نقشی بر آب : سفر به دماوند

نویسنده: g_dehghanpoor9

در دامنه ی کوه دماوند, روز مطبوعی بود و باد ملایمی می وزید. گلهای شقایق سرخ رنگ که بعضا زنبور عسلی رویشان نشسته بود با باد حرکت می کردند. در نزدیکی گلها, زن جوانی با موهای مشکی مجعد بلند روی زمین نشسته بود. مرد جوان ریشویی که به سمتش می آمد گفت " یه کم دیگه باید راه بیافتیم." فرانک سر تکان داد. فرود کمی نزدیکتر شد و روی زمین نشست. مدتی سکوت برقرار شد و هر دو به گلها نگاه می کردند. فرود بدون اینکه از گلها چشم بردارد گفت: " قشنگن. می دونی اسم این گلها چیه؟" "شقایق, مادرم کنار خونه مون می کاشت." فرود سر تکان داد. "زنبور هم داشتین؟" "آره خب, هر حا گل باشه زنبورم هست" فرود باز سر تکان داد. باز هم سکوت برقرار شد. کمی بعد فرود گفت" تو استخر یه دوستی داشتم که خیلی به بررسی حشره ها علاقه داشت. می دونستی این زنبورهایی که کنار گلها می بینیم زنبور کارگرن و از گلها برای کندوشون گرده می برن.توی کندو یه زنبور ملکه هست که هیچوقت همینجوری بیرون نمیاد" "نه نمی دونستم. تو کندو چی کار می کنه؟" "عسل می خوره و تخمهایی می ذاره که ازشون زنبور در میاد." "همممم." "ولی اگه زنبورهایی که از تخم در میان مشکل داشته باشن, کارگرها ملکه ی زنبور رو می کشن و یکی دیگه می ذارن جاش." "بیچاره, این که نشد زندگی" فرود کمی خندید" آره" . پس از کمی سکوت فرود از جا بلند شد " فکر کنم باید کم کم بریم پیش بقیه." دستش را به طرف فرانک دراز کرد تا بلند شود و به سمتی که آرش و هما با اسبها ایستاده بودند رفتند. برای بالا رفتن از کوه, ارابه را پایین گذاشته بودند. سیاوش نگاهی به فرانک و فرود انداخت "آماده این که ادامه بدیم؟ نیم ساعت دیگه به غار می رسیم." آن دو سر تکان دادند و 4 نفر به راه افتادند. سیاوش و فرود اسبها را می آوردند. پیاده روی در دماوند هم برای فرانک لطف اولیه اش را از دست داده بود. حالا که به منظره های پیرامون و گیاهها عادت کرده بود, به نظرش می آمد ساعتها پیاده روی کردند و هنوز به غار رودافشان که محل قرارشان با دو فرزند طهمورث بود نرسیدند. سرش را پایین انداخته بود و به نظرش می آمد دارد در خواب راه می رود که صدای هما را شنید :"اونجا رو نگاه کنین, داریم می رسیم" .فرانک سر بلند کرد و توانست در پایین کوهی که جلئیشان سر به آسمان کشیده بود غاری با دهانه ی خیلی گشاد را ببیند. آهی از سر آسودگی کشید و حرکت همه سرعت بیشتری گرفت. نزدیکتر که شدند توانستند دو اسب را که کنار غار بسته شده بودند ببینند. " چطور از ما زودتر رسیدن؟ مسیرشون که طولانیتر بود." هما این را پرسید و نگاهی به سیاوش انداخت. سیاوش شنه ای بالا انداخت "آره فکر نمی کردم زودتر برسن." بلاخره به دهانه ی غار رسیدند. فرود اسبها را در کنار دو اسب دیگر بست و 4 نفر کمی جلوی غار مردد بودند. در تاریکی چیزی دیده نمی شد. هما صدا رد: "آهای, توی غارین بچه ها؟" پاسخی نیامد. فرود از خودجین یکی از اسبها یک چراغ گازی بیرون آورد و روشنش کرد. نور پراغ را به داخل غاز انداخت. چیزی دیده نمی شد. آهسته آهسته وارد شدند, سقف و کف غار پر از سنگهای تیز بود. به جای عمیقتر غار رسیدند, چند سنگ که رویشان پشته ی سوخته ای بود دیدند. سیاوش به آن نزدیک شد و دستش را جلو برد "گرمه, خیلی وقت نیست رفتند. ولی کجا؟" صدای ناآشنای زنی گفت "پس بلاخره رسیدین!" جمع 4 نفره که حا خورده بودند برگشتند. فرود نور چراع را به سمت صدا انداخت. در نور یک مرد و زن جوان با موهای مشکی ای خیلی صاف و ابروهای کمانی و چشمهای درشت ایستاده بودند. شباهتشان به هم جای پرسیش در اینکه با هم نسبت داشتند نمی گذاشت. هما که از جا پریده بود گفت "واای, شماها از کجا پیداتون شد؟ داشتم قبض روح می شدم" زن جوان که فرانک می دانست نامش ارنواز است خندید" رفته بودیم برای آتیش چوب جمع کنیم. تو راه برگشت دیدیمتون و به جمشید گفتم صبر کنیم برین تو که پشت سرتون بیایم" جمشید سر تکان داد و لبخند زد. هما سر تکان داد و آهی کشید "کی می خواین بزرگ شین. ولی چجوری انقدر زود رسیدین؟" خنده های دو نفر رو به رو متوقف شد و سایه ی اندوهی جایش را گرفت. جمشید گفت " بهتره بشینیم" تکه های چوب را وسط دایره ی سنگی گذاشتند, فرود چراغ را کنار دایره گذاشت و همه با فاصله دور دایره نشستند. کمی پس از نشستن همه جمشید شروع به صحبت کرد " چیزها به نسبت آخرین قرارمون عوض شدن. بعد از اینکه از فیروزآباد اومدیم بیرون, طبق قرار داشتیم توی دهها و شهرهای سر راه توقف می کردیم که ببینیم شرایط چطوره. تو خوشاب, کورکی و قنات باغ توقف کردیم. فضاشون به ظرز وحشتناکی شبیه هم بود. مردهای جوونی که با هیجان آماده ی رفتن به سما استخر می شدند. مراسم قربانی کردن که با شور و هیجان برگزار می شد و گرامیداشتهای بعدش که شرکت نکردن درشون یا حتی با بی میلی شرکت کردن, طرد عمومی رو به همراه داشت. بعد از قنات باغ, فکر کردیم باید اینها رو به پدر و آرام و گرام اطلاع بدیم. پس برگشتیم سمت پناهگاهشون تو حاشیه ی فیروزآباد. اونها هم هیچ تصوری از برانگیختگی و هراسی که کیارش تونسته بود به خصوص با تهدید انفجار دوم تو مردم ایجاد کنه نداشتن. اینه که نقشه ی دیگه ای کشیده شد. قرار شد تلاش کنیم به حکومت جدید که تو بخش مرکزی فیروزآباد بود, نفوذ کنیم که بفهمیم کیارش داره چی کار می کنه. برای این کار پدرم چیشنهاد داد که آرام و گرام اون رو تحویل دولت بدن تا اعتماد کیارش رو بدست بیارن و بتونن مقامی بگیرن و هروقت که امکانش رو داشتن خودشون رو به پناهگاه کنار فیروزآباد برسونن و ساعت 6 عصر از شبکه ی رادیویی همیشگی پیام " امروز ساعت 6 عصر هست" رو برسونن. هر وقت این رو بشنویم می فهمیم که کارشون رو درست انجام داده ان و ما هم به پناهگاه فیروزآباد می ریم تا اونجا همدیگه رو ببینیم و قدم بعدی مشخص بشه."سیاوش با نگاهی حدی گفت " عحب, پس برنامه ریزی کرده بود. ما خبر دستگیری شو از رادیو شنیدیم و راستش… یه کم نا امید شده بودم. ولی اگه طهمورث فکر کرده این بهترین راهه…" جمشید سر تکان داد "راستش ما هم سخت قانع شدیم ولی پدرم درست می گفت. باید از سمت مقابل شناخت درستی داشته باشیم." ارنواز که نگاهش متوجه فرانک بود گفت "این از خبرهای ما. ولی شما هم انگار دست خالی نیومدین." هما لبخند زد " یادم رفت معرفیتون کنم. ارنواز, جمشید این فرانکه. تو طهران دیدیمش و تصمیم گرفت باهامون بیاد" برای هم سر تکان دادند. فرود نگاهی به ساعت روی مچش انداخت "الان حدود 5 و ربعه. یعنی ساعت 6 باید منتظر پیام باشیم؟" جمشید با سر تایید کرد. فرود ادامه داد "ئلی تا وقتی پیام بیاد باید چی کار کنیم." جمشید شانه ای بالا انداخت "هر کاری. ما تمرین تیراندازی می کنیم یا برای عذا شکار می کنیم, این اطراف بز و خرگوش زیاده, یا هر کار دیگه ای… آها نزدیک بود تمرین تیراندازی امروز یادمون بره. کس دیگه ای می خواد بیاد؟" هما و ارنواز سر تکان دادند. سیاوش ترجیح می داد برای آشنا شدن با منطقه کمی در اطراف پیاده روی کند و فرود پیشنهاد داد همراهش برود. فرانک می خواست کمی به دوخت و دوز بپردازد. به این شکل جمع 6 نفره پراکنده شد و به حز فرانک بقیه از غار خارج شدند.
