به مقصد مرگ... : به مقصد مرگ...

نویسنده: NegarMojiri

سرعت ماشین‌ها سرسام‌آور بود. بعد از شنیدن آن خبر، بی‌هدف ساعت‌ها در خیابان‌ها قدم زده بودم و حالا هم کنار جاده نشسته و به عبور ماشین‌ها زل زده بودم. 
حتی نمی‌توانستم گریه کنم. البته این مساله عجیبی برای من که آدم چندان احساساتی نیستم نبود؛ اما شاید اگر گریه می‌کردم، آن احساسات وحشتناک و آن همه درد از چشمانم بیرون می‌ریخت و کمک می‌کرد سبک شوم. به آدم‌ها چشم دوختم. یک گروه از دختران دبیرستانی از روبرویم رد شدند. بلند بلند می‌خندیدند و طوری رفتار می‌کردند که انگار در این دنیا، هیچ چیز نمی‌توانست ناراحتشان کند. 
«چرا من...» بعد از ساعت‌ها برای اولین بار لب گشودم و در‌حالی که با نگاهم آن دخترها را دنبال می‌کردم باز نالیدم:«چرا من؟ چرا هیچ کدوم از اونا نه؟!» به این فکر می‌کردم که چرا دنیا اینقدر نامرد است. چه می‌شد اگر کمی از شادی آن‌ها را با کمی از تلخی زندگی من معاوضه می‌کرد؟! مگر من چه گناهی کرده بودم که باید در آن سن کم، آنقدر درد و مصیبت می‌کشیدم؟! 
اشک در چشمانم حلقه زد. دوباره زیرلب گفتم:«اول بلندم کردی و اونقدر بالا بردیم که فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت پایین نمیام. بعد با اون بیماری لعنتی، اون طوری زمینم زدی و نابودم کردی. حالا هم که دکترا می‌گن اونقدر پیشرفت کرده که نمی‌شه جلوشو گرفت...» متوجه شدم آنقدر در افکارم غرق شده‌ام، که نفهمیده‌ام که کنار خیابان ایستاده‌ام و با خودم بلند بلند حرف می‌زنم. نگاه‌های زیادی به من خیره شده بودند. انگار بدنم ناخودآکاه می‌خواست مرا زودتر به هدفم برساند... 
-هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم برای زنده موندن می‌جنگن، وقتی این دنیا اینقدر وحشتناکه... زندگی من خیلی کوتاهه... اما با این حال دیگه نمی‌تونم تحملش کنم... 
صدایم را پایین آوردم، یکی از پاهایم را عقب‌تر از دیگری گذاشتم:«زندگی من کوتاهه... ولی من می‌خوام حتی از اونم کوتاه‌ترش کنم...» و به سمت خیابان دویدم تا مرگ را زودتر از حد تعیین شده، در آغوش بگیرم. 
جسم بزرگی به شانه چپم برخورد کرد و به پرواز درم آورد. محکم روی زمین خوردم اما دردی احساس نکردم. فکر کردم شاید به خاطر این است که توسط بیماریم درد‌های خیلی وحشتناک‌تری کشیده‌ام و عادت کرده‌ام. برخلاف تصورم، نمردم. حتی بی‌هوش هم نشدم. حتی کمترین شکستگی پیدا نکردم. بلند شدم و ایستادم. اتوبوسی که با من تصادف کرده بود، حال وسط خیابان ایستاده بود و صورت‌های کوچک زیادی با چشم‌های نگران و کنجکاو از پنجره‌هایش بیرون زده بودند. گویا با یک اتوبوس مدرسه تصادف کرده بودم. 
متوجه شدم خیابان خیلی خلوت‌تر شده است. خواستم از آنجا بروم که ناگهان در اتوبوس برایم باز شد. با تعجب به راننده که این کار را کرده بود نگاه کردم. پسر جوانی بود، لبخند زد:«سوار شو. من به جایی که می‌خوای می‌برمت.» 
فکر کردم می‌خواهد مثل بقیه پسرهای جوان، اذیتم کند، خواستم پشتم را بکنم و بروم که یکی از بچه‌های داخل اتوبوس گفت:«خاله باهامون بیا! مطمئن باش خوش می‌گذره!» برگشتم و به صورت معصوم و زیبای دختربچه‌ای که این را گفته بود نگاه کردم. خرس عروسکی کوچکی در دستانش بود و موهای قهوه‌ای رنگش را دوگوشی بسته بود. خیلی شیرین بود. 
