانی هست بذارید ازش بپرسم ... خانم زمانی کسایی که امروز تصادف کردن ، آخرین وضعیتشون چجوریه ؟

زمانی : به خود فامیلشون هم گفتم ... یکیشون آی سیو عه و یکیشون تو عمله

عطا : خب کدومش تو آی سیو ؟ ... کدوم بخش بریم

زمانی : اسماشون رو نمیدونم ... دقیق هم اطلاع ندارم باید از دکترشون بپرسید ... طبقه دوم سمت راست

ثنا ؛ ممنون

عطا : بدو بدو رفتیم سمت آی سیو ... تصورشم نمیتونستیم بکنیم که کدومشون الان اونجا دراز کشیده ... نمیخواستیم هیچ کدوم اونجا باشن ... رسیدیم دم در اتاق ... از شیشه نگاه کردیم ... شوک بزرگی خوردم ... اون لحظه آب داغ رو از رو سرم ریختن ... پاهاش شکسته بود و رو به بالا بلند کرده بودن و یکی از دستاش هم تو گچ بود ... صورتش درب و داغون بود ... سرش هم ضربه خورده بود ... چندین دستگاه بهش وصل بود ... دکترای زیادی میومدن و معاینه اش میکردن ... دیوونه شده بودم ... حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم حنا رو تو این حال ببینم ... خواهر ریزه میزه من تو اون شرایط غیر قابل تصور بود

ثنا : وااااایییی ... س..سپ..سپهر چی پس ؟ ... يعني الان تو اتاق عمله ؟ ... اوناهاش دکتر اونجاس ... بیاید وضعیتشون رو از دکتر بپرسیم

رها : ببخشید دکتر وضعیت حنا چطوره ؟

_من دکترش نیستم ... بذارید دکتر خودش بیاد ... اما اینو میتونم بگم که ایشون اصلا وضعیت خوبی ندارن ... امکان نداره که به این زودی بیدار بشن ... دقيق ترش رو از دکتر خودش بپرسید ... من باید برم

عطا : دکتر تروخدا ... یه چیزی بگید ... آخه چطور ممکنه ... باید خوبش کنید ... تروخدااا ... لطفاااا ... دکتر خواهش میکنم

_دست من نیس ... شرمنده

ثنا : خب سپهر چی ؟ اون چطوره ؟

_همونی که تو عمله درسته ؟

ثنا : بله بله درسته

_ ایشون نسبت به خانم حالشون خوبه ... اما سیستم های مغزش دچار مشكله هنوز

*دکتر امامی به اتاق عمل *

_منو صدا کردن باید برم

رها : اتاق عمل کجاس ؟

_همین طبقه سمت چپ

*******************

عطا :

یه ماه از اون روز میگذره ... تو این یه ماه چیا که نکشیدیم ... سحر حالش خوب شد و تونست بلند بشه ... بیچاره اونم مثل ما تو بیمارستان منتظر حنا  بود تا بهوش بیاد ... سپهر هم بعد عملش مشکل سیستم های مغزش ، باعث فلجی پاهاش و نابینایی چشماش شده بود ... خودش از این موضوع زجر میکشید ... اما از به هوش نیومدن حنا بیشتر زجر میکشید ... تحمل دیدن سپهر تو اون وضعیت رو نداشتیم ... درسته دکترش گفته بود که این وضعیتش موقتیه اما بازم سخت بود برامون ... وضعیت حنا هم که تغییری نکرده بود ... تصادف بدی کرده بودن ... ماشین سپهر داغون شده بود ... به خاطر زنگ زدن رها که عجله داشتن بیان بیمارستان ، کنترل ماشین از دستش خارج شده بود ... بازم خداروشکر که زنده موندن ... حتی اگه حنا با دستگاه نفس بکشه بازم جای امیدی هس ... از روزی که سپهر حالش خوب شده ، اصرار داره هر روز ببریمش پیش حنا و بهش التماس کنه تا بیدار شه ... الانم رها سپهرو برده پیش حنا ... خدایا خودت کمک کن تا این عاشقا بعد سالها بازم به هم برسن

***************

سپهر :

قبلا همیشه با خودم میگفتم نبود حنا پیش من مثل دنیای تاریکه ... الان این حرفم تبدیل شده به واقعیت ... از روزی که به هوش اومدم و حنا رو نداشتم ، این چشمامم نمیبینن ... دیگه واقعا شده بود تاریکی ... روی ویلچر بودم و همه جا تاریک ... خدا لعنتم کنه که سرعتمو نتونستم کنترل کنم و باعث این اتفاق شدم ... اگه حنا چیزیش بشه چی ؟ ... بعد سالها پیدات کردم حنام ، کاری نکن حسرت دوباره دیدنت و شنیدن صدات تو دلم بمونه ... دستش رو گرفتم تو دستم و نوازش میکردم ... حتی با این که نمیدیدم اما بازم میتونستم نرمی و کوچولویی دستش رو حس کنم ... این دستا آرزوی من بود ... حنام ..‌. عشقممم ... به خاطر من بیدار شو ... تو منو بخشیدی اما نشد دوباره از اول شروع کنیم ... معذرت میخوام ازت ... بیدار شو تا زندگیمون رو کنار هم ادامه بدیم ... اشکامو نتونستم کنترل کنم ... گریه و التماس میکردم ... اما بیدار نمیشد ... بسه ... بسه خیلی وقته خوابیدی ... الان وقت بیدار شدنه ... زندگی من به زندگی تو وصله حنا ... ببین همه منتظر تو آن ... سحر هم حالش خوب شده و اون بیرون متظرته تا بهوش بیای ... لطفاااا ... کاش جای تو من بودم ... صدای آژیر دستگاه بلند شد ... از صداهایی که میومد تو گوشم معلوم بود که چند نفر ريختن تو اتاق ... نه ... نههههه ضربان قلب حنا وایساده ... نه نهههه نمیشه ... حنا تو نمیتونی ... لعنتی از صبح دارم به کی اصرار میکنم هان ؟ حناااممممم چرا گوش نمیدی ... الان وقت رفتنت نیس

_لطفا ایشونو ببرید بیرون ... یابد بهش شوک قلبی وارد کنیم

سپهر : ببین منو دکتر ... یه کاری کن ... خوبش کن ... نباید بمیره ... فهمیدی ؟... خودم نابودتون میکنم ... باید زنده بمونه

_پرستار داری چیکار میکنی ؟ ببرینش بیرون ... زود باشین ... دستگاه شوک رو آماده کنین ... ضربانش رفت ... د لعنتی زود باشین دیگه ... داره میمیره ......!!*  

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.