*********
فرانک از بین وسیله های هما جعبه ی سوزندوزی را بیرون آورد. همیشه وقتی ذهنش مشغول بود با سوزندوزی آرامتر می شد. پارچه ی سوزندوزی را در چارچوب قرارداد و دست به کار شد. برای انتخاب موضوع سوزندوزی مثل همیشه چشمهایش را بست و سعی کرد ذهنش را آرام کند تا تصویری در آن نقش ببندد. ولی ذهنش آنقدر مشوش بود که تصویرهای درهمی از خیالش می گذشتند. درخت فیروزه ای, کیارش که تمام صورتش لبخند شده بود, یک قفس بزرگ و مردمانی که دورش جمع شده بودند, گلهای شقایق زیبای دامنه ی دماوند و زنبورها… گروهی از زنبورها روی گلهای شقایق و یک زنبور تنها در کندو. فرانک لبخندی زد و چشمانش را باز کرد. سوزن را نخ کرد و مشغول شد.
*************
"به نظرت کار درستی بود؟" همینکه قدری از غار و گروه دیگر فاصله گرفتند, فرود سیاوش را با این پرسش خطاب کرد. سیاوش نگاهی به فرود انداخت "طهمورث رو می گی, نه؟ منم نتونستم از فکرش در بیام" با ابروهایی در هم نگاهی به اطراف انداخت " نمی دونم این نفوذ به از دست دادن طهمورث می ارزید یا نه. باید صبر کنیم و ببینیم چی پیش میاد." "اگه هیچی پیش نیاد چی؟" سیاوش لبخند تلخی زد "چرا همیشه باید به بدترین حالت فکر کنی؟ ولی اگه وافعا هیچی پیش نیاد…راستش من آدم مناسبی برای جواب دادن نیستم. اینجور موقعها طهمورث بود که بهمون می گفت قدم بعدی چیه" سیاوش سرش را تکان داد. فرود با ابروهای بالا داده گفت "شاید جمشید بتونه جای خالیش رو پر کنه." " دستم ننداز. می دونی که دوستش دارم ولی یه چیزی تو طهمورث بود که تو این پسر حسش نمی کنم." تو طهمورث رو تو جوونیش دیده بودی؟" "نه, ولی کیه که از کارهایی که کرده بود نشنیده باشه. وقتی همسن جمشید بود فقط با یک گردان نیرو همه ی کشور رو از اراذل راهزن پاک کرده بود. می دونی که ما بخش بزرگی از امنیت قبلیمون رو مدیونش بودیم. ولی این پسر چی؟" "ده سال پیش از به دنیا اومدنش دیگه اثری از راهزنها تو کشور نبود.وگرنه شاید اونم می تونست با یک گردان نیرو از پسشون بر بیاد." سیاوش لبخند زد " بدم نمی گی. آره. از وقتی به دنیا اومد, همه چیز خیلی شسته رفته بود. جوری بار اومده که بتونه یک ساختار نظامی استخون دار رو بگردونه. چیزی که الان به هیچ دردی نمی خوره. همه مون همینیم. یاد گرفته بودیم مثل چرخ دنده های یک ساعت, کار کنیم تا حرکتش متوقف نشه. الان که ساعتی نیست, یه مشت چرخ دنده باید چی کار کنن؟. چیزی که الان می خواستیم کسی مثل طهمورث بود. ای کاش…" " اون تصمیم رو خود طهمورث گرفت. یعنی فکر اینجاهاش رو نکرده بود؟" سیاوش شانه ای بالا انداخت. " بهتره دیگه برگردیم."