ناخودآگاه برگشتم و سوار اتوبوس شدم. در بسته شد و به راه افتادیم. به بچه‌‌ها نگاه کردم. لباس‌هایشان عجیب بود. بیشتر شبیه لباس خانه بود تا لباس مدرسه. رو به یک دختربچه حدودا نه ساله کردم:«شما کدوم مدرسه می‌رین؟!» 
-مدرسه؟! دو سالی می‌شه که نرفتم. 
با تعجب به چشمانش نگاه کردم. ادامه داد:«مدرسه که هیچی، دوساله به خاطر بیماریم پامو از بیمارستان بیرون نذاشتم. الان خیلی خوشحالم که دارم از شر اون محیط ترسناک خلاص می‌شم.» پس او هم مثل خود من بیمار بود. پرسیدم:«پس توی اتوبوس مدرسه چی کار می‌کنی؟!» 
شانه بالا انداخت:«اینجا؟! این که اتوبوس مدرسه نیست. نمی‌بینی همه لباس بیمارستان پوشیدن؟» پس یعنی این بچه‌ها داشتند از طرف بیمارستان جایی می‌رفتند؟ جایی شبیه به اردو؟! همین را پرسیدم. 
-اردو نیست... آممم یه جور سفره... یه جور سفر بدون بازگشت. 
این را گفت و به سمت دوستانش رفت. کنجکاو شده بودم. به سمت راننده رفتم و خواستم خواهش کنم مرا پیاده کند. نمی‌خواستم به سفر بروم. قبل از این که کلمه‌ای از دهانم خارج شود، جوابم را داد؛ گویی ذهنم را می‌خواند:«مگه تو نمی‌خواستی زودتر به زندگیت پایان بدی؟ فکر نمی‌کنی یه سفر بتونه حالتو بهتر کنه؟!» 
با تعجب لبخند تلخی زدم:«هیچی نمی‌تونه حالمو بهتر کن...» بقیه حرفم را خوردم. او از کجا فهمیده بود که من می‌خواستم به زندگی‌ام پایان دهم؟! باز هم جواب سوال ناپرسیده‌ام را داد:«من خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی دربارت می‌دونم. از لوسمی رنج می‌بری. از درد و شیمی درمانی خسته شدی. دلت برای خیلی چیزا تنگ شده حتی موهای مشکی براقت. دکترا ناامیدت کردن نه؟! واسه همین تصمیم گرفتی زودتر بمیری؟!» 
با وحشت به چهره‌اش نگاه کردم. ناگهان چیزی را فهمیدم. انگار اطلاعات به مغزم سرازیر شد. پس او این گونه افکارم را می‌خواند. دستم را به صندلی گرفتم:«تو... م... مر... گی؟!» 
لبخند زد:«نه. من فقط پیک روحم. به روح‌های تازه از جسم آزاد شده کمک می‌کنم که به اون دنیا برن. البته مسئولیت من مربوط به روح‌های پاک و کوچیک بچه‌ها می‌شه...» 
تعادلم را نمی‌توانستم حفظ کنم. روی صندلی کنار راننده نشستم. به بچه‌های شاد و خوشحال پشت سرم نگاه کردم:«ه... همه‌ی... اونا... مردن؟!» راننده گفت:«نه کاملا. بعضیاشون مردن. بعضیا مرگ مغزی‌ان و بعضیا تو کمان ولی خیلی هوشیاریشون پایینه.» دلم می‌خواست گریه کنم اما متوجه شدم که حتی نمی‌توانم ناراحت باشم. انگار احساساتم کمرنگ شده بود. 
راننده اتوبوس را نگه داشت. بچه‌ها با شادی از اتوبوس پیاده شدند. یعنی اینقدر خوشحال بودند که قرار بود بمیرند؟! 
به خودم آمدم و دیدم در تاریکی در اتوبوس تنها نشسته‌ام. پسر بچه ده-دوازده ساله‌ای که تازه داشت از اتوبوس پیاده می‌شد رو به من کرد:«اینجا دیگه ته خطه. آخرش که باید پیاده بشی. بهت پیشنهاد می‌دم زودتر پیاده شی. توی مراسم قبل سفر خیلی خوش می‌گذره!» این را گفت و از پله‌ها پایین پرید. مراسم قبل از سفر؟! 
