تو کیستی؟ : قسمت ۱۲

نویسنده: Hannaneh_golmohamadi

پارت 12
سپهر :
صدای حنا رو که شنیدم ، تمام دنیا مال من شده بود ... به هوش اومده ... خدایا شکرت ... زندگیمو نجات دادی ... بچه ها پرستارو خبر کردن ... وضعت سلامت حنا رو بررسی کردن ... دیگه هیچ خطری حنامو تهدید نمیکنه ... خوب شده
حنا : س..سپهر ... کجایی ؟؟
سپهر : اینجام عزیزم
دستمو روی دستش حرکت دادم و نوازش کردم ... دستمو با حسی که میکردم رسوندم به صورتش و نوازش کردم
سپهر : حالت خوبه ؟ ... درد داری ؟
حنا : دردی ندارم ... حالم خوبه ... تو خوبی ؟... بعد اون تصادف دیگه چیزی یادم نمیاد ... چی شده ؟
سپهر : از اون تصادف یه ماه میگذره حنا ... تو کما بودی ... اما تموم شد ... الان خوبی ... دیگه فکرش رو نکن ... منم خوبم ... تو هم خوبی ... دیگه چیز دیگه ای مهم نیس
سحر : حنا خوشحالم که به هوش اومدی ... زود خوب شو ... کلی حرف داریم با هم
حنا : سحر ؟! تو تووو خوب شدی ؟ خدایا باور نکردنیه ... قربون دختر خاله قوی خودم برم
سحر : من از تو ممنونم حنا ... تو کمکم کردی خوب بشم
عطا : خداروشکر حنا هم به هوش اومد ... حالا میتونیم همگی باز بشیم مثل قدیم
ثنا : آره خیلی خوبه ... حنا قوی باش و زود برگرد خونه
حنا : چه خوبه که شما رو دارم
سحر : آبجی!؟ ... پس کی میخوای بری ؟
ثنا : الان میرم ... اتفاقا دیرم شده
سپهر : ثنا امروز بود ؟ ... شرمنده می خواستم باهات بیام ولی نمیتونم حنام رو تنها بذارم
حنا : چیشده ... کجا میری ثنا ؟
ثنا : برا بازیگری ثبت نام کردم ... امروز باید امتحان ورودی بدم
عطا : چه نقشی و موضوعی بازی میکنی ؟
ثنا : نمیدونم خودشون قراره موضوع و نقش بدن
حنا : خیلی خوبه ... موفق باشی خواهری
ثنا : فدات خواهر کوچیکه ... خب من برم ... بعدا میبینمتون
سحر : آبجی منم میام
عطا : منم میرم پیش رها ... زنگ زده انگار کارم داره
سپهر : اهم ... باشه برو ... فقط عطا اون لباسی که سحر آورده اون کجاس ... بده به من
عطا : باشه ... رو میزه بذار بدم ... بیا بگیر
حنا : اون چیه سپهر ؟
سپهر : برات هدیه خریدم ... بعدا بازش میکنی
عطا : حنا شک نکن که خوشت میاد ازش ... من رفتم فعلا
حنا : باشه ... فعلا
سپهر : حنام ... یدونه قلبم ... چه خوب که برگشتی پیشم ... من بدون تو میمردم ... دنیامی تو دختررر
حنا : مرسی آقای عاشق ... چه خوب که تو هم پیش منی ... اما ... چرا تو چشمام نگاه نمیکنی ؟ ... توی در و دیوار چیزی هست ؟
سپهر : حنا ... م..م..من.. من نمیبینمت
حنا : یعنی چی ؟
سپهر : بعد تصادف بیناییمو از دست دادم ... هیچ جا رو نمیبینم
حنا : چی ... چی گفتی ؟ ... سپهر شوخی نکن ... الان وقت شوخی نیست
سپهر : حنا راس میگم ... اما نگران نباش دکتر گفته موقتیه ... زودی خوب میشم
حنا : نه نههههه ... سپهر امکان نداره ... چطور ممکنه ؟
سپهر : عشقم خوب میشم ... تو خودتو اذیت نکن