*****************
هما زه کمان را رها کرد و تیر با صدایی که به باد می مانست پرتاب شد و به سنگ سبز کوچکی که روی یک تخته سنگ یزرگتر قرار داشت اصابت کرد و موجب سقوطش به پایین شد. هما لبخند پیروزمندانه ای زد "اینم از این هدف. می خواین از دورتر بزنم؟" ارنواز و جمشید سر تکان دادند. جمشید با لبخند گفت "حالا که اینجاییم می خوام انقدر تمرین کنم که بلاخره یه بار ببرمت" هما خندید: "فکر نکنم انقدر اینجا بمونیم" . به پشت تخته سنگ رفت و تیر را گرفته در ترکش گذاشت. "حالا نوبت کیه؟" ارنواز نگاهی به ساعتش انداخت " ده دقیقه به 6 مونده. بیاین برگردیم." 3 نفری راهی غار شدند. کمی در سکوت راه رفتند تا اینکه ارنواز نیم نگاهی به هما انداخت "راستی, نشد ازت بپرسم. چی شد که اون دختر باهاتون اومد؟" " فرانک؟ هممم. چراش رو هیچوقت نگفت منم ازش نپرسیدم. ولی از بار اولی که دیدمش یه جورایی حس کردم که شاید بتونم قانعش کنم." "که اینطور, حس ششمت فعال شد؟" هما با لبخند سرش را کج کرد"نه, حس ششمم نبود. حس می کردم دوست نداره تو جمعیت گم بشه. یه کمش هم کار بخت و اقبال بود." جمشید سری تکان داد" از بین این همه شهر و ده فقط یه نفر؟ وضع از اونی که فکرشو می کردم خرابتره." هما نفس عمیقی کشید " به هر حال چه یک نفر و چه صد نفر, ما باید به وظیفهمون عمل کنیم." جمشید خنده ی تصنعی ای کرد "وظیفه!" هما ایستاد و با اخم به جمشید نگاه کرد. "آره, وظیفه" ارنواز سعی کرد با لبخندی فضا را عوض کند " الان وقت بحث نیست, باید زودتر برگردیم" نگاه خیره ای به جمشید انداخت و جمشید سر تکان داد. با لبخند خشکی به هما گفت "درسته" . در سکوت به سمت غار برگشتند.
*************
فرانک در کنار چراغ مشغول سوزندوزی بود. فرود و سیاوش که مدتی بود برگشته بودند کمی با فاصله در کنار چراغ نشسته بودند. سیاوش رادیو را کنار خود گذاشته بود. فرود نگاهی به طرح سوزندوزی انداخت: "عجب! زنبورهایی که دارن می خندن این رو تا الان ندیده بودم." فرانک سر تکان داد " نمی خندن لبخند می زنن" "هممم, وسط طزح چرا خالیه؟" "براش برنامه دارم. تموم شد اگه خواستی نشونت می دم" "حتما" فرانک به سوزندوزی ادامه داد و سکوت برقرار شد. فرود نگاهی به سیاوش انداخت "ساعت چنده؟" "3 دقیقه مونده به 6. امیدوارم بقیه هم برسن." تازه این جمله را گفته بود که صدای پاهایی از ورودی غار آمد و جمشید, ارنواز و هما در نور جراغ پدیدار شدند. سری تکان دادند و دایره ی نشستن 3 نفر دیگر را تکمیل کردند. سکوت کمی سنگینتری حکمفرما شده بود. سیاوش بود که چند دقیقه بعد سکوت را شکست " 2 ذقیقه از 6 گدشت." سکوت ادامه پیدا کرد. یسن سیاوش و فرود نگاهی تبادل شد و سیاوش با نفس عمیقی رو به جمشید کرد:" به نظرت چیکار کنیم؟" جمشید شانه ای بالا انداخت "همون کاری که قرار بود بکنیم. منتظر می مونیم که برامون علامت بفرستن." "تا کی؟" جمشید کمی اخم کرد"تا وقتی که بفرستن." "یک هفته؟ یا یک ماه؟ یا یک سال؟ تا کی فکر می کنی باید منتظر بمونیم؟" "هنوز یک روز هم نشده, انقدر زود جا زدی؟" "جا نزدم, فقط می خوام بدونم برای بعدش برنامه ای داری؟" "من قرار نیست برنامه داشته باشم. خود آرام و گرام قرار بود برنامه بچینن." "فرود با ملایمت وارد بحث شد "اگه چیزی پیش اومده باشه چی؟ ما 6 روز پیش خبر دستگیری طهمورث رو از رادیو شنیدیم پس اونها حداقل 1 هفته پیش تحویلش دادن. نباید تا الان پیامی می فرستادن؟" جمشید از جایش بلند شد:" ما شرایط اونها رو نمی دونیم. من منتظر علامتشون می مونم." این را گفت و از غار خارج شد. ارنواز که رفتن جمشید را نگاه می کرد, آهی کشید " فکر کنم دیرتر یا زودتر این رو می فهمیدین, پس بهتره زودتر بهتون بگم که امیدتون رو به جمشید نبندین. اگه اون علامت نیاد جمشید هیچکاری نمی کنه." فرود قانع نشده بود " باهاش صحبت کردی؟ اون خیلی جوونه. نمی شه یهو ازش توقع داشته باشیم بتونه جای پدرشو بگیره" "این چند روز خیلی حرف زدیم. بحث تونستن نیست. نمی خواد. تنها دلیلی که اینجاست قولیه که به پدرمون داده و به جز اون هیچی." فرود یک ابرویش را بالا داد "تو چی؟ تو برای چی اینجایی؟" "هممم. خیلی وقته دارم به این فکر می کنم. دوست ندارم زحمتهایی که اون همه آدم برای ساختن استخر کشیدن, خون فرنگیس و کار پدرم بی معنی باشه و تا چند نسل دیگه اونها رو اونجوری که کیارش می خواد بشناسن." فرود سر تکان داد. ارنواز سکوت کوتاهی که برقرار شده بود را شکست " مشخصه باید چی کار کنیم. باید بریم به فیروزآباد" سعی کرده بود این جمله را دستوری بگوید ولی در انتهایش پرسش حس می شد. سیاوش گفت:" فکر کنم چاره ی دیگه ای نداریم" هما که دست به سینه نشسته بود سر تکان داد. همه به فرانک که کمی دورتر نشسته بود و هنوز با سوزندوزی مشغول بود نگاهی کردند. فرانک که سنگینی نگاهها را جس کرده بود سرش را بالا آورد " من با فیروزآباد موافقم." و دوباره مشغول شد. فرود خطاب به ارنواز گفت " پس تصمیم گرفته شد. کی باید راه بیافتیم." " هرچه زودتر بهتره. الان که به تاریکی می خوریم. فردا صبح راه بیافتیم." هما با کمی تردید پرسید "فکر می کنی جمشید قبول کنه؟" صدایی از درون تاریکی غار گفت: "نه" جمشید که در حین این بحث به ارامی و بی صدا دوباره وارد غار شده بود, دست به سینه ایستاده بود و با خشم به ارنواز نگاه می کرد:" قبل از اینکه بیایم اینجا یه قولی دادیم. یادت رفته؟ قرار گذاشتیم که تا وقتی علامت رو نگرفتیم کاری نکنیم. حالا می خوای دوباره من رو از بین اون همه شهر و ده جن زده ببری به فیروزآباد, اونم وقتی که معلوم نیست چی منتظرمونه؟ " ارنواز سرش را برگرداند تا جمشید را ببیند " نه, اگه نخوای می تونی نیای. من می رم و هر کس دیگه ای هم اگه بخواد باهام میاد. تو می تونی اینجا منتظر علامت بمونی." سرش را به سمت آتش برگرداند و چشمهایش را که کمی اشک آلود بودند به چراغ دوخت. جمشید کنارش نشست" شاید این بهتر باشه. من اینجا منتظر می مونم. شما برین. بلاخره کار یکیمون درست در میاد" ارنواز لبخند زد"آره." انگار بار سنگینی از جمع نشسته در کنار چراغ برداشته شد. جمشید گفت" می خوای یه بار دیگه بریم تمرین؟" ارنواز سر تکان داد و با هم از غار خارج شدند. سکوت 4 نفره ی کنار چراغ را هما با نفس عمیقی شکست " خدا رو شکر که تکلیف معلوم شد. من نمی تونستم خیلی اینجا دووم بیارم." سیاوش و فرود لبخند زدند. فرانک که تا حالا ساکت بود سوزندوزیش را به طرف فرود گرفت " تموم شد, اگه می خوای ببینش." فرود طرح را گرفت و نگاهی به آن انداخت.سیخ شدن موهای پشت گردنش را حس کرد. در وسط طرح یک درخت فیروزه ای داخل قفسی بود که گرداگردش را زنبورهایی لبخند بر لب گرفته بودند.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.