مقدمه

تنش بیشینه (شهر نیمه جان) : مقدمه

نویسنده: emadasliorg

در مکانیک، بحثی به نام تنش وجود دارد. با این شرح که وقتی شما یک جسم سخت را تحت فشار قرار میدهید و به آن نیرو وارد میکنید، بر سطح جسم تنشهایی به وجود میآید که هر جسمی برای تحمل این تنشها ظرفیت دارد. وقیت ظرفیت جسم تمام میشود، در برابر این تنشها تسلیم شده یا تغییر شکل میدهد. به مقدار تنشی که آستانه ی تحمل جسم را در برابر نیروها و فشارهای اعمالی برای مقاومت از بین میبرد؛ تنش بیشینه میگویند. 
هنگامیکه یک جسم تحت تنش بیشینه ی متناسب با مشخصات ظاهری خودش قرار میگیرد، از هم میپاشد. این ازهم پاشیدگی درونی است. در این شرایط، تک تک ذرات درون جسم، تحت فشار توسط نیروهای درونی حاصل از نیروهای بیرونی هستند و بر اثر این نیروها، پیچشها و گشتاورهایی بر هر ذره از جسم اعمال میشود. 
وقتیکه تنش به مقدار بیشینه رسیده باشد، ابتدا ذرات درونی جسم تسلیم میشوند. اگر تنش را افزایش دهیم، جسم تسلیم شده تغییر شکل، میدهد. اما این تغییر شکل قابل جبران است اگر از مقدار مجاز خود دور نشده باشد. در غیر اینصورت، حتی اگر تنش را با حذف نیروها و فشارهای خارجی، حذف کنیم؛ جسم هیچوقت به شکل اولیه ی خود برنمیگردد.

بازنده
نوجوانی شانزده ساله، مات و مبهوت دنیای اطراف بودم. آدمها را میدیدم و فکر میکردم که دنیا چقدر زیباست. به دنبال بزرگی و شکوه بودم. شبیه لوبیایی که رشد میکنه و سر به آسمون میکشه، خودم را در حال اوج گرفتن میدیدم. میخواستم به همه خوبی کنم.
همه را دوست داشته باشم. این ها را در سر میپروراندم و فکر میکردم کار دنیا به همین سادگیست. تا اینکه تو را دیدم. اسیر عشق شدم و چندی نگذشت تا این توهم تمام نشدنی مرا به سویی بکشاند که دنیا را مداری چرخان، در حال گردش حول نقطه ای تاریک ببینم. تو را مرکز دنیای خود میدانستم. همیشه تو را میخواستم. قصد داشتم دنیا را فدایت کنم؛ تا تو خوشحال باشی و من قهرمان زندگی ات. در خیال خود تو را دوست داشتم و در واقع خود را دوست نداشتم.
عشق زیباست و بالابرنده ولی توهم عشق چنان مرا به زیر کشانده بود که اگر کمی منطق در من وجود نداشت، الآن داستان آنچنان تأثرآوری داشتم که فقط یک احمق به من حق میداد. تو را کنار گذاشتم و راهی مسیر خود شدم. دنیا را دیدم و سعی کردم خود را دوست بدارم. آدم ها را دیدم و زندگی کردم و با آنها انس گرفتم. نمیدانم چرا هر وقت سعی میکردم خود را دوست داشته باشم، بقّیه ناراحت میشدند.
آخر مگر نه اینکه کسی که خود را دوست ندارد، نمیتواند دیگری را هم دوست داشته باشد! آدم ها رسوایند و من رسوای آنها. سعی کردم خود را دوست بدارم و به بقّیه محبت کنم. اما، هر بار کسی مرا خودخواه میخواند و میراند. این شد که هر لحظه منزوی تر میشدم. دیگر کسی نبود که من بخواهم به او محبت کنم. دلیلی هم نداشتم. مردم برای من مرده بودند. یاد گرفتم که دیگر به کسی خوبی نکنم. عشق و محبت دیگر برای من معنی نداشت. آدم ها دیگر خوب نبودند. به همه ی آنها سوءظن داشتم و فقط دنبال منفعت خود بودم. در زندگی آدمی مثل من، چه کسی بهتر از خودم برای محبت کردن، میتواند وجود داشته باشد.
کم کم نه تنها به وجود بقّیه اهمّیت نمیدادم بلکه، وجود آنها را نفی هم میکردم. احساس میکردم نفرت جای عشق را گرفته. تنفّر، ذهن مرا برای آسیب زدن و گول زدن تقویت میکرد. من یک کلاهبردار شده بودم، که چیزی برای از دست دادن نداشت. هر وقت، هرجایی، به هر کس آسیب میزدم. لذّت میبردم. همان چیزی که میخواستم. 
من شده بودم کسی که، کسی را دوست نداشت و کسی هم او را دوست نداشت. من با بقّیه معاشرت میکردم، ولی نه برای انسانّیت بلکه برای زیر سؤال بردن آن. نقشه میکشیدم و طرح میکشیدم که چطوری طرف مقابل خود را شکست دهم. تلاش میکردم تا سرم کلاه نرود. 
حال من چهل و چهار ساله شده ام. ایستاده ام جلوی تو و به تو میگویم که از آن پسربچه ای که قهرمان زندگی خودش بود، پسری که آدم ها را سرچشمه ی عشق میدانست؛ فقط یک روح فاسد و یک گوشت بدبو مانده که نقش منفی همه ی فیلمهاست. کس که میخواست دنیارا نجات دهد؛ دنیا را به فساد کشانده و دیگر خودش را دوست ندارد.
آری، فردی که تو و دوستانت آرزوی نابودی اش را دارید پیش از این نیز مرده است و دیگر حتی، تعریفی از عشق و انسانّیت ندارد. جلوی آینه ایستاده ام و به تو که از درون آن به من و زندگی ام، مینگری؛ میگویم "باخته ام. عشق را باخته ام. بازنده ی این زندگی منم. بازنده ای که فکر میکرد، عاشق ات است!"

برای مطالعه ادامه داستان، به وبسایت من emadasli.ir مراجعه کنید. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.