نگاهم به ساعت افتاد، تازه سی دقیقه میشد که از خواب بیدار شده بودم، در این سی دقیقه کارهای زیادی کرده بودم اما در این روزهای تکراری زمان دیرتر میگذشت... قهوهی حاضر شده را از روی اجاق برداشتم و درون لیوانم سرازیر کردم. داشتم قهوهجوش را میشستم که این سوال به ذهنم رسید: «وقتی قرار نیست کار خاصی در صبح انجام بدهم، چه لزومی به نوشیدن قهوه وجود دارد؟» نگاهم را به لیوان دوختم و پیچ و تاب خوردن بخار قهوه را تماشا کردم. به بیاسترسی عادت کرده بودم، شاید خیلیها مثل من شده بودند، این جزو معدود فواید قرنطینهها بود و نمیتوانستم از آن رهایی پیدا کنم.
بیماری بیرون از در خانه کمین کرده بود و من نیز مثل خیلیها تلاش میکردم تا از خانه بیرون نروم. کار کردن در خانه نیز در اوایل قرنطینه لذت خاص خود را داشت و بعد از مدتی سردرد میآورد. قهوه را سر کشیدم و به سمت پنجره رفتم تا به خیابان خلوت نگاه کنم. این تماشا کردن نیز جزیی از تفریحات روزانهی من شده بود. هنوز آسمان نیمهروشن بود و خیابان شبیه یک سالن رقص بزرگ و خالی که خدمتکاران فراموش کردهاند چراغهایش را خاموش کنند، به نظر میرسید. لیوان در دستم بود و ساختمانهای اطراف را میپاییدم. تلفنم صدا کرد؛ وقتی آن را نگاه کردم، یک خبر فوری آمده بود: دیگو مارادونا در سن 60 سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشت. با بیتفاوتی آن را دوباره در جیبم گذاشتم و به سمت میز تحریر رفتم. لپتاپ را روشن کردم و به صفحهی سفید مقابل چشم دوختم. صحنهی هنرنماییهای ماردونا از ذهنم پاک نمیشد و هرقدر تلاش میکردم تا ذهنم را برای نوشتن یک رمان جمع و جور کنم موفق نمیشدم. کتابی از قفسهی کناری برداشتم تا با خواندن کتاب شاید ذهنم آماده شود. هنوز قهوه تاثیر خود را نگذاشته بود و خوابآلودگی بر وجودم سایه افکنده بود.
چارهای نداشتم جز بیرون رفتن به بهانهی خرید. پس از جای برخواستم و پاورچین از ساختمان خارج شدم، گویی از همسایهها میترسیدم... خیابان روشن شده بود، ولی هنوز هم کاملاً خلوت بود و قرنطینه حکومت خود را حفظ کرده بود. پیرمردی چند ساختمان جلوتر با کاپشن ایستاده بود و سیگار میکشید. در هنگام رد شدن با نگاهش مرا دنبال کرد، انگار میخواست سرزنشم کند. لبخندی از سر ترس به او زدم و سر در گریبان فرو بردم. به مغازه که رسیدم استخوانهای بدنم به علت دمای داخل گرم شدند. کمی در میان قفسهها پرسه زدم تا به درون سرما رفتن را به تعویق بیاندازم.
زن مغازهدار خود را در ماسک و شیلد و دستکش پنهان کرده بود، نصیحتم میکرد که حتماً از دستکش استفاده کنم، سری به نشانهی تایید حرفش تکان دادم و بیرون آمدم، هنوز اولین بخار ناشی از سرما از دهانم بیرون نیامده بود که صدای بلند تصادف خودرو آمد. چند ثانیهای طول کشید تا جهت صدا را تشخیص دهم و بعد با سرعت به سمت صدا رفتم. شاید طبع ماجراجویم بود که از کودکی همیشه با ذوق و سرعت به سمت صداهای خطرناک و مناطق بحرانی میشتافتم. در تقاطع بعدی، خودرویی با گوشهی جلوی سمت چپش به درون یک فروشگاه لباس رفته بود، کسی در خیابان دیده نمیشد. با سرعت به سمت تویوتای حادثهدیده رفتم. در عقب که بیرون از مغازه بود را باز کردم و صدا زدم:
-چیزیتون نشده؟
صدای زنی از صندلی راننده آمد:
-نه خوبم...وای چقدر بد...
در صدایش نشانی از ترس و حتی شوک نبود. حتی صدای من بیشتر از او ترسیده به نظر میرسید. به آن سمت رفتم و در سمت راست خودرو را باز کردم. دختری حدودا بیست و دو سه ساله پشت فرمان نشسته بود، دستم را دراز کردم، دستم را گرفت و بیرونش کشیدم. صدای نفس زدنهایش تنها نشانهی شوکه شدنش از تصادف بود. در عقب را باز کردم و روی صندلی عقب نشست. بطری آب را از بستهی خریدهایم بیرون آوردم و به او تعارف کردم، تشکر کرد و کمی آب نوشید. تلفن را بیرون آوردم و شمارهی اضطراری را گرفتم و گزارش تصادف را دادم. سپس به سمت دختر رفتم تا حالش را بپرسم. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-خیلی ممنون... چیزی نشده، شما بفرمایید. مزاحمتون نمیشم.
ماسک بر چهره نداشت و این در این روزگار چیز عجیبی بود. نتوانستم جلوی کنجکاویام را بگیرم و سوال پرسیدم:
-روزهای خطرناکیه، چرا ماسک نزدین؟
-من نیازی به ماسک ندارم...
با نیشخند پاسخ دادم:
-چون توی تویوتا هستین؟
- نه چون پرواز دارم.
پاسخ عجیبی بود. چند ثانیهای به پاسخش فکر کردم. سر و ته درستی نداشت و گیجم کرد. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. چشمانمان در هم دوخته شد و پرسید:
-نمیخواین برین؟
- نه منتظرم اورژانس بیاد مطمئن بشم چیزیتون نشده باشه...
- چیزیم نیست شما بفرمایین.
-عجیبه، همسایهها بیرون نیومدن، ظاهراً خوابشون خیلی سنگینه... متوجه صدای تصادف شما نشدن...
- شایدم بخاطر قرنطینه میترسن بیان بیرون...
-شاید ولی بازم عجیبه چون معمولاً مردم دنبال تماشای این جور چیزان.
بعد از این حرفم چیزی نگفت و فقط با لبخند تماشایم کرد. ناگهان آمبولانس در تقاطع پیچید و پارک کرد. یکی از آنها به سمت دختر آمد و دیگری در بیسیم گفت که ماشین پلیس اعزام شود. دختر از صندلی عقب پیاده شد و همراه مرد به سمت آمبولانس رفت... سرم را پایین انداختم و دوباره در گریبان فرو بردم، به سمت خانه راه افتادم. بیست متر بیشتر نگذشته بود که صدای پارس سگی از پشت سر آمد. برگشتم. نه تویوتایی در کار بود و نه آمبولانسی... فروشگاه لباس سالم بود و سگی از بالکن بالای فروشگاه سرش را بیرون آورده بود و به من نگاه میکرد. از دهانش بخار بیرون میزد. چند ثانیهای خشکم زده بود. نگاهی به بستهی خریدم انداختم... آب پرتقال را بیرون آوردم و اندکی از آن نوشیدم... دوباره به محل فروشگاه خیره شدم. نه... واقعاً تصادفی دیده نمیشد... سرم را خاراندم و به فکر فرو رفتم... برف باریدن گرفته بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