حنا : خدایا این چه بلایی که سرمون آوردی ... من تو کما و سپهر اینجور ... سپهر خوب میشی ... من میدونم ... اینجوری نمیمونی عشقم ... مگه نه؟
سپهر : اره فسقلی من ... اینا رو ول کن حالا ... دلم برات تنگ شده بود ... بهت نیاز دارم ..‌‌. خیلی وقته ازت دورم ‌... تا پیدات کردم ، اينجوری شد ... اما تموم شد ... بازم پیشمی ... درسته نمیبینمت ... اما همین که به هوش اومدی برام کافیه
کنارش که نشسته بودم ... دستامو روی دستای نرمش گذاشتم ... خم شدم و بوسیدمشون ... با بوسیدنش دیگه درد هامو فراموش کرده بودم ... هر لحظه ای که میگذشت بیشتر دلم میخواست تا ببینمش ... آره من میتونم ... قوی ام ... خوب میشم
****************
ثنا : وارد ساختمان شدم ... دنبال لیست اسم ها بودم که ببینم اسمم رو تو کدوم دوره نوشتن ... اهان اره همین جاست ... بذار ببینمممممم ... وایی نه ... هنوز یه ساعت مونده به تایم من ... حالا چیکار کنم ... سحر هم که جر زنی زد ... وسط راه رف ... الان این یه ساعتو تنهایی چیکار کنم ...  برم بشینم رو صندلی و منتظر باشم ... هووووف ‌‌‌... سرمو برگردوندم تا برم که به یکی برخورد کردم و مدارکش ریخت زمین ... دستپاچه شدم و خم شدم جمع کنم که
_چی ... بازم تو ؟ ... قسم خوردی همه جا جلوم سبز شی ؟ ... بازم جلو چشمات رو نگاه نمیکنی ؟
بلند شدم و به صورتش نگاه کردم ... ایواای ... باورم نمیشه بازم این ... تحمل دیدنشو ندارم ... خداایاااااا ... بازم این رئیس خودخواه ... صبر کن ببینم اسمش چی بود ؟ ... همم سعید فتحی
ثنا : شمام قسم خوردی به هر کی جلوتونه توهین کنید ؟ ... اصلا خود شما اینجا چیکار میکنید ؟ ... رئیس بیمارستان کجا و اینجا کجا ... الان باید پشت میزتون بودید جناب
سعید : مجبور نیستم جواب بدم بانو ... لابد کار داشتم که اومدم ... اصلا خود تو چرا اینجایی ؟ چرا باز بهم خوردی ؟
ثنا : از قصد که نخوردم  ... خب برو اونور تر
سعید : برو کنار میخوام لیست رو نگاه کنم
ثنا : چرا نگاه میکنی ؟ ... مگه ثبت نام کردی ؟
سعید : اره اومدم تست بازیگری بدم ... باید اسمم رو پیدا کنم
ثنا : چی ؟ ... بابا دست بردار ... منو نخندون ... تو ... رئیس بیمارستان اومدی تست بازیگری بدی ؟ امکان نداره
سعید : اره چرا نشه ... به اجبار رئیس شدم ... بعد فوت بابام مجبور شدم اینکارو قبول کنم ... از بیمارستان و رئیس بازی خسته شدم ...  تصمیم گرفتم دیگه برم سراغ آرزو هام ... میخوام بازیگر شم ... صبر کن ببینم ... اصلا به تو چه ... منو باش برا تو توضیح میدم
ثنا : توضیح نده ... نخواستیم ... فقط محض اطلاع باید بگم منم اومدم تست بدم ... برو نگاه کن ببین کدوم تایمی ؟ دعا کن تو تایم من نباشی ... خدافظ
سعید : فکر میکنه کیه ... دستورم میده ... اصلا ولش کن بذار ببینم کدوم تایمم ... اووو پس یه ساعت مونده ... برم بشینم تمرین کنم ... انشالله موفق میشم ... من سعید فتحی ام حتما قبول میشم ...!!*  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.