نقشی بر آب : دعوت

نویسنده: g_dehghanpoor9

خورشید داشت کم کم غروب می کرد و محله ی کوچک شلوغتر از همیشه بود. فرانک به محض پا گذاشتن در کوچه متوجه جمعیتی شد که رو به روی خانه ی همسایه ی سمت راست شهرزاد ایستاده بودند و بین خودشان به آرامی صحبت می کردند. فرانک کمی جلوتر رفت و صحنه ای که توجه همسایه ها را جلب کرده بود دید. زن جوانی در حال پاک کردن در خانه اش بود که با ماده ی لزجی پوشیده شده بود. فرانک از دور هما را شناخت. هما به تازگی به همراه شوهرش به این محله آمده بود و در بازار, زمانی که فرانک کیف پولش را جا گذاشته بود، با قرض دادن پول مانع از به وجود آمدن شرمساری عمومی برایش شده بود. فرانک به یاد آورد که شهرزاد با لحن سردی تعریف می کرد که زمانیکه برای خوشامدگویی زوج جوان کیکی به خانه شان برده بود و آنها را به مراسمی که برای گرامیداشت جمعی از مردان از جمله بهداد که به استخر رفته بودند دعوت کرده بود دعوتشان رد شده بود. فرانک از قبل تصمیم گرفته بود که پس از بیرون آمدن از خانه ی شهرزاد برای تشکر و پس دادن پول قرضی در بازار, به هما سری بزند ولی جمعیت جلوی خانه او را دچار تردید کرده بود. از طرفی دوست نداشت جلوی آنها به هما آشنایی دهد و از طرفی دل اینکه بدون کمک کردن از آنجا رد شود را نداشت. در این افکار بود و داشت همچنان آن صحنه را نگاه می کرد که ناگهان هما سرش را چرخاند و مستقیم نگاهش کرد. چند ثانیه همدیگر را نگاه کردند. فرانک نمی توانست چیزی که در آن نگاه بود را درک کند ولی هر چه بود موجب ناراحتی شدیدش شد طوری که نگاهش را دزدید و برگشت و از سمت چپ خانه ی شهرزاد که مسیر دورتری برایش بود, به خانه برگشت. در تمام مسیر مدام نگاه هما را به خاطر می آورد و سعی می کرد با مشغول کردن ذهنش به گفتگوی پیشین با شهرزاد و روزبه حواس خود را پرت کند ولی ان نگاه هر بار مثل یک قیچی رشته ی افکارش را پاره می کرد و باعث می شد برای فراموش کردنش سر تکان دهد. بلاخره به خانه رسید و با شتاب وسایل دوخت و دوز برای لباس روزبه را آماده کرد. یک لیوان چایی ریخت و سخت مشغول کار شد تا فکری به ذهنش راه نیابد ولی دست و دلش به کار نمی رفت. بلاخره تصمیم گرفت برای آرام کردن ذهنش به آن نگاه و چیزی که در آن بود فکر کند. "شاید ناراحتی بود. آره حتما از دستم ناراحت شده. امروز با اونروز تو بازار خیلی فرقی نداشت. اونجا هم صاحب مغازه و هم مشتریای دیگه خیلی ناراحت شده بودن ولی هما نذاشت کار به جای باریکی کشیده بشه. الانم حتما توقع داشت من یه کاری کنم." اینها را با خود فکر می کرد ولی راضی نمی شد. چیزی که در آن نگاه دیده بود خیلی به ناراحتی شباهت نداشت. نگاه صریح و مستقیمی بود بدون اثری از اخم و ناراحتی . حالت دعوت کننده ی ترکیب شده با کنجکاوی ای داشت. فرانک از محل کارش بلند شد و به سمت پنجره ای رفت که رو به کوچه ی خانه ی هما و شهرزاد بود. می دید که هنوز هم جمعیت قابل ملاحظه ای آنجا گرد آمده بودند ولی احتمالا به خاطر تاریکی تدریجی هوا کمی از تعدادشان کاسته شده بود. فرانک تصمیم گرفت پس از متفرق شدن کامل جمعیت به خانه ی هما برود و پول قرض گرفته شده را برگرداند. پس از این تصمیم, ذهنش آرامتر شد و توانست به کار روی لباس روزبه ادامه دهد. هر از چندگاهی هم از پنجره جلوی خانه ی هما را می پایید. تا اینکه بلاخره خلوت شد. فرانک چند دقیقه صبر کرد و بعد کمی پول در کیفش گذاشت و از خانه خارج شد. ناخودآگاه از مسیر سرپوشیده تری رفت تا در راه به همسایه ها برخورد نکند. جلوی خانه ی هما رسید و با اضطراب چند ضربه ی آرام به در زد. کمی بعد مرد جوان و خوش چهره ای با موهای مشکی بلند در را باز کرد. "بفرمایید" فرانک با صدای آرامی گفت "سلام. با هما کار داشتم" مرد جوان کنار رفت و چند لحظه بعد هما دم در پدیدار شد. "سلام." " سلام." کمی مکث کرد. نگاه هما همچنان برایش عادی نبود. با همان صدای آرام ادامه داد "می خواستم ازت بابت اون روز تو بازار تشکر کنم. و پولی لطف کردی و بهم قرض دادی هم آوردم" فرانک دستش را در کیف کرد تا پول را در بیاورد. هما با لبخند گفت " آها, خواهش می کنم. ببینم کسی خوابیده؟ " "چی؟" "برای چی پچ پچ می کنی؟" فرانک ناخودآگاه اطراف را نگاه کرد "همم. راستش خیلی دردسر دوست ندارم." هما با صدای عادی صحبت می کرد " خب, پول پس دادن کجاش دردسر داره؟" چند ثانیه به هم نگاه کردند. فرانک باز هم به آرامی گفت "ببین می دونم شما تازه اومدین. ولی اینجا خیلی کوچیکه و همه همدیگه رو می شناسن. " هما باز هم با صدای عادی گفت " این رو همون اول متوجه شده بودم. ولی نگفتی کجای پول پس دادن دردسر داره." " من تنها زندگی می کنم و برای این کارا وقت ندارم. فقط خواستم ازت تشکر کنم و اینم پس بدم" پول را که از کیفش درآورده بود به سمت هما گرفت. هما دستش را برای گرفتن پول دراز نکرد. در حالیکه همچنان لبخند می زد کمی سرش را کج کرد. فرانک کم کم داشت عصبانی می شد. باز هم به آهستگی گفت " چرا نمی گیریش؟" " بیا تو یه چایی بخوریم. بعدش ازت می گیرم." "خودت می دونی که نمی تونم بیام تو" "چرا؟ اینجا که خونه ی منه. منم دارم دعوتت می کنم بیای تو. چرا نمی تونی بیای؟" فرانک با ناراحتی نفس عمیقی کشید و پول را جلوی پای هما گذاشت. " خب من پولت رو گذاشتم اینجا. حالا اینکه برش داری یا نه رو خودت می دونی. خدافظ" و با عجله از سمت چپ به راه خانه رفت. کمی جلوتر سرش را برگرداند و دید که هما هنوز با لبخند دم در ایستاده و نگاهش می کند. وقتی نگاهشان تلاقی کرد هما داد زد " ممنون" فرانک با ناراحتی نفسش را محکم بیرون داد و بر شتاب گامهایش اضافه کرد. " چه بی ملاحظه. واقعا که. با خودش چی فکر می کنه. " در این افکار بود که نامش را شنید "خاله فرانک! خاله فرانک!" پیش از اینکه برگردد صدای روزبه را شناخته بود. به آهستگی برگشت "سلام روزبه جان" روزبه که داشت پشت سرش می دوید در نزدیکیش ایستاد. "سلام" با لحن شماتت گری ادامه داد" شما با اون خانومه چی کار داشتین؟" فرانک برای این لحن تند از طرف کسی که در دوران کودکی به مادرش برای حمام بردن و تمیز کردنش کمک کرده بود آماده نبود. پشت سر روزبه می دید که هما هنوز بیرون خانه ایستاده و با نگاهی که خیلی شبیه نگاه عصر بود به آنها می نگریست. فرانک با لحن رسمی ای که همیشه هنگام خشمگینی مفرط به کار می برد گفت " فکر نمی کنم این مساله به شما ربطی داشته باشه روزبه جان. بهتره برگردی خونه" روزبه با اخم نگاهش می کرد " اتفاقا خیلی هم به من مربوطه. اون خانومه و شوهرش برای مراسم بابام و بقیه نیومدن و هیچوقت هم برای ادای احترام پیش مجسمه هاشون گل نبردن. تا وقتی این کار رو نکردن کسی حق نداره بهشون روی خوش نشون بده.". "حق نداره؟ شما نمی تونی به من بگی حق چه کارهایی رو دارم یا ندارم روزبه جان" روزبه یک قدم جلوتر آمد. فرانک می دید که دستهایش را مشت کرده. نمی دانست کی قدش اینقدر بلند شده بود ولی الان یک سر و گردن از فرانک بلندتر بود. با لحنی که کمی تهدید در آن حس می شد گفت "چرا, من می تونم بهت بگم حق چه کارایی رو نداری." فرانک کمی عقب رقت.خشمش داشت جایش را به نگرانی و کمی ترس می داد که دستی شانه ی روزبه را گرفت "بهتره برگردی خونه بچه جون" شوهر هما در این فاصله از خانه بیرون آمده بود. روزبه با تندی دست مرد جوان را از شانه اش انداخت " تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن. خودت برگرد خونه." مرد جوان دست روزبه را گرفت و به آرامی گفت " این خانم اومدن خونه ی ما, پس به من ربط داره." روزبه داشت تقلا می کرد که دستش را آزاد کند. فرانک مردد بود که به خانه برگردد یا نه. هما هنوز دم در خانه بود و آنها را نگاه می کرد. فرانک نفس عمیقی کشید و به طرف خانه ی هما برگشت. روزبه تلاش می کرد چیزی بگوید ولی مرد جوان با دستش جلوی دهان او را گرفته بود.نزدیکتر که شد هما باز لبخند زد "میای تو؟" فرانک آهی کشید پشت سرش صدای درگیری دو مرد را می شنید. با صدای عادی گفت: "آره, ممنون." و وارد شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.