از اتوبوس که پیاده شدم، متوجه شدم هر کودکی مشغول به یک نوع بازی و سرگرمیست. انگار وارد یک جور قبرستان شده بودم که همزمان شهربازی هم بود! یک مکان که روی پرتگاه بلندی بنا شده بود. راننده گوشه‌ای ایستاده بود و داشت با لذت تماشا می‌کرد. نزدش رفتم:«اونا دارن چیکار می‌کنن؟! مگه نباید زودتر برن؟» 
-می‌رن. دیر نمی‌شه. توی مراسم قبل سفر، بچه‌ها هرکاری که دوست داشتن توی این دنیا بکنن و نکردن رو انجام می‌دن. بعضیاشون چندین بار تا دم مرگ رفتن ولی بازم برگشتن و درواقع بار اولشون نیست که به اینجا میان. 
-پس امکان برگشت هم هست؟! 
-اگه دستور برسه که وقت مرگ هنوز نرسیده بله. البته بعضی‌ها هم حق انتخاب دارن. مثل افرادی که تو کما هستن یا... هوووم... بعضیای دیگه. 
شیطنت و بازی بچه‌ها خیلی شیرین و بامزه بود. همان دخترکوچولوی مو خرگوشی که باعث سوار شدن من به اتوبوس شده بود نزدیکم شد:«خاله خاله! موقع بادبادک هوا کردن بیا با هم بادبادک هوا کنیم!» صدایش خیلی ناز بود، جلویش زانو زدم:«موقع بادبادک هوا کردن؟!» خرسش را جلوی صورتم تکان داد:«آره آره. یکم دیگه شروع می‌شه.» سرم را بالا آوردم و متوجه چندتایی بادبادک شدم که در آسمان می‌رقصیدند و تعدادشان درحال افزایش بود. 

دخترکوچولو، انگشتم را گرفت و کشید. کمکش کردم بادبادک طلایی‌اش را هوا کند. متوجه شدم که بادبادک‌ها در آسمان شب درخشش خاصی دارند. محو تماشا شده بودم و چند لحظه فراموش کردم که کجا هستم. صدایی مرا به خودم آورد:«اگه قرار بود اینقد زود بمیرم، پس چرا اصلا به دنیا اومدم؟!» سرم را به سمت صدا چرخاندم. 
دخترک حدودا یازده ساله‌ای داشت با راننده بحث می‌کرد. راننده گفت:«تو انتخابی نداری مایا. باید بری. با این کار به درد و رنجت پایان می‌دی.» 
-ولی من حاضرم رنج بکشم ولی یکم دیگه بمونم. باید برگردم. من هنوز خیلی کارا نکردم... 
راننده دستش را بالا آورد، ناگهان دریچه نورانی دایره شکلی جلوی دختر باز شد:«وقتشه مایا. تو نمی‌تونی برگردی.» 
از قیافه دختر مشخص بود که اگر می‌توانست با تمام وجود گریه می‌کرد، گفت:«اما من... من هنوز حتی به پدر و مادرم نگفتم که چقدر دوستشون دارم... من هنوز... ازشون بابت تموم رنج‌هایی که به خاطرم کشیدن عذر نخواستم... هنوز... هنوز بابت هیچ چیز ازشون تشکر نکردم... خواهش می‌کنم...» 
دخترک زانو زد:«مامانم بعد من داغون می‌شه... اونم با من می‌میره... خواهش می‌کنم.» 
با شنیدن این حرف یاد خانواده خودم افتادم. حس عمیقی تمام وجودم را پر کرد. حس دلتنگی. عجیب بود که آنقدر پررنگ و ملموس بود. 
متوجه شدم یک پسر بچه سه چهارساله کمی آن طرف‌تر مشغول داد و فریاد است. وقتی جلو رفتم دیدم از پرتگاه آویزان شده و داشت تقلا می‌کرد که خودش را نجات دهد. راننده دریچه جلوی مایا را بست و به سمت پسر رفت. پایین پای پسر، دریچه دیگری باز کرد:«رایان... با شمارش من دستاتو رها کن... وقتشه.» پسر به راننده نگاه کرد و لبخند زد. راننده شمرد، یک. دو. سه. پسرک با نگاهی مملو از شادی و حس رضایت خودش را رها کرد و درون دریچه افتاد. دریچه بسته و ناپدید شد. راننده زیر لب گفت:«آزادیت مبارک پسر قوی.» 
راننده چرخید و خواست سراغ مایا برود. دنبالش دویدم:«اون کجا رفت؟! چه بلایی سرش اومد؟!» 
