تو کیستی؟ : قسمت ۱۴
0
17
1
14
سپهر :
بعد از خداحافظی از ثنا و سعید با حنا به سمت دادگاه حرکت کردیم ... بالاخره امروز همه چی حل میشه ... فقط مسئولیتم سنگین تره ... چون رها با عطا رفته مسافرت ، مجبورم از حق اونم دفاع کنم
حنا : عشقم نگرانی ؟
سپهر : اره حنام ... چرا نباشم ... مسئله جون انسان نیس مگه
حنا : آره خب ... ولی زیاد نگران نباش ... همه چی به نفع تو و رهاس
از ماشین پیاده شدیم و به طرف دادگاه رفتيم ... جلسه تشکیل شد ... بعد کلی بحث ، قاضی رای خود رو اعلام کرد
*قاضی*: بلند شید ... بر اساس تحقیقاتی که انجام شده بود، کاملا مشخص است که آقای فرهاد محمدی (عموی سپهر) ماشین سپهر محمودی رو دست کاری کرده و منجر به تصادف شده است ... بر طبق اعترافاتی که از مجرم گرفتیم کاملا واضح است که این کار را برای سلب ارث سپهر محمدی و رها محمدی از ارث انجام داده بود ... و کامیون برخوردی هم نقشه ایشون بوده ... پس بنا بر قوانین....و ماده..... فرهاد محمدی به 10 سال زندان محکوم شده و تمامی دارایی ایشان به دخترش رها محمدی و برادرزاده اش سپهر محمدی تعلق میگیرد ... ختم دادگاه رو اعلام میکنم
حنا :
صدای ختم جلسه که اومد ، کاملا میتونستم برق توی چشمای سپهرو ببینم ... با این که عموش رو خیلی دوست داشت اما با کار هایی که علیهش کرده بود ، ازش نفرت داشت ... الان اون شرکت بزرگ و زندگی مجلل فقط و فقط مال رها و سپهره ... منم کمکشون میکنم تا بهترین باشن
حنا : تبریک میگم عشق دلم ... بالاخره تموم شد ... خب حالا جناب رئیس ، برو کارت رو از امروز شروع کن
حنا : قربونت برم من حنام ... اره تموم شد ... جزای کار هاشو میکشه اون مرتیکه ... اگه خودم بودم اینقدر ازش شاکی نمیشدم ... اما اون باعث شد تو تا حد مرگ بری ... چندین ماه تو کما بمونی ... به خاطر تو ازش نمیگذرم
حنا : تموم شد ... بهش فک نکن ... خودتو ناراحت نکن ... برو به رها زنگ بزن و همه چی رو بگو ... حتما منتظر خبرته ... بیچاره بیشتر از تو دلش میخواست پدرش بره زندان
سپهر : بیا بریم تو ماشین ... بهش پیامک میدم
********************
(۲ هفته بعد)
رها : خانم امامی ، حنا خانومو ندیدی ؟
_ نه ندیدم خانم ... احتمالا تو اتاق طراحی اند ... چند تا سفارش دارن که باید تا آخر هفته تموم
رها : باشه ... آقا سپهر چی ... اونو دیدی ؟
_ ایشون طبقه آخر تو بالکن نشستن ... ایشونم دارن طراحی میکنن
رها : باشه ... برو به کارات برس
سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه آخر پیش سپهر ... از وقتی که حنا بهش نقاشی و طراحی یاد داده ، این پسر همش میره بالکن و یه چیزی میکشه ... معلوم نیس چشه
رها : خسته نباشی
سپهر : اومدی ؟ میدونستم بی من نمیتونی تحمل کنی ... بیا، بیا بیین چطور شده
رها : اعتماد به نفستو برم باباااا ... تو رو میخوام چیکار ... بی تو اعصابم راحته
سپهر : حرف نزن فقط اینو نگا کن
رها : وااااو پسر ... اینو تو کشیدی .... الکی ... برو بابا ... اگه نمیدونستم که داری طراحی میکنی اونوقت فکر میکردم چاپ شده ... دمت گرم ... خب خودش دیده ؟
