تو کیستی؟ : قسمت ۱۱

نویسنده: Hannaneh_golmohamadi

سپهر :
تاریکی چقدر سخته ... وقتی نمیتونی صورت عشقت رو ببینی این دنیا به چه دردی میخوره ... کاش میتونستم حنامو ببینم ... خدایاا التماست میکنم نذار از دستش بدم ... دنیامو خراب نکن ... لطفااا ... عشقمو بهم برگردون ... همه جا تاریک بود اما میتونستم بشنوم که دارن احیاش میکنن ... که پرستار از اتاق اومد بیرون
ثنا : چیشد پرستار ؟ حنا خوبه
سپهر : بگین که عشقم زندس ... بگین که نجاتش دادین
_ خداروشکر چیزیش نشده ... تونستیم برگردونیم ... و باید بگم که این ایست قبلی خیلی خوب بود واسش ... با شوک قلبی که بهش وارد کردیم ، بدنش قوی تر شد ... سیستماتش به حالت تعادل برگشت ... یعنی میشه گفت که امید زنده موندش بیشتر شد ... و احتمال به هوش اومدنش هست
سپهر : خدایااااااا ... شكرتتت ، خدایا ممنونم ازت ... زندگیم داره نورانی میشه
ثنا : میتونیم ببینیمش ؟
_ نه فعلا نمیتونیم اجازه بدیم ... باید وضعیتش بیشتر معلوم بشه ... چند ساعت بعد خبرتون میکنم
ثنا ؛ ممنونم خسته نباشید
سحر : سپهر ، دوستم اومده دنبالم تا بریم اون چیزی رو که سفارش دادی رو بگیریم ... کنارش از همون کادو های همیشگیت هم بگیرم ؟ ... امروز از اونا ندادی به حنا
سپهر : اره دستت درد نکنه ... ببین کیف پولم کجاس ... از اون پول بردار
سحر : فعلا من حساب میکنم بعدا راجبش حرف میزنیم
*****************
ثنا :
بعد چند ساعت سپهر تونست بره پیش حنا ... این کارش منو آزار میداد که فقط فکر و ذکرش شده بود حنا ... منم عاشقتم احمق ... به منم نگاه کن لعنتی ... چرا جای حنا نمیتونم باشم ... چرا مال من نمیشی ؟ ... حتما باید حنا بمیره تا بیای سراغ من ؟ ... نمیتونم شکست عشقی بخورم ... تو مال منی .
سپهر به زور از حنا جدا شد تا ما هم ببینیمش ... لباس مخصوص ملاقات رو پوشیدم و رفتم اتاقش ... خوشبختانه از شانس من ، رها و عطا رفته بودن عشق بازی ... ندید بدیدا ... انگار تا حالا نه عاشق شدن نه رل زدن ... سپهر هم که نمی بینه ... پس موقعیت خوبیه برا به دست آوردن سپهر ... آروم جلو رفتم ... صورت معصوم حنا دلمو به درد آورد ... خیلی دوسش دارم و نمیخوام چیزیش بشه ... اما میدونم من سپهرو بیشتر دوس دارم ، پس مال منه ... حنا که نمیتونه خوشبختش کنه ... پس بهتره با این روش از دنیا خدافظی کنه تا نبینه که سپهر میاد سراغ من ... دستم رو بردم جلو تا دستگاه تنفس رو از صورتش بردارم ... اما با صدایی که اومد ، قلبم تیر کشید ... غیر منتظره بود برام ... مکث کردم ... دست و پام قفل شدن ... نتونستم کارم رو ادامه بدم ... تو همون حالت به کارم فکر کردم ... هم درست بود هم غلط ... وقتی اسم سپهرو از زبون حنا شنیدم ، به عشقشون ایمان آوردم ... حنا تو همون حالت هم فکرش پیش سپهر بود ... اونا واقعا عاشق هم بودن ... م..م..من ... من این کارو به خاطر عشق خودم میکردم اما نمیتونم ... حنا مثل خواهرمه ... شرم آوره که به خاطر یه عشق از حنا بگذرم ... خدا لعنتم کنه ... لعنت بر شیطون ... من همچنين آدمی نیستم ... چندین سال منم دوری از سپهرو تحمل کردم ... بازم میتونم ... بذار اینا خوشحال باشن ... من به خاطر عشقشون میکشم عقب ... نمیتونم بلایی سر حنا بیارم
*****************
دکتر : سپهر جان درد چشمات کمتر شده؟
سپهر : اره دکتر از قبل بهترم
دکتر : خوشبختانه پاهاتم رو به بهبوده ... اگه بیشتر تلاش کنی تا چند ماه میتونی راه بری ... چشمات هم که گفتم موقتيه ... اونم به زودی خوب میشه
سپهر : ممنونم دکتر ... لطفا هر کاری میتونید انجام بدید ... حتى برا یه بار هم که شده میخوام ببینمش ... اون صورتش رو دوباره ببینم
دکتر : خوب میشی نگران نباش
*****************
سحر : بگیر سپهر ... اینم از گل رز که هر روز میذاری بالا سرش ... اینم از تیشرت حنا با طرح نقاشی خودش سپهر : سحر طرحش قشنگ شده ؟ ... رنگش چطوره ... اگه حنام بیدار بشه حتما خوشش میاد؟
سحر : اره حتما ... خیلی قشنگ شده ... شک نکن که اگه حنا بپوشه حتما کیوت میشه ... حالا بیا بریم تو اتاقش و گل رو بذار بالا سرش
سپهر : بچه ها رو هم صدا کن بیان
سحر : همه داخلن بیا بریم
سپهر :
هممون تو اتاق بودیم ... سحر ... ثنا ... عطا و رها ... هممون به نوبت باهاش حرف میزدیم ... درد و دل میکردیم ... از اتفاقات چند روز اخیر بهش می گفتیم ... از روزی که به هوش اومدم و منتظرش بودم ، هر روز از بچه ها میخواستم تا برام گل رز بخرن تا بذارم بالا سرش ... امروز هم گل رو گذاشتم بالا سرش کنار گل های دیگه ... دستم رو دستش بود ... نوازشش میکردم که یهو حس کردم دستش حرکت کرد ... تا خواستم به بچه ها بگم ، یهو گفت
_س..س..سپهر ... سپهررر‌‌‌‌.....!!*  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.