-آزاد شد. وقتی از اون دریچه بگذری، روحت از این حالت محدود و جسم مانند در میاد. بی‌شکل و بی‌نهایت می‌شی. از همه درد و مشکلات رها می‌شی. منم در همین حد می‌دونم. 
راننده دستش را بالا آورد و چرخاند، چندین دریچه باز شدند و بچه‌های زیادی ناپدید شدند.

*** 

خیلی زود دوباره در آن مکان تنها شدم. برگشتم و به اطرافم نگاه کردم. بجز دو نفر، همه آن کودکان از آنجا رفته بودند. یکی از آنها مایا بود. هنوز داشت با راننده بحث می‌کرد اما کم‌کم داشت راضی می‌شد. 
دریچه برایش باز شد. لبخند تلخی زد و رو به من کرد:«خوش به حالت که هنوز می‌تونی بمونی... من از مرگ نمی‌ترسم اما به نظرم این خیلی ناعادلانست که زندگی این همه بچه به این زودی تموم بشه. حتی وقتی نتونستن ساده‌ترین چیزا رو توی این دنیا بچشن. حتی وقتی هنوز با نزدیکانشون خداحافظی نکردن...» 
نفس عمیقی کشید و وارد دریچه شد. فقط من و یک نفر دیگر مانده بودیم. صدای بچگانه آشنایی از پشت سرم گفت:«حالا نوبت منه.» 
برگشتم. همان دخترک خرس به دست بود. روبرویش زانو زدم. متوجه شدم دوباره می‌توانم گریه کنم. اشک در چشمانم حلقه زده بود. رو به راننده کردم:«اما این که خیلی کوچیکه...» اشک‌هایم روی گونه‌هایم سر خوردند، به کودک نگاه کردم:«تو دوست داری بری؟!» 
دخترک چندبار بالا و پایین پرید:«آرههه. آمپول زدن خیلی درد داره. تموم مدت تموم بدنم اونقدر درد می‌کرد که انگار یه غول روش نشسته بود. الان دیگه اون حسو ندارم. اما...»  آرام ایستاد. گفت:«من دوست داشتم حالم خوب بشه و وقتی بزرگ شدم، به بچه‌های مریض کمک کنم... البتهههه هیچ وقت بهشون آمپول نمی‌زدم!» خندید. خرسش را جلوی من گرفت:«خاله... این مال تو. اگه برگشتی، قول بده زنده بمونی و یه روزی به جای من به بچه‌ها کمک کنی.» 
هق‌هق کردم و سر تکان دادم. دریچه روبرویمان باز شد. دخترک خندید و برایم دست تکان  داد و میان نور ناپدید شد. 
چند دقیقه‌ای تنها صدایی که می‌آمد، صدای هق‌هق‌های خودم بود. راننده رو به من کرد. منتظر بودم دریچه‌ای روبرویم باز شود تا به آن پا بگذارم. هرچند مانند قبل مشتاق مردن نبودم اما چاره‌ای نداشتم. حتی مایا هم نتوانسته بود فرار کند. 
-خب... انتخابت چیه؟! می‌مونی یا می‌ری؟ 
هق‌هق کردم:«چی؟!» 
-گفتم می‌ری یا برمی‌گردی به زندگیت؟ تو جز اون دسته از آدم‌هایی که حق انتخاب دارن. دسته خودکشی کرده‌ها! 
اشک‌هایم را با خرس عروسکی پاک کردم:«یعنی می‌تونم انتخاب کنم؟!» راننده سر تکان داد. 
چشمانم را بستم. به دردهایی که کشیده بودم فکر کردم. به غرغرهایی که همیشه در زمان زنده بودنم می‌کردم. همیشه از این می‌نالیدم که چرا باید زندگی من اینقدر کوتاه باشد. آنقدر که فراموش کردم از همان زندگی کوتاهم لذت ببرم. به حرف‌های مایا فکر کردم و به خانواده‌ام که چقدر عذاب می‌کشیدند. و به منی که هیچگاه از هیچ چیز لذت نبرده بود. منی که هیچگاه به کسی نگفته بود دوستت دارم یا از کسی تشکر یا عذرخواهی نکرده بود. 
تصمیمم را گرفتم. 
باید برمی‌گشتم. 
بدون هیچ حرفی به سمت اتوبوس دویدم. 
این بار
به قصد زنده ماندن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.