سپهر : نه ندیده ... بهش چیزی نگو ... فردا تولدشه ... بهش هدیه میدم
رها : فرداس ؟
سپهر : آره ... یه رستوران رزرو کردم ... میبرمش اونجا
رها : هووووی دیوونه حالا چرا رستوران ... کافه نمیشد ببری ؟
سپهر : نه ... رستوران بیشتر عاشقانس ... دیگه وقتشه برا همیشه مال من بشه ... پیشنهاد ازدواجمم اونجا میدم
رها : اووووو ... پس فردا شب عشقه
سپهر : زر زیادی نزن ... اصلا تو فضول مني ؟ برو پیش عشقت عطا ... الان حتما تو باشگاه کلافه شده از دوری تو
رها : فقط تیکه بنداز هاااا ... دیدی گفتم بی تو اعصابم راحته ؟ ... من برم تا نریدی به اعصابم جناب
*******************
سپهر : الو عشقم؟ .... خوابی ؟
حنا : نه خواب نیستم
سپهر : پس چرا صدات اونجوریه ؟
حنا : بابا تو اتاق طراحی ام ... نقاشی ها خستم کردن ... حال ندارم
سپهر : نقاشیو ول کن ... برو خونه ... یکم استراحت کن ... عصر میام دنبالت بریم رستوران ... ناهارم نخور ... نمیتونی شام بخوری
حنا : چه شامی ؟
سپهر : همینجوری ... یعنی نمیتونم عشقمو ببرم بیرون ؟
حنا : چرا نمیتونی ... ساعت چند میای دنبالم؟
سپهر : 7 شب دم در خونه باش ... راستی تو کشوی اولی تو اتاقت يدونه الکل هست اونم بیار
حنا : اونو میخوای چیکار؟
سپهر : پیشگیری از حادثه نیمی از ایمان است
حنا : چه حادثه ای ؟
سپهر : که اگه یه وقت از خوشحالی بیهوش شدی ... به هوشت بیاریم
حنا : باشه مزه نریز ... تو یه چیزیت هست ... بذار شب بشه میفهمم ... خب من برم نقاشیو تموم کنم برم خونه
سپهر : میبینمت حنام
حنا :
چند ساعت گذشت و به خونه رفتم ... تقریبا آماده شدم ... پیراهن سفید با شلوار لی پوشیدم و رفتم دم در ... واای خیلی سرد بود ... کاش نمی رفتم حموم ... يخ زدم ... ده دقیقه گذشته بود که سپهر اومد و سوار شدم
حنا : خوب شد یادت افتاد اینجا یکی منتظرته ... یخ زدم کجا بودی پس
سپهر : ترافیک بود ... ببخشید ... بریم که دیر شد
تو راه به آهنگهای عاشقانه گوش میدادیم و هرازگاهی به همدیگه نگاه میکردیم ... از داشتن چنین مردی در کنارم واقعا لذت میبردم ... بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم ... دست همدیگه رو گرفتیم و رفتیم داخل
سپهر :
از پله ها بالا رفتیم ... دروغ چرا ... خودمم استرس داشتم ... کادوی تولدش رو داده بودم کنار میزمون قایمش کنن ... بهش گفتم چشماشو ببنده ... بردمش جلوی تابلو
سپهر : چشماتو باز کن حنایی
حنا : خب این چیه
سپهر : پارچه رو بزن کنار
حنا : *پارچه رو کنار زد* ... واااای سپهر ... این غیر ممکنه ... باورم نمیشه ... اینو تو کشیدی ؟
سپهر : اره عشقم ... اولین و مهم ترین طراحی خودمو با چهره تو شروع کردم ... تولدت مبارک عشق زندگی من ... خیلی خوشحالم که تو رو دارم ... همیشه برای من بمون ... چون بی تو زندگی من معنی نداره
حنا : عاشقتم مرد من ... چه خوبه که دارمت
سپهر : حنا میشه مال بشی ؟
حنا : سپهرررر ... ارههههه ... ارهههه ... من همیشه مال تو ام
سپهر : زندگیم ، مال هم شدنمون و تولدت مبارک ......!!
« پایان »
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